سلااااام😄👋🏻پارت قبل رو حتما بخونید! این داستان:دعوای بچگونه۲...😜
کوک بهم شلیک کرد و منم هیچی احساس نکردم، یکم که دقت کردم فهمیدم صورتم خیس شده!😐 ا.ت:چی...تفنگ آبپاش؟😐 کوک داشت قهقهه میزد که همهی کسایی که میشناختم از پشت بوته ها اومدن بیرون... همه:تولدت مبارکککک🥳🤣 من انگار هنوز قضیه رو نفهمیده بودم و به کوک که داشت از خنده ریسه میرفت نگاه میکردم.😳 کوک:تولدت مبارک بیبی.😉 ا.ت:یاااا من قلبم اومده بود تو دهنم! نگو همش نقشه بوده😑 کوک:ولی وقتی تفنگآبپاشه رو گرفته بودم طرفت قیافت دیدنی بود😁🤣 منم خندم گرفت و کوک رو بقل کردم. ا.م:تولدت مبارک عزیزم😊 یون:تولدت مبارک آبجی کوچولو!😌 ا.ت:یاا من ۲۲سالم شدهها!😑 همه خندیدن.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
مثل همیشه پرفکت بود🌼
میشه یه داستان دیگه بنویسی❤
باشه🥹ولی اگه دنبال کننده هام به ۵۰ برسه!
تیرشبایدمشقیمیبودعه
😂😂😂😂
کثافتتتتعهه