
ناظر منتشر کن
لونا*من..... (بغ.ض و داد)من حالم ازت بهم میخوره توی حی.وون! اا...اگه اون..شب توی حی.وون هق... نبودی پدر و مادرم الان زنده بودن!(بغ.ضش شکست) جانگ کوک*لل...لونا..ممن نمیخواستم...یعنی اونشب حالم دست خودم نبود.... لونا*این حرفا هیچ کدوم باعث نمیشه پدر و مادرم زنده بشن! میشن؟نه تو فکر میکنی میشهههه!!!(یقه ی کوک و گرفته بود با اشک و حرص تو چشماش زل زده بود و فاصله ی کمی بین صورتاشون ایجاد شده بود) جانگ کوک*(آب دهنشو قورت داد و بدون هیچ حرفی ل.با.شو رو ل.با.ی لونا گذاشت) لونا*(چشماش از تعجب گرد شده بود اما با ن.ف.رت به چشمای پسر خ.و.ن ا.ش.ا.م.ی نگاه میکرد)
لونا*(کوک و هل داد) ولم کن!ع.و.ض.ی! (پاشد و خواست به سمت در بره که...) جانگ کوک*نمی زارم جایی بری!!! تو هیچی نمی دونی باید به حرفام گوش کنی!(با ع.ص.با.ن.یت و چشمای قرمز) لونا*برو کنار! جانگ کوک*نمی رم! لونا*(نفس عمیق)به چی باید گوش بدم؟ به اینکه چطور انگیزه پیدا کردی که جلوی یه دختر 12ساله پدر و مادرشو ب.ک.ش.ی ؟ جانگ کوک*(سرش پایین بود)نه فقط.... لونا*فقط چی؟ برو کنار خواهش میکنم! جانگ کوک*قرار نیست بزارم جایی بری! لونا(نشست رو تخت و دستاشو گذاشت رو سرش و به پایین خیره شد!) لونا*(با صدای گرفته و اروم) خواهش میکنم...بب..زار برم... جونگ کوک*فکر به گذشته باعث تپش قلب شدیدی تو وجودم شده بود که دی.و.و.نم میکرد....دلم میخواست همون لحظه م.یم.ی.ر.د.م تا اینکه دختری که چندین سال ازم ن.ف.ر.ت داشت و میدیدم
جانگ کوک*رفتم کنارش نشستم (نفس عمیقی کشید) من یه ع.و.ض.ی.م....اره واقا یع ع.و.ض.ی.م! لونا*فقط نگاش میکرد جانگ کوک*من همیشه تو شرایط هایی که تو زندگیم برام پیش اومده...گند زدم! هه(پ.و.ز.خ.ن.د)میدونی.....من بچگی خیلی ت.ا.ر.ی.ک و ع.ج.ی.ب.ی داشتم! همیشه هر شب از ت.ر.س اینکه ناپدریم..... بیاد تو اتاقم و منو ت.ی.ک.ه ت.ی.ک.ه کنه و ب.ک.ش.ه خواب به چشمام نمیومد! آخه....دلمم خوش بود که حداقل مادرم هست! مادری که از گوشت و خونش بودم! مادری که.....
جانگ کوک*به اون ع.و.ض.ی میگفت.... بیا از ش.ر جانگ کوک خ.ل.ا.ص شیم! هه....بارها شده بود که میخواست تو خواب خ.ف.م کنه ولی من زنده میموندم .(یه قطره اشک از چشماش اومد) وقتی بم ثابت شد که بودن یا نبودنم! هیچ فرقی برای مادر ب.ی ر.ح.م.م نداره.... تصمیم گرفتم فرار کنم! بخاطر همین یه شب از خونه فرار کردم... چند روز اول داخل جنگل زندگی میکردم ولی هیچی نمیخوردم..چون از شانس گند من فصل ق.ح.ط.ی بود (یعنی هیچ شکاری و غذایی پیدا نمیشد) خیلی گشنم بود و واقا به خ.و.ن نیاز داشتم...
جانگ کوک*یه شب که داشتم تو جنگل د.ر.ب.ه.د.ر دنبال غذا میگشتم... یه خرگوشی و دیدم..... خواستم ش.ک.ا.ر.ش کنم ولی انقدر بی ج.و.ن بودم که پام به یه سنگی گیر میکنه و از یه تپه ای پرت میشم پایین.... فلش بک به گذشته.....
جانگ کوک*ع.اح.ح.ح...اخخخ ایی داره ازم خ.و.ن میاد! دستم!!! خیلی گشنم بود و از دردم بدجور ع.ص.ب.ا.نی شده بودم و یه لحظه نفهمیدم چیشد ولی کامل وح..ش.ی شدم و عقلمو از دست دادم..... تنها چیزی که آخرین بار شنیدم..... انگار صدای یه خانواده بود.. ^هیی مامان منو ببین! 'لونا بیا پایین میفتی! ....................... ^ج.ی.غ.غ.غ.غ.غ نهههههه.....
