سلام من مینسو هستم داستان از اینجا شروع شد که : هنوز چند روزی نگذشته بود گا اومده بودم پیش این هفتا پسر که ساعت ۲ نصفه شب که داشتم ونزدی میدیدم یکی از اتاق اومد بیرون مینسو : تو کی هستی ؟ جیمین : عه مینسو تو بیداری آ راستی جیمینم یه کم صداشو کم کن الان میریزن سرت مینسو : کیا ؟ 😠 جیمین : یه ارتش زامبی 😅 مینسو : میای باهم فیلم ببینیم ؟ جیمین اره چرا نیام .داستا از زبان جیمین : رفتم نشستم کنارش و دیدم ونزدی گذشته پرسیدم : نمی ترسی ؟ مینسو : نه بابا چی فکر کردی یهو صدای هیولای فیلم اومد مینسو پرید تو بغلم و گفت : جیمین نزار منو بقوله 😭یه لحظه یه احساس عجیبی داشتم انگار مینسو یجورایی تپش قلب منو برده بود بالا لپام قرمز شده بود گفتم : تو گفتی نمی ترسی که ؟ مینسو : مگه من ترسیدم ؟ من : اره مینسو بیا فعلا بریم بخوابی بعد بهت میگم ترسو کیه 😎
بعد صبحونه گفتم بچه ها بریم والیبال ؟ : اره . رفتم لباسم رو عوض کردم و بعد رفتم تو زمین . داستان به زبان جیمین : رفتیم توی زمین و مینسو دسته بندیمون کرد و مسابقه شروع شد . دور ۳ مینسو اومد آبشار بزنه که وقتی رفت با شده بود مثله یه فرشته :) بعد وقتی آبشار رو زد اومد پایین یهو یه چیزی خورد تو دماغم جونگ کوک با توپ زد تو دماغم
دست زدم به دماغم داشت خون میودم . مینسو اومد جلو و یه کم آب و پارچه گفت : جیمین سرتو بیار بالا آوردم بالا . با اینکه وقتی آب میزد به دماغم یکم درد میگرفت ولی انقدر چهرش زیبا بود که نمی تونستم حتا ی آخ هم بگم . مثل یه پری درمان گر :)
فالو: فالو
کامنت = کامنت
شرکت در نظر سنجی = شرکت در نظر سنجی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)