15 اسلاید صحیح/غلط توسط: Jungseok انتشار: 4 سال پیش 317 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ساعت ۱۲:۴۲ اخرین چهارشنبه شب سال ۱۳۹۹ پایان قرن ۱۴ من در حال نوشتن داستان زیبایی درون بودم!!😁😁😂 از بس ک دوستتون دارم 💜💜💜💜💜💖💖💖💖💖💜💜💜💜💗💗💗💗 ببینید چقد طولانیه همون طور ک تو پارت قبل قول دادم🤙✋🤟
⬛⬛⬛⬛ همه جا تاریک بود و چیزی نمیدیدم. سرم گیج میرفت و حالم خوب نبود. که صدای اومدن کسی رو شنیدم. قلبم به شدت به تپش افتاده بود و خیلی ترسیده بودم😟😟😖😖 وقتی یه صدای صندلی اومد احساس کردم ی نفر جلوم نشسته. فرد ناشناس:( چشماشو باز کن.) وقتی چشمامو باز کردن برای چند لحظه هنوز همه جا تار بود اما کم کم واضح شد. ولی هنوز همه جا تاریک بود و خوب نمیتونستم چهره شو ببینم. #:(میبینم که خوب تونستی خودتو پنهان کنی. فکر میکردی به این راحتی از چنگم فرار میکنی اره؟؟!!) لحن خشن و ترسناک اون مرد قلبمو ب لرزه در اورد. خیلی ترسیده بودم و اشکام توی چشمام جمع شده بودن. #:( یچیزی یگو. چطور بعد اینکه تمام اموال منو به باد دادی انقد راحت برای خودت میگردی؟؟!!🤬🤬🤬) 😢😢😟😟 #:( جواب منو بده لاناتی!!) اون لگو محکمی ب ا/ت زد که باعث شد ا/ت از روی صندلیش بیافته روی زمین و همچنان ب کتک زدن ا/ت ادامه داد. اونقدری محکم ا/ت رو میزد ک ا/ت از درد داشت ب خودش می پیچید. از یقه ی ا/ت گرفت و اونو کشبد بالا. ا/ت با تمام دردش و ضعف پاهاش دست مرد رو گرفت ک نیافته. # :( 😤 چطور؟ چطور بعد از اینکه اونجوری دودمان منو ب باد دادی،چطور انقدر راحت هنوز تو خیابونای سئول برای خودت میگردی؟) ا/ت:( اجوشی😖😫😭،من واقعا نمیدونم چی میگید. خواهش میکنم منو بزار پایین.) مرد:( تو!😤😤 چطور جرئت میکنی منو مسخره کنی؟؟ فکر میکنی من باور میکنم حافظه تو از دست دادی؟) ا/ت:( اجوشی 😫😭😭😭 من واقعا،اولین باره شمارو میبینم. خواهش میکنم منو بزارید پایین.) مرد با حرکت محکمی ا/ت رو روی زمین پرت کرد و چاغو شو در آورد و سمت ا/ت گرفت. # :( باشه. اصلا مهم نبست حتی اگه واقعا یادت نمیاد. بهر حال من الان تو رو میکشم و خیالم راحت میشه.) 🔪🔪 مرد سمت ا/ت رفت و چاغو رو توی شکمش فرو کرد😫😫. و ب طرز وحشیانه ای اونو بیرون کشید!!😫😫😖😩😫😫. وقتی دوباره میخواست بهش چاغو بزنه ی نفر سمتش دوید. +:( رئیس!! رئیس!!😲 پلیسا!! پلیسا اومدن!!) ×:( قربان شما باید از اینجا برید.) رئیس بلند شد و ب ا/ت نگاه کرد. رئیس:( کارشو تموم کن😠) ×:( بله.) همه ی افراد سریع اونجا رو خالی کردن. ا/ت که غرق خون روی زمین افتاده بود نگاهی به × کرد.....🔫💥💥!!
پلیس ها اومدن و سمت اون مجرمین دویدن. تهیونگ با دیدن ا/ت(ب قول خودمون برگاش ریخت!!) با ترس و اضطراب سمتش دوید و اون رو تو بقلش گرفت.😢😢😟😟. ا/ت غرق در خون🩸🩸🩸🩸 بود. از زخم چاغو روی شکمش خون میرفت و تیری که خورده بود.... تهیونگ:(😢😭😭😭😭 ا/ت جان؟ عزیزم صدای منو میشنوی؟) ا/ت:( دا..دا...داداش..) تهیونگ:( چیزی نگو. نگران نباش من پیشتم خب؟) خود تهیونگ هم سرشار از استرس و نمیتونه جلوی لرزش دستاش و بدنش رو بگیره. تهیونگ:( همش تقصیر منه. نباید تنهات میذاشتم😭😭😢. حالت خوب میشه ا/ت باشه؟ سعی کن بیدار بمونی. ا/ت به من نگاه کن. صدای منو میشنوی؟؟😞 نخواب ا/ت سعی کن بیدار باشی. ا/ت. ا/ت. نههه!!) 😭😭😭😭😫😫😫😫 ننهههه😫😭😫😭😫😭😫😭😫😭😫😭😫😭😫😭😫😭😫😭😫😭😫
خون زیادی ازشون رفته. جراحی موفقیت امیز بود ولی مدتی طول میکشه تا بیدار بشن. من:( پس حالش خوبه؟😢😭 اون زنده میمونه؟) دکتر:( گفتم ک خون خیلی زیادی رو از دست دادن. باید امیدوار باشیم بهوش بیان.) من:( یعنی ممکنه بهوش نیاد؟) دکتر:( احتمالش زیاده.) خیلی نگران شدم😢😢😢......../ پیام بازرگانی! خیلی خوابم میاد بروبچ😪😴😴. ساعت از ۱:۳۰ گذشته😴😴..... یووووو یووووو اسلیپ لایک عه وینتر بر..😴😴 پروردگارا خیلی خوابم میاد... ..... یا بی تی اس!! بریم ادامه شو بنویسیم./ ...
