4 اسلاید صحیح/غلط توسط: Kamila انتشار: 2 سال پیش 69 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام خوبید...💕🧸ببخشید دیر میزارم سرم با امتحانا شلوغ بود ولی دیگه زود به زود میزارم🦋🖤🦋
(۱ سال بعد)
یه هفته دیگه تولد یک سالگیمه.دایه و خدمتکارا کلی سرشون شلوغه برای مامان لباس میخوایم ، برای داداش اش و ابجی کارول هم لباس میخوایم.برای من که همین لباسا خوبه من هنوز بچم کسی گیر نمیده.به نظرم پادشاه نمیاد.اون انقدر سرگرم کشت و کشتاره که وقت نمیکنه به خانوادش سر بزنه اونوقت بیاد تولد من؟تچ...اون خیلی از خود راضیه. دایه منو از تو گهواره بلند کرد و با خوشحالی گفت:بانوی من پدرتون برگشتن.میخوان شما رو ببینن باید آماده بشین. کیااااا؟جان من اون پادشاه اومده برای تولدم؟چقدر جنتلمن بوده ما خبر نداشتیم:/ وایسا...این یه فرصته.اگه بتونم اعتماد پادشاه رو نسبت به خودم جمع کنم شاید بتونم با کمکش زنده بمونم.پادشاه هم تو مرگ من دخیل بود.اون بود که منو زندانی کرد و وقتی که آزاد شدم مادر مرده بود و من بدون اینکه بدونم مقصر مرگ مادرم شدم.چه شانس خوبی...دایه خودمو میسپرم دست شما لطفا انقدر خوشگلم کن پادشاه دست به دهن بمونه.وقتی دایه کارش رو تموم کرد خودم رو توی اینه دیدم...خیلی ناز و کیوتم...لباسی به رنگ صورتی پوشیده بودم که به گل های سفید و مشکی تزیین شده بود.مو های مشکیم دو گوشی بسته شده بود و تل سفید رنگی روی سرم گذاشته شده بود.اگه پادشاه دلش به رحم نمیومد معلوم میشد خیلی سنگ دله...چیش انقدر خواری و ذلیلی؟چرا انقدر با چنگ و دندون سعی دارم زنده بمونم؟این دنیا هیچ چیزی خوبی نداره پس چرا؟ همینجور که توی افکارم غرق بودم دایه منو بغل کرد و به سمت اتاق پادشاه حرکت کرد...دایه جلوی یکی از در ها ایستاد.دری به بزرگی کف اتاقی که در خانه دوک داشتم.از طلا و نقره درست شده بود و دستگیره های درم از یاقوت سرخ بود...دایه در زد و اعلام کرد...بانو کایلا وارد میشوند.
در ها به آرامی شروع به باز شدن کردن.پادشاه و ملکه و اش و کارول روی مبل های متفاوت نشسته بودند و با ورود من همه به من چشم دوختن.جو خیلی خیلی سنگین بود.خب دایه فک کنم مزاحمتون شدیم بیا برگردیم من دسشویی دارم...پادشاه از روی مبل بلند شد و به سمت من اومد...یا حضرت پشم چرا داری میای اینور برگردددد...چشمام رو بستم و آماده ضربه ای از پادشاه بودم.چند لحظه بعد وقتی که هیچ دردی رو احساس نکردم اروم چشمام رو باز کردم.پادشاه من رو بغل کرده بود.درسته این فرصت منه.دستام رو سمتش گرفتم و با خنده ی شیرینی گفتم:کیاااا...کیااااااا..پادشاه با قیافه میخکوب کننده ای به من نگاه کرد.هه پادشاه فک کردی به این راحتی تسلیم میشم؟سلاح وشندم رو گذاشتم واسه اخر.با قیافه کیوت و لحن بامزه ای گفتم:پاپاااائیییییی...پاپا.....یا حضرت اسب دستم خورد تو صورت پادشاه...منو دیگه باید مرده فرض کرد.یا زئوس الان میکشتم.بر خلاف انتظارم پادشاه با همون لحن سرد و منجمد کننده گفت پس این کایلا کوچولوی ماست ها؟ملکه هم سرد گفت:اره نظرت چیه؟ پادشاه که هنوز به من چشم دوخته بود زمزمه کرد:اون....اون...اون....خب داداش جون بکن من چیم؟ پادشاه در یک لحظه با تغییر شخصیت عجیبی رو به رو شد...اون قیافه سرد و هاله کشندش جاش رو به قیافه پر شوق و هاله ای مهربون داد...پادشاه حرفش رو ادامه داد:اون خیلی کیوتهههه....آیلین کایلا کیوت ترین بچه ایه که دیدممممم.ملکه هم با شوق خطاب به پادشاه گفت:اره دیدیش بچموووو...تازه بهت گفت پاپائیییی...پادشاه رفت و دوباره رو مبل نشست ...خدایی این همون پادشاهیه که منو انداخت سیاه چال تا بپوسم؟چش شده سرش به سنگ خورده؟پادشاه گفت:باید یه هفته تموم جشن بگیریم با کلی کادو و کلی مهمون.یه هفته زیاد نیست؟الان دقیقا چرا اینکار رو میکنید؟پادشاه گفت:این دختر یه معجزست اون دختر عزیزمونه...پادشاه...اون الان چی گفت؟اون منو دختر خودش میدونه؟من...اصلا انتظار اینو نداشتم فک کردم با من سرد برخورد میکنه و منو دختر خودش نمیبینه.ولی در کمال تعجب خیلی باهام مهربونه...ملکه هم همینطور اونم برام لالایی میخونه
و منو مثل دختر خودش دوست داره.اونا منو خانواده خودشون میدونن ولی اگه بفهمن من دخترشون نیستم چی؟ دیگه دوستم ندارن؟با من بد میشن و منو ول میکنن؟من میخوام برای یک بارم که شده طعم خانواده ی خوب داشتن رو حس کنم و بدونم بچه ی عادی بودن چجوریه...من باید سعی کنم اونا رو مثل خانواده خودم ببینم...پادشاه با خنده گفت:دختر دوک رافائل هم به دنیا اومده...اسمش هم گذاشتن لاریت... فکر کنم کایلا و اون بزرگ شدن دوستای خوبی واسه هم بشن....چییی؟کی جای منو گرفته؟چرا؟من که اینجام پس کی اونجاست؟اول فک میکردم مهم نیست چون من اینجام کسی اونجا نیست ولی حالا که میشنوم حس بدی پیدا کردم باید بدونم کیه و چجوری میتونم کتری کنم مثل من عذاب نکشه...من به خاطر دختر دوک رافائل بودن خیلی زجر کشیدم و نمیخوام کس دیگه ای هم اینو تجربه کنه...۱۵ سال وقت دارم باید ببینم چیکار میتونم کنم تو این ۱۵ سال که نمیرم و اجازه ندم کس دیگه ای به خاطر اون کریس احمق بمیره...پادشاه هم باید سمت خودم نگه دارم.....من میتونم هم خودم رو زنده نگه دارم هم اون لاریت رو ....ولی باید صبر کنم آخه الان من با این دست ها و پا های کوچولو چه کاری از دستم بر میاد؟باید صبر کنم...اول باید تمرین کنم تا حرف زدن رو یاد بگیرم...من با بچه های عادی فرق دارم من اگه تمرین کنم چگونگی تلفظ کلمات رو بلدم پس فقط باید روی چطور بیرون اومدن اکسیژن از دهنم تمرکز کنم.اوه راستی...تولد من و کارول تو یه روزه.باید یه هدیه درست و حسابی براش آماده کنم...میدونم باید چیکار کنم.
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
بعدیی
عالی بودددددددددددد
دقت کردی همیشه اون پادشاه سرده و ستمگره تو مانهوا عاشق دختر کیوتشه؟
دقیقه
هاها عاشق شیپ سم و سونیا🥲😂🍭