8 اسلاید صحیح/غلط توسط: پیشی🐈🌱 انتشار: 2 سال پیش 59 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ماجرا داره جالب میشه هاااا...
بعد از اینکه اریکا یه بار اومد به خوابم (البته به اصطلاح خوابم) دیگه همیشه انتظارشو داشتم. البته واقعا خیلی وقتا هم میومد، حدودا هفته ای ۳ بار. اون برای از ساری بیتس گفته بود، مثلا گفته بود که ساری بیتس داره از یه آدم مدیوم* استفاده میکنه تا بتونه یه بدن پیدا کنه و یه بدن فیزیکی داشته باشه.
*مدیوم به آدم هایی میگن که میتونن با ارواح ارتباط برقرار کنن.
شب سه شنبه که خوابیدم، دوباره اریکا اومد به خوابم، ولی این بار با همیشه فرق میکرد. اون خیلی آشفته و با عجله به سمتم دوید و گفت:(جادوی محافظ اون یونیکورن از بین رفته! امشب وقت زیادی ندارم تا باهات حرف بزنم، ولی فردا شب حتما میام! کاترین، تو باید زمان تاریکی بری به منشأ علم هاگوارتز و کار ممنوعه ای بکنی، باید جادوی سیاه رو برداری.)
بعد از تموم شدن حرفای اریکا، از خواب پریدم. حسابی عرق کرده بودم. نور انقدر زیاد بود که نمیتونستم چشمامو باز کنم. بلخره بعد از یمدت، تونستم چشمامو باز کنم. صبح شده بود و خورشید تازه طلوع کرده بود. خیلی زود بیدار شده بودم. تنها چیزی که توی ذهنم بود، حرفای اریکا بود. یعنی باید به تیلی میگفتم؟ باید ازش کمک میخواستم؟ نه... باید این یکی رو خودم حل کنم... ممکنه خطرناک باشه. رفتم دوش گرفتم، ردام رو پوشیدم و رفتم که صبحونه بخورم. قلبم تند تند میزد.
سر کلاس های اون روز، نمیتونستم صبر کنم. باید میرفتم به کتابخونه تا این معما رو حل کنم. (بعد از تاریکی برو به منشأ علم هاگوارتز. باید یه کار ممنوعه انجام بدی. باید جادوی سیاه رو برداری.)
آخه یعنی چی؟ بلخره ساعت ۴ و کلاسام تموم شد. سریع رفتم به کتابخونه، ولی چیزی به ذهنم نرسید، پس رفتم به حیاط، ولی اونجا هم چیزی به ذهنم نرسید. در نهایت تنها جایی که به ذهنم میرسید، کلاس خالی و خلوت ورد ها بود. اونجا با خودم فکر کردم:《بعد از تاریکی؟ یعنی چی؟ نکنه... نکنه منظورش شبه؟ درسته! شب! خب، منشأ علم هاگوارتز؟ کلاسا؟ نه، نه، نمیشه. ما ده ها کلاس توی هاگوارتز داریم. شاید... کتابخونه؟ فک کنم همینه! یه کار ممنوعه! منظورش اینه که باید برم به بخش ممنوعه کتابخونه! حالا فقط این میمونه: جادوی سیاه رو بردار.》چیزی به ذهنم نمی رسید. واقعا عجیبه، یعنی چی؟ چطوری جادوی سیاه رو بردارم؟ 《فکر کنم شب باید برم به کتابخونه بفهمم.》
خورشید بلخره غروب کرد، ولی من هنوز نمیدونستم چطوری باید برم به بخش ممنوعه کتابخونه. بلخره تصمیم گرفتم که ریسک کنم و برم. داشتم میرفتم سمت کتابخونه، که یه دختر رو دیدم. بنظر میومد سال آخری باشه، ولی تاحالا ندیده بودمش. موهاش خرمایی بود و چشمای آقهوه ای تیره داشت. مو های کوتاه و فرفریش دور گردنش ریخته بود و چتری هاش تا بالای عینکش مرتب ایستاده بودن. اون ردا نداشت، در عوض یه شلوار جین گشاد و پلیور بافتنی قهوه ای پوشیده بود. وقتی دیدمش، سریع اومد به سمتم و پارچه نازک تا شده توی دستش، که بنظر میومد شنل باشه رو بهم داد و گفت:《وقت نداری، این شنل نامرئی رو بگیر و باهاش برو به کتابخونه.》
من که بهت زده شده بودم، گفتم:《تو کی هستی؟ از کجا میدونی من کجا میخوام برم؟》
اون گفت:《اینش اصلا مهم نیست. بعدا خودت میفهمی که من کی هستم. فعلا فقط برو!》به حرفش گوش کردم و رفتم. شنل رو تنم کردم و وارد کتابخونه شدم. سریع، ولی بدون صدا رفتم به سمت بخش ممنوعه. با استفاده از ترفند های باز کردن قفل که از اندی یاد گرفته بودم، با سوهان ناخن قفل رو باز کردم و سریع وارد شدم. گشتم و گشتم، امّا چیزی پیدا نکردم که به حرف های اریکا ربط داشته باشه.
