
سلام امیدوارم دوست داشته باشید
یه دفعه یه چیز تیز روی گردنم احساس کردم دیدم یه چاقو روی گردم هست بلد شدم یه نفر که نقاب داشت گفت حواست باشه زیاد نزدیک آنجلا نشو وگرنه باید از زندگیت خداحافظی کنی گفتم تو کی هستی گفت کسی هستم که خیلی وقته مواظب بانو هستم دیگه داری زیاد سوال می پرسی😠😠😠😠حواست به چیزی که گفت باشه بدرود بعدا می بینمت😏😏😏😏و بعد رفت یدفعه نگران آنجلا شدم 😟سریع رفتم دم اتاقش در زدم اما کسی جواب نداد از قدرتم استفاده کردم آروم مثل بچه ها خوابیده بود 😴😴خیالم راحت شد😊😊رفتم خوابیدم. از زبان انجلا:ساعتم زنگ خورد بلند شدم لباس عوض کردم و موهام رو شونه کردم رفتم از اتاقم بیرون دیدم الدو دم در وایساده گفتم اینجا چیکار می کنی گفت بهتره جلو بقیه باهم سرد برخورد کنیم 😩گفتم راست میگی رفتیم صبحانه خوردم با معلمم مبارزه کردمو برنده شدم😏😏یه دفعه یاد اون بچه افتادم سریع رفتم تو اتاقم حاضر شدم یهو..
دیدم الدو جلو دره گفتم ترسیدم چیه گفت کجا گفتم میرم یه جایی باید به یه نفر سر بزنم گفت بذار منم میام گفت کجا گفت قرارمون یادت رفته 💌گفتم نه بابا باشه بیا 😀😀 وقتی رسیدیم گفت چرا اومدیم بیمارستان🏥 گفتم میگم رفتم از پرستار پرسیدم یه بچه بی نام و نشون آوردن گفت همراه ما بیان رفتم گفت اینجا گفتم حالش چطوره گفت بد جور مریضه 😷اما خوب میشه بفرمایید داخل گفتم باشه ممنون😊الدو گفت چه خبره منم همه چیز رو براش توضیح دادم گفت چقدر مهربونی 😁😁گفتم ول کن رفتم تو بچه گفت سلام گفتم سلام خوبی گفت بله ممنون گفتم اسم ماما نت رو یادت میاد گفت جولی همین یادم هست گفت اشکال نداره الدو گفت میره بیرون گفتم باشه بعد نشستم با بچه بازی کردم 👶
پرستار اومد گفت می تونید مرخصش کنید گفتم باشه به بچه گفتم اسمت چیه گفت الساندرا گفتم همین جا بمون تا بیام گفت چشم رفتم بیرون به الدو گفتم کار ترخیص رو بکنه تا برگردم رفتم یه دست لباس گرم واسش گرفتم 👚و برگشتم الدو گفت الان میتونی بیاری گفتم باشه لباسش رو عوض کردم رفتیم بیرون الدو گفت بریم استگاه پلیس 👮تا مامانش رو پیدا کنیم گفتم باشه 😊😊رفتیم که یه دفعه پلیسه گفت اسمت الساندرا هست گفت بله گفت مامانم منتظرت هست و رفت ماهم اومدیم بیرون که گوشیم زنگ خورد📱داداشم بود جواب دادم مکالمه💬:سلام بله لوئیجی_لوئیجی:سریع برگرد خونه_گفتم چی شده _گفت بیا بهت میگم_باشع میام _قطع کردم الدو گفت چیزی شده گفام لوئیجی کارم داره باید برم گفت باشه یه دفعه دستم رو گرفت کشید سمت خودش گفتم چیزی شده گفت نه فقط می خوام تا برسیم کنارت باشم و لذت ببرم چون تو قصر نمی تونم کنار هم باشیم😟😟😟گفتم باشه حالا بریم کار مهمی داشت که زنگ زد😊گفت باشه ولی قبلش گفتم عمرا......دستش رو گذاشت رو دهنم و بعد همو 💏بعد جدا شدیم گفت بریم چب چب نگاش کردم😡😡😡گفت ببخشید....
