سلام امیدوارم دوست داشته باشید
یه دفعه یه چیز تیز روی گردنم احساس کردم دیدم یه چاقو روی گردم هست بلد شدم یه نفر که نقاب داشت گفت حواست باشه زیاد نزدیک آنجلا نشو وگرنه باید از زندگیت خداحافظی کنی گفتم تو کی هستی گفت کسی هستم که خیلی وقته مواظب بانو هستم دیگه داری زیاد سوال می پرسی😠😠😠😠حواست به چیزی که گفت باشه بدرود بعدا می بینمت😏😏😏😏و بعد رفت یدفعه نگران آنجلا شدم 😟سریع رفتم دم اتاقش در زدم اما کسی جواب نداد از قدرتم استفاده کردم آروم مثل بچه ها خوابیده بود 😴😴خیالم راحت شد😊😊رفتم خوابیدم.
از زبان انجلا:ساعتم زنگ خورد بلند شدم لباس عوض کردم و موهام رو شونه کردم رفتم از اتاقم بیرون دیدم الدو دم در وایساده گفتم اینجا چیکار می کنی گفت بهتره جلو بقیه باهم سرد برخورد کنیم 😩گفتم راست میگی رفتیم صبحانه خوردم با معلمم مبارزه کردمو برنده شدم😏😏یه دفعه یاد اون بچه افتادم سریع رفتم تو اتاقم حاضر شدم یهو..
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
سلام من گذاشتم اما نمی دونم کی منتشر میشه
😳😳😳😳😳
عجب داستانیه عالیه و عالییییی👏 ادامهههههه بده 😊بعدی کی میاد؟ و در صفحه ی بررسی قرار گرفته؟