پارت آخر ناظر پلیز منتشر:)
لورا : بعد از اینکه دراکو رفت هنوز تو شوکه حرفاش بودم...باید حرفاشو باور کنم یا نه..اما احساسی که بهش دارم نمیزاره باور نکنم صدای زنگ گوشی به گوشم خورد نگاهی به اسمش انداختم هری : الو خوبی؟ لورا : سلام خوبم هری : جدی؟ حالت بهتره؟ چی شده لورا : نمی خواستم هری از نقشه چیزی بفهمه خب...مگه باید بد باشم؟ حالم خیلیم خوبه هری : می خواستم بگم اگه حالت خوبه دو روز دیگه رون و هرماینی لورا : میدونم کلارا بهم گفت ، میام زیر لب گفتم اگه زنده بمونم هری : خوشحال شدم که دوباره همون لورای خنده رو و سر حالی...خب دیر وقته دیگه برو بخواب شب خوش لورا : خدافظ گوشیو قطع کردم و روی میز رو به روم گذاشتم...فکر کردن به نقشه تنم و به لرزه می انداخت...از این بازی زنده بیرون میام؟ همه سوالایی بود که ذهنمو مشغول کرده بود رفتم طبقه بالا و رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم.... دراکو : از آینه نگاهی به خودم انداختم صورتم رنگ پریده و موهام پریشون بود زنگ گوشی به صدا در اومد و سکوت خونه رو شکست با نگاه کردن به اسمش اخم غلیظی بین ابروهام نشست + الو سلام دراکو..دراکو : مگه نگفتم وقتی کسی نیست بهم بگی آقای مالفوی ایزابل : ببخشید ، آقای مالفوی پدرم گفت که فردا یه جلسه داریم دراکو : فردا تا ساعت 5 با آقای کلاوس جلسه دارم جلسه بعد از ساعت 5 باشه خب خدافظ ایزابل : وایسا..یه کار دیگه داشتم دراکو : بفرما ایزابل : اون دختره لورا به نظر قلبش شکسته بود مثل اینکه خیلی دوسِت داشته وقتی بهم نگاه میکرد میشد خشم توی چشماش و به وضوح دید رفتاری که باهاش داشتم هیچکدوم از ته دلم نبود فقط به خاطر اینکه نقشه شما خراب نشه باهاش اینطوری حرف زدم دراکو : آره خیلی از دستم عصبی بود اون خیلی وقته قلبش شکسته همه چی تقصیر منه حرفایی که تو این چند وقته بهش زدم خودمو داغون میکرد با هر قطره اشکش قلبم به درد میومد! معذرت میخوام تو رو وارد این نقشه کردم ممنون ایزابل : دوسش داری؟ دراکو : بیشتر از چیزی که فکر کنی ایزابل : دوباره قلبشو نشکون دراکو : پس به پدرت بگو فردا 5 و نیم جلسه برگزار میشه خدافظ منتظر نموندم و گوشیو قطع کردم امیدوارم این نقشه باعث شکستن قلبش نشه...
(لورا ) با صدای زنگ ساعت چشمامو باز کردم با یادآوری نقشه سریع از سر تخت بلند شدم و رفتم آب به صورتم زدم چشمم به ساعت افتاد که ساعت 9 رو نشون میداد نیم ساعت دیگه باید میرفتم شرکت یه بلوز مشکی با شلوار جین پوشیدم موهامو بالای سرم بستم و اسلحه ای که دراکو بهم داده بود و تو دستم گرفتم احساس بدی داشتم دستم می لرزید...از خونه زدم بیرون چشمم به ماشین دراکو افتاد که یه بنز مشکی با شیشه های دودی بود دراکو از ماشین پیاده شد یه کاپشن چرم مشکی با شلوار مشکی پوشیده بود اومد سمتم دراکو : سلام چطوری؟ لورا : سلام...دلشوره عجیبی افتاده به جونم همش میترسم یه اتفاق بد بیوفته دراکو : نترس..من کنارتم لورا معذرت میخوام با یه چشم بند چشماشو بستم و دستشو گرفتم و سوار ماشینش کردم لورا اصلا نترس باشه؟ یه بار دیگه نقشه رو مرور میکنیم ببین استیو فکر میکنه من تو رو گرفتم که تحویل الکساندر بدم...وقتی رسیدیم تو جوری رفتار کن که انگار به زور اوردمت قبوله؟ لورا : قول میدی...قول میدی کنارم بمونی؟ نمی خوام دوباره از دستت بدم!! دراکو : عزیزم...نترس من همیشه کنارتم هیچوقت تنهات نمیزارم نگاهی بهش انداختم صورتش خیس بود عه لورا گریه نکن دیگه اسلحه رو اوردی ؟ لورا : آره دراکو : خب رسیدیم نقشه شروع شد..در ماشینو باز کردم و اوردمش بیرون...لورا : ولم کن..ولم کن هیچوقت فکر نمیکردم طرف اون الکساندر عوضی باشی استیو : به لورا خانم 5 سالی میشه ندیدمت آفرین دراکو ولی چرا بیهوش نیست ؟ دراکو : تو راه به هوش اومد استیو که به طور مشکوکی نگاه میکرد گفت : خب بیارش داخل لورا : ولم کن..گفتم ولم کن استیو : دهنتو ببند لورا! چشماشو باز کن لورا : چشم بند از روی چشمام برداشته شد که با چهره دراکو روبه رو شدم یه سیلی بهش زدم دراکو متعجب بهم نگاه کرد انگار با چشم میگفت چرا میزنی اما فقط به خاطر طبیعی جلوه دادن نقشه اون سیلی و زدم استیو : چیه انتظار نداشتی دراکو به ما کمک کنه؟ لورا : ساکت شو استیو اون الکساندر کجاست؟ استیو خنده ای با صدای بلند کرد که بد جور رو اعصابم بود استیو : مثل اینکه عجله زیادی واسه مُردن داری عجله نکن زود میری پیش همون بابای خائن خودت لورا : دهنتو ببند تنها کسی که خائنه بابای توعه که به زودی تاوانشو پس میده استیو : فکر نکنم تو موقعیتی باشی که بتونی تهدید کنی پس ساکت شو! لورا : مدتی گذشت که صدای عذاب آورش سکوتی که برای چند ثانیه برقرار شده بود و بهم زد الکساندر : سلام لورا حالت چطوره ؟ واکنشت وقتی که فهمیدی دراکو زندست چی بود؟ الان واکنشت چیه که باعث مرگته لورا : نگاهم به دستش افتاد که از خشم مشت شده بود الکساندر : خب به هر حال تا چند دقیقه دیگه میمیری دراکو : میتونم من این افتخارو داشته باشم و لورا رو بکشم؟!!
لورا : چ..چی؟ دراکو : انتظار نداشتی بخوام بکشمت نه؟ اما من از همون لحظه ای که باهات آشنا شدم قصدم کشتن تو بود لورا وینسلت!! لورا : قلبم به تپش افتاده بود عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود دراکو دقیقا روبه روم وایستاده بود و با نگاهی همراه نفرت و نگران بهم خیره شده بود تو چشمای سردش که منو غرق خودش کرده بود خیره شدم دستم به سمت اسلحه توی جیبم رفت با دستای لرزان برش داشتم و دقیقا روبه روی دراکو گرفته بودم با چشماش بهم اشاره میکرد که زمان و طولش بدم دستای اونم تقریبا میلرزید...الکساندر : روزگار عجیبیه روزی دو نفر به خاطر نفرت عا..شق..همدیگه میشن اما چند سال بعدش دوباره با نفرت تو چشمای سرد هم خیره شدن و با اسلحه ای که زندگی رو تموم میکنه روبه روی هم وایستادن لورا بهت ثابت شد نمیشه به هیچکس اعتماد کرد؟ میدونی وقتی پدرتو کشتم چه حسی داشتم؟ حس باخت اما باختی که بوی برنده شدن میده منم اونو دوست داشتم ولی اون از همون اول ازم متنفر بود لورا : دهنتو ببند...ساکت شو...ساکت شو در مورد پدرم چیزی نگو...دراکو : قلبم درد گرفته بود اشک توی چشمای لورا حلقه زده بود نفرت و ع..ش..ق توی نگاهمون ترکیب شده...اما من دوسش داشتم با دستای لرزان اسلحه رو سمتم گرفته بود که متوجه اشکی که از روی گونش سرخورد شدم اما این نگاهمون خیلی چیزا توش بود تنفر...ع..شق انتقام...اما همه این چیزا به یه کلمه خلاصه میشد ع..شق لورا : ازت انتظار نداشتم همچین آدمی باشی فکر میکردم لایق یه فرصت هستی فرصت تغییر از این آدم سرد و بی رحم به یه آدم دیگه...سعی کردم کمکت کنم ولی..ولی تو الان اینطوری به کشتن من توسط خودت افتخار میکنی کاش نمی دیدمت الان منتظر چی هستی اون تیر لعنتیو بزن...مگه از اول همینو نمیخواستی...مگه هدفت کشتن من نبود بدو بزن دیگه....انتظار که نداری من دستم رو این ماشه بره من نمیتونم کسی که..کسی که زندگیمو پاش گذاشتم و تو یه لحظه خلاص کنم من مثل تو بی رحم نیستم! دراکو : با این که حرفاش به خاطر نقشه بود ولی قلبمو میخکوب میکرد....چشمامو با درد روی هم فشردم صدای اسلحه توی هوا پخش شد!.... چشمامو آروم باز کردم که با چشمای کهرباییش که از گریه قرمز شده بود روبه رو شدم نگاهی به سمت چپ انداختم با چیزی که دیدم اسلحه از دستم سر خورد و روی زمین فرود اومد....