وقتی رسیدیم لوئیجی دستم رو گرفت برد تو اتاق گفتم چیزی شده گفت مادونی چند روز دیگه چه روزی هست گفتم روزی هست که مهمانی هست و شاهزاده ها باید همسر آینده خود رو انتخاب کنن گفتم مشکلم همین هست گفتم وا منو کشاندی که اینو بگی گفت من استرس دارم گفتم بسه بچه تو مثل 5 سال ازم بزرگ تری گفت ولی استرس دارم بعد بغلم کرد گفتم آروم باش چیزی نیست گفتم من برم کاری داشتی دیگه اینجوری نگو ترسیدم گفت باشه منم رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم رفتم تو کتاب خونه قصر یه کتاب که اسمش(ستاره آیم گم بود)داشتم می خوندم که یه دست روی شونم احساس کردم برگشتم الدو بود گفت کاری داشتی گفت اومده بودم ببینم چیکار میکنی گفتم کتاب می خونم گفت کتاب زیاد دوست داری گفتم خوب یه جور آیی .گفت تو تاحالا قبلا کسی رو دوست داشتی گفتم چی نه گفت مطئمن هستی سرم رو به علامت تائيد تکون دادم که یهو آنا اومد گفت آبجی میشه یه کاری واسم بکنی گفتم چی یه نگاهی کرد که فهمیدم گفتم نهههههههه گفت لطفا گفتم نه نمیشه از من نخواه گفت ای بابا گفتم می دونی پس فردا امتحان داری گفت اصلا یادم نبود من برم بخونم خندیدم گفتم برو تا مامان نفهمیده گفت باشه رفتم
اگه یهو روزا گفت بانو بانو کجاین گفتم اینجام گفت شما مگه خبر رو نشنیدین گفتم کدوم خبر گفت برگشت شاهزاده از آلمان گفتم چی چرا کسی بهم نگفت سریع رفتم در دروازه که دیدم همون دقیقه رسید همه بهش خوش آمد گفتن بعد همه رفتن به من گفت یه لحظه بیا گفتم چیکار داری گفت بیا بریم گفتم باشه رفتیم تو اتاقش گفت کتاب دست تو هیت گفت تو از کجا می دونی گفت یادت رفته من از بچگی همه چیز که تو میگی رو تا آخرش می رم گفتم باشه حالا گفت میاریش گفتم باشه گفت یه لحظه گفتم جانم گفتم بیشتر از همه دلم برای تو تنگ شده گفتم منم بعد همو بغل کردیم بعد رفتم کتاب رو ورداشتم اما یهو کتاب از دستم افتاد اومدم برش دارم دوباره افتاد نمی تونستم برش دارم یکی در زد گفتم کیه گفت من گفتم بیا تو الدو بود گفت چیزی شده چرا نارحت گفتم نمی تونم کتاب رو بردارم گفت چی گفتم نگاه کن ورداشتم دوباره افتاد اومد کنارم گفت یه بار دیگه تلاش کن کردم اما نشد گریم گرفت😢😢😢 از زبان الدو:رفتم بغلش کردم گفتم گریه نکن گفت نمی تونم چیزی وردارم گفتم منو نگاه کن نگران نباش پن پیشتم عزیزم گریه نکن تو بغلم بود که یه دفعه و احساس کردم آروم شده منم گفتم الان دوباره امتحان کن کرد جواب داد گفتم برو رفت کتاب رو داد.یدفعه یکی گفت به چی فکر میکنی گفتم هیچی گفت بریم گفتم لباس گرم ببوش گفت باشه بعد 10 دقیقه احساس کردم یکی از پشت بغلم کرد دستم رو گذاشتم رو دستش که دور گردنم گفت بریم رفتیم یه بارون ملایم شروع کرد داشتیم قدم می زدیم که بارون شدید شد رفت جلو تر و چرخید داشت میافتد گرفتمش. گفتم خوبی گفت آره زیر یه دختر نشستیم بغلش کردم سرش رو گذاشت روشونم یه دفعه احساس کردم دستش داغه بلند شدم یه دفعه سرش داشت می افتاد گرفتم دستم رو گذاشتم رو سرش دیدم تب داره و بیهوش شده گفام آنجلا آنجلا بغلش کردم بردم تو روزا گفت خانوم چش شده گفتم تب داره سریع دکتر خبر کن گفت باشه بردمش گذاشتمش تو اتاقش رو تخت خدمتکار اومد گفت برید بیرون رفتم دیدم دکتر اومد رفت تو الان یه 30 دقیقه ای داشت معاینه می کرد اومد بیرون بعد از خدمتکار گفت خانوم حالش خوب نیست تب شدی داره باید دارو بخوره رفتم تو اتاقم ناراحت بودم چون بخاطر من این جوری شده بود خدا کنه زود خوب شه
من هر زور یه دونه می نویسم فردا هم از این مینویسم بعدش از عشق بی پایان
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام من گذاشتم اما نمی دونم کی منتشر میشه
😳😳😳😳😳
عجب داستانیه عالیه و عالییییی👏 ادامهههههه بده 😊بعدی کی میاد؟ و در صفحه ی بررسی قرار گرفته؟