........... دیگه هیچی نفهمیدم.. فقط یادمه که ب.ی.هوش شدم ولی بعد از اینکه ب.ه.و.ش اومدم طعم خ.و.ن و تو دهنم ح.س میکردم انگار که بوی خ.و.ن به مشامم خورده بود و منم خودمو س.ی.ر.ا.ب کرده بودم... ولی هرچی فکر میکردم یادم نمیومد که چیشده...
فلش بک به گذشتع* ~اخخ سرم..... اینجا کجاست؟ در باز شد....... 'اوبیدار شدی؟! ~(با بیحالی) ت...کی هستی؟مم....من کجام؟! 'امم راستش اسم من یونگیه!مین یونگی! و اینکه 113 سالمه تورو درحالی ب.ی.هوش ت جنگل افتاده بودی پیدا کردم:) .............. خ.و.ن اش.اما سناشون مثلا از صد به بعده دیگه😂 بعد صد و بردارین سن اصلیشون ب زبون ما🗿
جانگ کوک*اره..... من هیچ کس و ت این دنیای بی.ر.ح.م نداشتم ! و فقط هم یونگی بود که نجاتم داد من از بچگی باهاش بودم و مث برادرم دوسش درم خیلی بش مدیونم همیشه باهاش بد رفتار کردم ولی اون بازم هوامو داره.....بم میگه رئیس!(خنده ریز) (جونگ کوک از خانواده خیلی اصیلیه و اینکع پس از م.ر.گ مادر و نا پدریه جونگ کوک،اون برمیگرده و حاکم این جنگل و سرزمین خ.و.ن ا.ش.ام.ا میشه یونگی هم کمکش و دستیارش و....)
لونا فقط به جونگ کوک نگاه میکرد و سکوت کرده بود..... لونا*(تو ذهنش) حالم اصلا خوب نیست...دلم میخواد همینجا بک.ش.م.ش و ان.ت.ق.ام این همه سال و ز.ج.را.ی.ی که کشیدم و ازش بگیرم.... ولی...وقای بچگیشو برام تعریف کرد نمیدونم چم شده! چقد دلم براش میسوزه لونا*ولی.....اینا دلیل نمیشه که من ازت م.ت.نفر نباشم!چون تو به هر حال زخم بدیو رو دلم گذاشتی و تا اخر عمرمم یادم میمونه!(رو به کوک در حالی که قطره اشکی از چشماش سرازیر شد) جانگ کوک*فقط تو چشماش خیره شده بودم و حرفی نمیزدم....قلبم مث یه نوزاد میزد! بدجوری هم میزد....حس میکنم....
دوصش درم! جانگ کوک*اما اون چی؟ هه....اون از من م.تّ.نف.ره! قشنگ معلومه که حتی نمیخواد منو زنده ببینع! درست عین ماردم نمیدونم......چرا هر کس که برام توی این زندگی بارزش بوده و هس.... ازم متّ.نفر.ه....دلش نمیخواد زنده باشم.... نفس عمیقی کشیدم و از رو تخت بلند شدم و به سمت در رفتم لونا*وایسا..... جانگ کوک*(برگشت) لونا*(پاشد و نزدیکش شد) تو چشمای پسر خّ.ون اشّ.امی که مثل یاقوت سرخی میدرخشید زل زده بود و بجز حس ن.ف.رت...یه حس دیگه ای هم تو وجودش جوانه زده بود! لونا*(از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم!لّع.نتی!) خیلی ش.یّفت.ش شده بود....... دوتاشون! با هر پلک زدن و نگاه به هم قلبشون تند و تندتر میزد.. لونا نمیدونست درسته یا نه ولی.......
برای چند لحظه هم که شده بود چشماشو رو همه چی بست و..... اروم ل.با.ی پسر و ب.وسی.د........ با دستای ظریفش موهای پسر و نوازش میکرد و فقط از بو.س.ی.دن ل.بای خ.واص.تنی.ش ل.ذ.ت میبرد........ جونگ کوک هم اصن قلبش نمیزد.... انگار از کار افتاده بود!:) ولی تصمیم گرفت همراهیش کنه...... لونا*(نمیدونستم اون لحظه.... کاری که کردم...درست بود یانه! ولی اینو خوب میدونستم که....اره! من برای اولین بار تو زندگیم......... حسی به اسم ع.ش.ق و تجربه کردم ! :) پایان ناظر منتشر کن لطفا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جيغغغغغغغ خيليييييى خوبههههههه
تنکس تنکس
✨🤍✨🤍
خیلی عالیهههه
تنکس بیب
اهههههههههههههه عالی بوددددددددددددددد
انتظار نداشتمممممممم
اشتباه کردی🗿
بله قطعا.
قلبممممم
خیلی قشنگ مینوسی🤧
اصن...
فقط میتونم بگم عالیییی بودد
مرسییییی🐰🍭