های گایز🐍💚 داستان«ملکه ی اسلایدرین🐍»قسمت 3🐍💚
سومین سال تحصیلم در هاگوارتز بود،سوار ماشین شدم و به ایستگاه قطار رسیدیم.مالفوی رو دیدم دستم رو گرفتم و بغلش کردم بهش گفتم:{سلام دراکو برای امسال گفتم یه قطار دونفره برامون بگیرین امسال باهم توی قطاریم»و لبخند زدم،دراکو گفت:{واقعا!چه عالی ولی پدر مادر من هم قبول کردند؟}گفتم:{آره نگران نباش حالا بیا بریم.}دستشو گرفتم و از دیوار رد شدیم و سوار قطار شدیم.روبروم نشست،دستش رو گرفتم و گفتم:{دراکو بیا بغل دستم بشین.}اومد.۲ ساعت گذشته بود و داشت خوابم میبرد و برد و سرم افتاد روی شونه دراکو.یهو دید و لبخند زد.خودم شم خوابید.وقتی رسیدیم یهو بیدار شدم و یهو خجالت کشیدیم گفتم:{من سرم افتاده بود روی شونه تو؟!ببخشید}لبخند زد و گفت:{ببخشید چرا؟...اشکال نداره که}بعد رفتیم نشستیم سر میز.دامبلدور بلند شد و گفت:{به سومین سال تحصیلتان در هاگوارتز خوش آمدید.خواستم خبری را به شما بدهم اینکه در های هاگوارتز بسته میشود و هیچ کس حق بیرون رفتن ندارد و مسابقات کوییدیچ و پرواز با جارو برگذار نمیشود به دلیل زندانی سریوس بلک که از آزکابان فرار کرده است همه ی معمور های زندان امدند تا زندانی را پیدا کنند پس حق بیرون رفتن کسی ندارد.}از پنجره دیدیمشون همه وحشت زده بودن.بجز لالیندا.لالیندا یهو پاشد و داد زد:{سریوس بلک ادم بدی نیست!}انقدر بلند داد زد صداش توی کل هاگوارتز پیچید.اسلایدرینی ها میخندیدند،به دلیلی که نمیدونم منم خندیدم.یهو پاشد رفت.دامبلدور پاشد و گفت:{حالا همه به خوابگاه هاشون بروند!}ماهم داشتیم میرفتیم که یهو لالیندا را بین راه دیدم.از صف جدا شدم و رفتم پیشش و با تشر گفتم:{چی شده لالیندا خانم مثل همیشه انقدر ا. ح. م. ق بازی درنیار.گیریفیندوری ها همینن ل. و. س و ن. ن. ر و ب. ی. خ. ا. ص. ی. ت!} و بهش خندیدم یهو گفت:{آدریانا ولم کن و برو!}یهو چوبدستی مو درآوردم و تهدیدیش کردم.یهو دراکو اومد و گفت:{چی شده آدریانا صف رفتش!..}دستمو آروم کشید و برد طرف خودش و گفت:{با این گیریفیندوری نباش همین الان بیا!}یه لحضه جدی شد و دستمو گرفت و برد.رفتیم و خوابیدیم.تو تخت خواب بودیم که گفت:{آدریانا داشتی با لالیندا چی میگفتی اونجا؟!}گفتم:{دراکو باشه فقط ول کن اون یه زمانی دوستم بوده ها.}جدی گفت:{ولی الان دیگه نیست اون یک گیریفیندوری هست و تو یه اسلایدرینی!}بعد خوابیدیم.صبح شد رفتیم صبحانه خوردیم که یهو هری و رون و هرماینی رو دیدم که لالیندا داشت میومد سمتشون.یهو جلوش سبز شدم و با تشر گفتم:{سلام لالیندا خانم ب. ی. م. ص. ر. ف!چی شده میخوای به همه بگی سیریوس بلک بد نیست؟!باشه ولی حداقل خودت برو بجاش زندان!}اخم کرد و گفت:{همین الان برو کنار!}از پشت دراکو چوبدستی رو گذاشت روبروش و تهدیدش کرد.یهو رفت.دنبالش کردیم و پیداش کردیم.دستشو گرفتم و پ. ر. ت. ش کردم اونور.دردش گرفت.گفتم:{اوه اوه ل. و. س.دردت گرفت لالیندا خانم!}گریه از چشماش اومد و یهو رفت تو سالن اجتماعاتشون.قسم خورده بودم هیچوقت پامو اونجا نزارم و رفتم.بین راه صدای هق هق گریشو شنیدم ولی اهمیت ندادم.الان دیگه د. ش.م.ن.م بود.🐍
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)