این یک داستان جدید تخیلی هست امیدوارم خوشتون بیاد
داستان
از زبان انجلا:یکی در زد گفت پرنسس پرنسس بیدار شید بانو گفتم باشه بیدار شدم بیدار شدم لطفا واسه صبحانه تشریف بیارید همه منتظر هستند باشه اومدم برو چشم هنوز خوابم میاد ولی باید برم😴😴😴
رفتم دیدم همه منتظرن رفتم جای خودم نشستم آنا گفت به به پرنسس خانوم گفتم انگار تو پرنسس نیستی گفت هستم اما نه به خوشگلی تو گفت هرهرهرهرخندیدم😐😐😐😐
مامانم گفت بسه صبحانه بخورید 🍴گفتم باشه و خوردیم لوئیجی گفت آبجی می یای گفتم چیکار داری گفت بیا کارت دارم باشه اومدم رفتیم تو اتاقش کمدش رو داد اونور بعد رمز زد و یه در باز شد گفتم تو هم گفت بله رفتیم تو گفت این کتاب رو بخون گفتم برای چی گفت بریم بهت می گم رفتیم گفت قدرتت چیه گفتم وایسا ببینیم دستبندم رو در آوردم گشتم تو کتاب ♋
گفتم آینه ولی نوته ملکه یعنی چی گفت نمی دونم گفتم برای تو چیه گفت اینه♐یعنی خاک گفتم آهان که یکی در زد لوچیا بود گفت داری کتاب رو بهش نشون میدی گفت آره لوچیا گفت چیه گفت نوشته ملکه گفت یعنی چی گفت نمی دونم گفتم برای تو چیه 💦این گفتم باشه من میرم گفت کتاب هم ببرم بذار یه جای امن گفتم خودم می دونم رفتم یه نفر گفت آهای برگشتم وای رام بود گفت شما تمرین داشتید گفتم باشه الان میام رفتم در کمد رو واز کردم اسمم رو گفتم و یه قفل اومد رمز رو زدم (قفل صوتی هست وقتی میگه ظاهر میشه)کتاب رو گذاشتم و بستمش رفتمرام گفت برید رفتم مربی من اومده بود شروع به تمرین کردم مربی گفت از من بهتر هستید و گفت فردا مبارزه می کنیم گفتم چشم و رفتم استراحت کنم خوابیدم
از زبان فرانکو:داشتم می رفتم پیش میرفتم پیش پدرم که دیدم مربی خواهرم داره با پدرم حرف می زنه مربی خواهرم بهترین مربی هست دیدم میگه بانو خیلی مهارت دارن یه جور آیی نمیشه مهارش کرد و حتی خیلی قدرتشان از بقیه فرزندانتان بیشتر باید یه محافظ قدرت مند نیاز دارد
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عالی