پلیس سر رسیده بود و درست پشت سر الکساندر وایستاده بود همه چیو کنار گذاشتم و با سرعت رفتم سمتش و تو بغلم گرفتمش اشکاشو پاک کردم هرچند چشمای خودم غرق اشک بود محکم تر بغلم کرده بود لورا : دراکو...دراکو : آروم باش همه چی تموم شد..تموم شد من کنارتم...لورا : خداروشکر...تو کنارمی...هیچوقت تنهام نزار دراکو : با..باشه آروم باش..لورا : بیا بریم..بریم زودتر دراکو : دستشو گرفتم و از اون خونه داغون بیرون اومدیم خواستم برم سمت ماشین که لورا وایستاد متعجب بهش نگاهی انداختم لورا : بیا بریم اونجا با دستم جنگل و نشون دادم دراکو : اگه تو می خوای باشه...هرجا که بگی باهات میام دستمو توی دستش فشردم...از کنار صخره ای بلند پا به پای هم راه میرفتیم وایستادم و به دور دستا خیره شدم آفتاب در حال غروب بود و آسمون به رنگ قرمز و نارنجی خوشرنگی در اومده بود و خورشید پشت کوه پنهان میشد و روزی دیگه رو تموم میکرد به لورا نگاه کردم غرق نگاه کردن به آسمون شده بود که برگشت سمتم اولین روزی که آشنا شدیم و یادته؟ هیچوقت فکرشو نمیکردم عا..ش..قت بشم اما همون دفعه اول که چشمم به اون چشمای کهرباییت افتاد احساس عجیبی توی قلبم به وجود اومد لورا : اون روز سرآغاز همه چیز بود سرآغاز اتفاقات تلخ و شیرینی که توی زندگیم افتاد آشنا شدن با تو تلخ ترین اتفاق شیرین زندگیم بود بعد از تمام این اتفاقا باز کنار همیم دراکو : اما آشنا شدن با تو واسم بهترین اتفاق زندگی بود توی چشماش خیره شدم میشد توی چشمای هم خیره بمونیم شاید دقیقه ها...ساعت ها...روز ها سال ها....! The end
ناظر عزیز لطفا لطفا منتشر کن💚 لایک و کامنت فراموش نشه:) چطور بود؟...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بروبچ اگه دوس داشتید به داستان جدیدم سر بزنید البته پاترهدی یا مالفوی هدی نیس ولی جادویی و فانتزیه تو لیست داستان میزارمش امروز پارت 1 و میزارم:)
میدونی از اولش حسی بهم میگفت قرار نیس بد تموم بشه و این پایان قشنگ ترین و رومانتیک ترین پایانی بود که تاحالا دیدم🥺💚
وایییی هارتمممم مرسیییی مهربونم💙🌙
💚👑
عالییییی بوددد
ببخشید من درس دارم زیاد نمیتونم تستچی بیام
ولی همه پارت ها خوندم عالیییییییب بود
مرسی کیوتم مشکلی نیس درک میکنم درس داری☺
ممنووون💚
😍😍😍😍
نههچراتمومشدهههه
بالاخره باید تموم میشد:)
مرسی خفنم💙♥
اوخی چه پایان کیوتی🥺
عالی بود🙂
مرسییی کیوتم♥💚
عالیییییی بود
ممنووون کیوتم💙🌙
خیلی قشنگ تمام شد 💚🍏
مثل همیشه عالی🍏
اولین کامنت
مرسییی💚♥
تنک:)