اوج عشق....

دوستان میخوام یک داستان واقعی عشق بگم پس لایک و کامنت یادتون نره 😗

فردی به مدرسه میرود و با کسی دوست نمیشود با پدر مادرش ارتباط نمیتوند برقرار کند فقط یه طوطی دارد که علاقه بهش دارد

روزی از روز ها میرسد که از مدرسه به خانه میاید و به طرف طوطی میرود و میبیند که پرواز کرده و رفته و تنها شده از گریه چشمانش میسوزد و سردرد شدید دارد و هیشکی نزدیک او نمی یاد و او غصه میخورد

یکی از روز ها به مدرسه میرود و حالش بد میشود به خانه برمیگردد انقدر حالش بده که میتواند نور ببیند به دکتر میرود و همچنان حالش بد است وقتی که نوبت او میشود داخل میروی و دکتر اورا معاینه میکند و میرود بیرون و با پدر مادرش صحبت میکند

و پدر مادرش با سکوت بیرون می ایند و میروند خانه فردای آن روز مادر و پدرش بااو صحبت میکنند بااو بازی میکنن و کلی او شاد میشود به مدرسه میرود با دوست هایش صحبت میکند انگار بعد دکتر رفتن دیگه عالی شده و شاد شده ولی به خانه برمیگردد و از مادرش میپرسد دکتر به شما چی گفت مادر میگوید دکتر گفت تو سلامت کامل داری ولی عشق نداشتی به افتخار همهی کسانی که عشق دارن