ولی بعد از یه مدت گشتن، یه کتاب پیدا کردم که توجهم رو جلب کرد. روش نوشته بود(جادوی سیاه) با خودم گفتم:《خودشه.》
سعی کردم کتاب رو بردارم، ولی نتونستم. کتاب نصفه در اومده بود، ولی کتابخونه داشت میرفت کنار و یه دریچه باز میکرد. به محض اینکه دریچه باز شد، ازش رد شدم. جلوم پله های مارپیچ و خیلی زیاد بودن. از پله ها رفتم پایین که فکر کنم پنج دقیقه ای طول کشید.
زمانی که به پایان پله ها رسیدم، دیدم که یه کتابخونه تقریبا بزرگ جلومه. مطمئن بودم که اونجا انقدر کتاب های خطرناکی هستن که محبور شدن اینطوری سری ش کنن. رفتم جلوی قفسه های کتابخونه و تیتر کتاب هاشو خوندم. اسم یکیشون(مرگ سیاه*) بود، اسم یکی دیگه (دختری که در جادوی سیاه زندانی شده) و یکی دیگه (لالایی شیطانی)؛ اما اونی که بیشتر از همه نظر منو جلب کرد، یکی از آنها بود که روی آن نوشته شده بود:(جهنم سفید) که اثر ساری بیتس بود! با خودم فکر کردم:《مطمئنم که این کتاب همون کتابیه که اریکا میخواسته پیدا کنم.》
کتاب رو باز کردم. مطالب داخلشو خوندم. داخلش یسری ورد و طلسم از جادوی سیاه بود و مهمتر از همه، دنیایی که ساری بیتس میخواست داشته باشه! همون چیزی بد که توی روزنامه خونده بودم. نوشته بود:《من می خواهم دنیا را به جهنمی سفید تبدیل کنم، دنیایی بی رحم اما لبریز از عدالت. مانند بهشت و جهنمی که ترکیب شده اند.》
با خودم فکر کردم:《مطمئنا پر از عدالت میشه:| 》
کتاب رو برداشتم و برگشتم به خوابگاه تا بخوابم. به محض اینکه خوابم برد، دوباره توی همون محیط همیشگی بودم. منتظر بودم که اریکا بیاد، ولی نیومد. همش صبر کردم و صبر کردم، تا اینکه از پشت سر صدای یه زن رو شنیدم که صدام میکردم، ولی صدای اریکا نبود! اون شخص با یه صدای رازآلود و عمیق گفت:《سلام، کاترین.》
از شدت ترس، پشت گردنم یخ کرده بود. آروم سرم رو برگردوندم، مطمئن بودم که ساری بیتس اونجا ایستاده، فقط نمیدونستم که چه شکلیه، اما با دیدنش شوکه شدم! همون زنی بود که قبل از رفتن به کتابخونه دیدمش! اون شنل نامرئی رو بهم داده بود! یعنی چه اتفاقی قرار بود بیوفته؟
در قسمت بعد خواهید خواند:
ساری بیتس توی خواب کاترین خیلی چیزا رو فاش میکنه، غافل از اینکه کاترین نه تنها با اون حرفا ناامید نمیشه، بلکه قوی تر میشه!
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
های کیوتی💜🫐
من یه رستوران زدم کلی خوراکی خوشمزه داره👸🏻🤟🏻
فقط برا سرگرمیه ی سر بزن خوشحال میشم
نیاز به کارمند نیس
ساری بابت تبلیغ💚
سلام کیوت ها من تازه واردم به یکمی امتیاز نیاز دارم میشه بهم امتیاز بدین؟؟؟🥺💖
توروخدا نیاز دارم😭😭