سلاممم
در روزگاری که جادوگران هنوز در سایهها پنهان میزیستند و هیچ مدرسهای برایشان وجود نداشت، مردی تنها در دل کوههای شمالی زندگی میکرد؛ مردی که نامش بعدها به افسانه بدل شد: هاگوارتزی. او از کودکی با دیگران تفاوت داشت. وقتی همسالانش وردهای ساده میآموختند، او گوش بر خاک مینهاد و زمزمهای میشنید که هیچکس قادر به شنیدنش نبود. سنگها برایش داستان میگفتند، رودخانهها با او نجوا میکردند، و باد، پیامهایی از دوردستها میآورد. هاگوارتزی باور داشت که جهان زنده است؛ هر ذرهی خاک، هر قطرهی آب، و هر تکهی سنگ، روحی پنهان دارد. همین باور او را از دیگران جدا کرد. مردم روستا او را دیوانه میخواندند، اما او میدانست که حقیقتی بزرگ در انتظارش است. شبها در غارهای تاریک مینشست، وردهایی ناشناخته میخواند و با زمین سخن میگفت. گاه دیوارها میلرزیدند، گاه سایهها به حرکت درمیآمدند، و او مطمئن میشد که تنها نیست. در دلش آرزویی شکل گرفت: ساختن مکانی که نه فقط خانهای برای جادوگران، بلکه موجودی زنده باشد؛ مکانی که بتواند بیاموزد، ببیند و تصمیم بگیرد. اما هنوز راهی برای تحقق این رؤیا نداشت. تنها میدانست که روزی باید بخشی از جانش را با سنگها درآمیزد. و این اندیشه، همچون شعلهای خاموشنشدنی، در دلش میسوخت…
شب، سنگین و بیپایان بر کوهستان سایه انداخته بود. هاگوارتزی در غاری تاریک نشسته بود، شمعی لرزان در کنارش، و دایرهای از نمادهای باستانی بر زمین کشیده شده بود. او سالها زمزمههای زمین را شنیده بود، اما این بار قصد داشت چیزی فراتر انجام دهد: پیوند جان خود با سنگها. با وردهایی که از دل تاریخ فراموششده آمده بودند، شروع به خواندن کرد. صدای او در غار پیچید، و سنگها پاسخ دادند؛ لرزشی آرام، گویی زمین نفس میکشید. هاگوارتزی قطرهای خون از دستش بر سنگها ریخت، و در همان لحظه، نور شمعها به رنگی سبز و سرد بدل شد. دیوارها به لرزه افتادند، سایهها شکل گرفتند، و صدایی از دل زمین برخاست: "تو بخشی از ما خواهی شد…" هاگوارتزی احساس کرد که بخشی از وجودش از بدن جدا میشود و درون سنگها فرو میرود. درد، همچون آتشی خاموشنشدنی، در جانش پیچید، اما در پس آن، آرامشی عجیب پدیدار شد. او دیگر تنها نبود؛ زمین و سنگها اکنون بخشی از او بودند. در پایان آیین، غار دیگر همان غار پیشین نبود. دیوارها گویی چشم داشتند، سقف نفس میکشید، و سکوت، به زمزمهای دائمی بدل شده بود. هاگوارتزی میدانست که نخستین گام را برداشته است؛ او هنوز انسان بود، اما دیگر نمیتوانست خود را جدا از سنگها بداند.
پس از آیین ممنوعه، روزها و شبها گذشت و هاگوارتزی هر لحظه بیشتر احساس میکرد که دیگر تنها نیست. گویی دیوارهای غار، نفس میکشیدند و هر گام او را دنبال میکردند. یک شب، هنگامی که در سکوت نشسته بود، سنگی بزرگ در برابرش لرزید و آرام از جای خود حرکت کرد. هاگوارتزی با چشمانی حیرتزده دید که سنگها دیگر بیجان نیستند؛ آنها به فرمانی پنهان پاسخ میدادند. زمزمهای از دل زمین برخاست: "تو بخشی از ما شدهای… اکنون ما نیز بخشی از توایم." هاگوارتزی دست بر دیوار گذاشت و لرزشی گرم درونش دوید. او فهمید که پیوندش با زمین کاملتر شده است؛ مکانها میتوانستند اراده داشته باشند، و این اراده با او یکی بود. از آن شب به بعد، غار تغییر کرد. راهروهای تازه پدید آمدند، سقفها بلندتر شدند، و گویی خودِ مکان تصمیم میگرفت که چگونه باشد. هاگوارتزی دیگر تنها یک جادوگر نبود؛ او به موجودی میان انسان و زمین بدل شده بود، کسی که میتوانست مکانها را بیدار کند.
شبی طوفانی بود؛ آسمان با رعد و برق میغرید و زمین زیر باران میلرزید. هاگوارتزی، که سالها با سنگها پیوند خورده بود، در میانهی آیینی دیگر ایستاده بود. این بار نه برای شنیدن، بلکه برای تبدیل شدن. او میخواست رؤیای بزرگش را به حقیقت بدل کند: مکانی زنده، خانهای برای نسلهای جادوگران. در لحظهای که صاعقه بر کوه فرود آمد، پیوند میان جان او و زمین کامل شد. بدن انسانیاش فرو ریخت، اما روحش در سنگها، دیوارها و برجها دمیده شد. کوهستان لرزید و از دل آن، دژی عظیم برخاست؛ دیوارهایی بلند، تالارهایی بیپایان، و برجهایی که سر به آسمان میساییدند. هاگوارتزی دیگر انسان نبود؛ او به قلعهای زنده بدل شده بود. سالها گذشت تا روزی چهار جادوگر بزرگ، هر یک با آرمان و قدرتی متفاوت، راهشان به این دژ افتاد: - گودریک گریفندور، با شمشیری درخشان و قلبی پرشور. - سالازار اسلیترین، با چشمانی تیزبین و ذهنی پر از راز. - هلگا هافلپاف، با مهری بیپایان و دستانی آماده برای پرورش. - روینا ریونکلا، با خردی ژرف و نگاهی که آینده را میدید. وقتی قدم به درون قلعه گذاشتند، هر یک احساس کردند که مکان آنان را پذیرفته است. راهروها به سویشان گشوده شد، تالارها روشن شدند، و زمزمهای از دل دیوارها برخاست: "شما وارثان من خواهید بود…" چهار موسس دریافتند که این قلعه تنها سنگ و جادو نیست؛ بلکه موجودی زنده است، روحی جاودانه که آنان را انتخاب کرده تا میراثش را ادامه دهند. از آن روز، قلعه به نام همان مرد شناخته شد: هاگوارتز.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت