
امیدوارم خوشتون بیاد نظر بدین تا با امید ادامه بدم😊
دلم برای استیو تنگ شده درسته خیلی دلم برای استیو تنگ شده درسته هر روز اون رو توی مدرسه میبینم. ولی ولی فایده ای نداره اون سعی میکنه از من دور شه تا اتفاقی برای من نیافته . صبح ازخواب بلند شدم . مادرم خونه نبود البته انتظارش رو داشتم . قرار بود برای مراسمی بره و چند روزی اونجا بمونه منم که حوصله ی درست کردن صبحونه رو نداشتم از خدا خواسته یک کیک و ابمیوه برداشتم خوردم و اماده شدم برای مدرسه . انتظار دیدن این صحنه رو نداشتم . جیم دوباره به مدرسه اومده بود افرادش دستم رو گرفتن و کشیدن جیم گفت : منظورم از جدا شدن این بود که کاملا مدرسه هاتون رو عوض کنین
استیو گفت : باشه ولی تو کاری به کار کلارا نداشته باش جیم لبخندی زد و به من خیره شد که ناگهان .. نگاهش به دستم افتاد اون سریع به سمتم اومد و توی صورتم خیره شد گفت : تو دوتا خال روی دستت داری) این جمله رو پر از احساس و تعجب به من میگفت ) تعجب کرده بودم گفته اره خب اون ناگهان روی زمین افتاد استیو که تعجب کرده بود گفت : چیه نقشت چیه ها اگه به کلارا نزدیک بشی ما من طرفی فهمیدی . جیم گفت : یادم سالها پیشبه دختری علاقه مند شدم . درسته اسم اون دختر رو نمیدونم اما چهرشرو کامل یادمه و درست روی دستش دوتا خال داشت اون دختر تو بودی کلارا ) از ترس یخ کردم جیم با صدای بلند گفت : تو چیزی از مدرسه ی مورام رو یادته این بار بود که یادم اومد
اون درست میگفت از اون زمان خیلی میگذره ۴ یا ۵ یا بیشتر ولی هرچی هست اون دختر دختری که جیم بهش علاقه داشت من بودم استیو در همون حال روی زانو هاش افتاد تیکه تیکه گفت : ی ... یع ..یعنی ...تو ...تو ...هِلن) جیم که نفسش بند اومد بود به طرفم اومد گفت : هلن خودتی ) اشک از چشمام میومد حتی یک درصد تصور اینکه جیم همونی باشه که چندین سال پیش از دستش فرار میکردم باشه برام آزار دهنده بود. من از اول فهمیدم که اون ذات بدی داره ) استیو داد زد : کلارا بگو این دروغه بگوو بگو تو همون دختر نیستی بگو) ولی من حرفی برای گفتن نداشتم با چشم های خیس نگاهی بهش کردم و سرم رو پایین انداختم . جیم با نگاه عصبی ولی با احساس به طرفم اومد و منو بغل کرد گفتم : ولم کن عوضی
استیو اومد محکم زد در گوش جیم جیم گفت : چیکارداری میکنی دیوونه شدی. بیاید بگیریدش افراد جیم به سرعت اومد و دست استیو رو گرفتن و عقب کشیدنش منم که در حال گریه کردن بودم این بارسلین که از اول تا اخر فقط داشت ماجرا رو نگاه میکرد گفت: همین الان ازش دور شو جیم پوز خندی زد و گفت : چندین سال اونو ندیدم چطوره شب هم با من باشه یادم افتاد مامانم برای مراسم امروز خونه نبود پدرم هم برای ماموریت معمولا خونه نبود امروز هم نبود. انقدر استرس گرفتم که ناگهان چشمام چیزی ندید و روی زمین افتادم . استیو سریع به سمتم اومد و بغلم کرد .
وقتی چشمام رو باز کرد توی اتاق مدیر بودم همه اطرافم جمع شده بودن مدیر گفت: بیبینم حالات خوبه کلارا چیزیت نشده ) گفتم: نه خوبم ) کم کم همه از اتاق بیرون رفتن و فقط استیو موند استیو با نگرانی گفت : چرا اینطوری شد ) گفتم : مادرم برای مراسم چند روز خونه نیست . پدرم هم ماموریت ترسیدم که جیم مجبورم کنه به خونشون برم از ترس حالم بد شد) استیو گفت پسحالا که اینطور شد من میام خونتون تا ازت محافظت کنم . گفتم : ولی ) گفت : ولی نداره همین که گفتم ) وقتی از اتاق مدیر اومدم بیرون سلین به طرفم اومد گفت : کلارا یک خبر خوب دارم🙂و یک خبر بد 😔 گفتم : بگو نصف عمرم کردی ) گفت : خبر خوبم اینکه جیم از اینجا رفت ولی خبر بدم اینکه استیو جمعه بلیط گرفته تا از اینجا بره ) گفتم : چییی ) بدون اینکه بخوام اشک میریختم سریع دویدم پیش استیو و گفتم : چرا چرا چرااا تو میخوای بری ) استیو گفت : کلارا من برای تجات تو این کار رو کردم و نظرم هم به هیچ وجه تغییر نمیکنه)
با گریه گفتم : تو دیوونه شده نه ؟ بگو این دروغه بگو ) گفت : نه کلارا دروغ نیست نه دروغ نیست من جمعه میرم تو هم نمیتونی جلوم رو بگیری . افتادم و شروع کردم به گریه کردن استیو بغضکرد و بغلم کرد . اون شب به خونمون اومد و پیشم موند) صبحه روز جمعه وقتی به مدرسه رفتم استیو نبود) جایخالیش رو حس میکردم من انقدر از رفتنش ناراحت بودم که حتی ازش نپرسیدم کجا میری💔😔 ) بعدا هم فهمیدم که ناظم و مدیرمون جیم رو تحدید کرده بودن تا دیگه به من نزدیک نشه ) اما جیم هنوز هم مراقب بود تا من و استیو به هم نزدیک نشیم 💔💔🖤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
محشررررررر بود داستانت همون موقع که اومد خوندم اما یادم رفت نظر بدم
مرسی😍😍😍😍
عالی بود با همین فرمون برو جلو دختر👌♥✨
از اینکه نظراتتون رو میزارید خیلی ممنونم ❤❤❤
خواهش میکنم عزیزم💓✨♥
عالی بود🍓
مرسی❤
داستانت عالیه بیصبرانه منتظرم قسمت بعد رو بخونم لطفا سریع قسمت بعد رو بنویس
ممنونم حتما زود به زود میزارم😍❤❤