
های کیوتیا این داستان یکمش واقعیت داره و در واقع شخصیتش خودم هستم ولی خب باید بگم حال همه الان خوبه و همچنین اینو میسازم به یاد دوستم(: اسم ها رو هم تغییر دادم For freedom

...زنگ مدرسه به صدا در میاید.انبوهی از بچه ها با عجله به سوی در میدوند.انگار کسانی که زندانی شدند.همه کلاس ها خالی شده و فقط من ماندهام.روز اخر مدرسه است.من وسائلم را با اکراه جمع میکنم و از مدرسه خارج میشوم.با عجله به سمت خانه میدوم.به طرز عجیبی فلج شده و تنهایی مرا مشغول کرده ...سال تحصیلی دیگری نیز تمام شد و گذشت...نه دوستی نه عشقی نه حتی کسی که لحظاتی را با او گفت و گو کنم...هیچ کدام را پیدا نکردم...یعنی سرنوشت تنهای من چه خواهد شد؟.پنجرهام را باز میکنم؛هوا هنوز هم آنقدر گرم نشده.در فکر و خیال خود غرق شده ام که زنگ در خانه به صدا در میآید.

به سرعت به سمت در میروم دوستم مرجان است؛ولی مرجان سال پیش به یک شهر دیگر رفته بود برای همین محکم بغلش میکنم و به او خوش آمد میگویم.از امدنش به تعطیلات تابستانی در اینجا خوشحال میباشم. برای هفته دیگر قراری تنظیم میکنم که به پارک برویم.یک هفته بدون هیچ سرگرمی خاصی تمام میشود. ولی دو روز است که خبری از مرجان ندارم،بالاخره تصمیم میگیرم به یکی از دوستانش زنگ بزنم و در مورد حال او بپرسم.شماره فاطمه را پیدا میکنم،میدانم که او کسی است که همیشه از حال مرجان با خبر است.به او پیام میدهم و در حالی ک منتظر جواب هستم ناخن هایم را میجوم،پس از مدتی بیخیال جواب میشوم و تکالیفم را انجام میدهم.فردای ان روز یک پیام برای من آمده،ان پیام از طرف فاطمه است.حس ترس شدیدی من را فراگرفته،پیام را باز میکنم؛او برایم نوشته که اگر چیزی بگویم سعی میکنی زیاد ناراحت نشوی؟ ترس درون من شدت پیدا میکند،حس میکنم دست هایم بی حس شده و فقط کلمه نه را برای او میفرستم.چند ثانیه بعد،از پیامی که میبینم ناخودآگاه اشک هایم سرازیر میشود.ان پیام چیزی نیست جزء «مرجان تصادف کرده و حالش بد است» با نگرانی میپرسم چرا و چه شده است و او تمام ماجرا را تعریف میکند... از زبان فاطمه:دو روز پیش بود که صبح زود داشتم به او پیام میدادم او بسیار سرحال به نظر میرسید و میخواست بعد از مدت ها برای ورزش به پیاده روی برود.حدود ساعت ۶ صبح از او خداحافظی میکنم و به کارهایم میرسم.روز بعد خبردار میشوم که حدود های ساعت ۷ وقتی که میخواهد به خانه برگردد ماشین به او میزند و به کما میرود...

از زبان من:قطره های اشک روی صورتم میغلتند و ذره ای ارام و قرار ندارند.چرا باید برای بهترین دوست من همچین اتفاقی بیفتد.چرا انقدر تابستان بد است... دو ماه دیگر مرجان بههوش میآید و من از شدت خوشحالی برای اون یک جشن کوچک میگیرم.هرچه زمان میگذر حال ان بهتر میشود و او بهبود مییابد.من فکر میکردم پس از مدتی میتوانم تابستان هیجان انگیزی داشته باشم.نزدیک سال تحصیلی است.به خودم میگویم انشاالله سال بعد خوش میگذرانم و همه برنامه هارا کنسل میکنم.ان تابستان،من از زندگی درس های زیادی گرفتهام؛شاید اگر خوش میگذراندم حال انقدر تجربه نداشتم.من مهربانی و مراقبت از دوستم را یاد گرفتهام.سر انجام ان تابستان دوستم حالش بدتر شد و در عمل اخرش فوت کرد.ولی او تلاش خود را برای زنده ماندن کرد او واقعا تمام تلاشش را کرد.بعضی وقت ها از خود میپرسم ایا تلاش کافی است؟ایا ما نقشی در سرنوشت خود داریم؟

های کیوتیا اینم ی دونه با ژانر غمیگین😂🥺🌸 البته اصن نگران نباشید الان حال همه عالیه و همه سالم هستن و دوستمم تقریبا خوب باشه و باید بگم من الان کلاس هشتم هستم... همین دیگه🥺🥺🌸 🤍بیا نتیجه چالش داریم...🤍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود ،سعی کن هیچ وقت اون خاطراتو مرور نکنی!
برات سپری کردن روزهای رنگین کمونی رو ارزو میکنم♥️
عر مرسی🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍💕💕💕💕💕💕💕💕💕🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍ولی مرور کردن خاطرات باعث میشه درسایی که گرفتی مرور بشه...
هرچی سعی کنی فراموشش کنی بدتره
فقط باید بزاری وجود داشته باشن و جاشونو ب ی خاطره دیگه بدن...🌸