😪😥... خب ادامش...... ا/ت روی زمین افتاده بود سمتش رفتم و بقلش کردم. من:( ا/ت جانم عزیزم؟؟😢😢 چیزی نیست خب خوب میشی.) دستمو نگاه کردم و متوجه شدم شکمش چاغو خورده و ازش خون میره. ... / اینجا رو گفتم که😅😅/ ..................... دکتر:( خون خیلی زیادی ازشون رفته. ما بهشون خون تزریغ کردیم باید امیدوار باشیم بهوش بیاد.) من:( یعنی ممکنه بهشون نیاد؟) دکتر:( این احتمال هم وجود داره.) نه😢😢😭😟😟😭 پرستار:( دکتر!! دکتر!! خواهش میکنم زود بیاید!!) دکتر با عجله سمت اتاق ا/ت رفت. با ترس سمتش رفتم و از پشت شیشه به ا/ت خیره شدم. ضربان قلبش رو به افت میرفت. 😢😢😟😟😭😭. دکتر:( دستگاه شک رو بیارید زودباشید!!) .. دکتر داشت به ا/ت شک وارد میکرد. ا/ت نه. خواهش میکنم 😭😭😭. چشماتو باز کن..... چرا ادامه نمیدن؟؟ چرا دیگه بهش شک نمیزنن. دکتر روشو ب پرستار کرد و سرشو تکون داد. یعنی چی؟؟؟؟😢😢😢😟😟. نگاه کردم دیدم مانیتور فقط یک خط صاف رو نشون میده. ________ !! ا/ت نه!! نه!!😢😢😭😭😭😫😫😫😫. بدون توجه به پرستارا رفتم توی اتاق و کنار ا/ت زانو زدم. دستشو گرفتم و اروم صداش زدم. من:( ا/ت عزیزم؟ صدامو میشنوی؟ چشماتو باز کن ا/ت.) بلند شدم و روی تخت نشستم. اروم ا/ت رو بلند کردم و صداش زدم. من:( 😥 ا/ت؟؟ چشماتو باز کن کوچولوی من. ا/ت منو ببین. میتونی صدامو بشنوی؟؟ ا/ت بیدار شو لطفا. من نمیتونم بدون تو زندگی کنم. ا/ت لطفا😫😫😫😫😫😫. چشماتو باز کن. منو نگا کن ا/ت خواهش میکنم. خواهش میکنم منو تنها نزار ا/ت😫😫😭😭😭😫😭😫😭😫😭 ا/ت منو تنها نزار. بهت، بهت قول میدم بیشتر مراقبت باشم. ا/ت بیدار شو. لطفا. ا/ت ا/ت منو ببین. چرا اینجوری خوابیدی اینجا. خواهش میکنم بخاطر من ا/ت. ا/ت😭😭😭😭😭 ا/ت نه😭😭😭😭😭...) 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭..................... پرستار:( 😭😭😢😢😥😥😯😯😯 دکتر دکتر!!! اونجا رو ببینید😢😢😲.) دکتر برگشت و به ضربان روی مانیتور نگاه کرد. __'/_______. .. من:( ا/ت؟؟😢😢 میتونی صدامو بشنوی؟ ا/ت میشنوی؟ صدامو میشنوی؟😢) دکتر اومد جلو و شروع کرد به سی پی ار روی ا/ت. انقدر اینکارو انجام داد تا اینکه..... ___'/___'/___'/_-__... 😭😆😭😆😭😆😭😆😆. خدایا شکرت!! ممنونم..😭😆😭😆😭😆😭😆
نشستم کنارش و دستشو تو دستام گرفتم. هنوز بیدار نشده بود. 😔😔.. ولی خیلی خوشحالم که زنده موند😊😊. ا/ت عزیزم. ..... همش، تقصیر منه. بخاطر من این همه اذیت شدی..... *سرش رو نوازش کردم* قول میدم بیشتر مراقبت باشم که دیگه چیزیت نشه. دکتر در اتاق رو باز کرد و اومد تو. دکتر:( اون با وجود بدن ضعیفی که داشت خوب دووم اورد. ) من:( دکتر؟ اون حالش بهتر میشه؟) دکتر:( الان دیگه خطر رفع شده. اون فقط خوابه. میتونید صداش کنید بیدار شه.) 😥😥😥 من:( ا/ت جانم؟ میتونی صدامو بشنوی؟؟ میخوای بیدار شی؟؟ ا/ت عزیزم؟؟ ا/ت.) 😔😔😑😑😐😐. اروم چشماشو باز کرد و خیلی ضعیف نگام کرد. من:(😢😢 ا/ت؟ ا/ت منو میبینی؟ میدونی من کیم؟) ا/ت:( داداش.) من:( درسته🙂😭😀. درسته منم. کوچولوی من) اونقدری جلوش خم شدم که بدون اینکه بلندش کنم تو بقلم بگیرمش. من:(😭😭😭😭😭 ممنونم که زنده موندی کوچولوی من😭😭 ممنونم) ا/ت:( داداش. تو که بازم داری گریه میکنی.) من:( خیلی دلم برات تنگ شد ا/ت. خیلی دوستت دارم.) ...
مدتی بعد وقتی ا/ت از بیمارستان مرخص شد برگشتیم خونه. البته سرزنش کردن هنر فراموشم نشده بود ولی گذاشتمش برای بعد که حال ا/ت بهتر شه. خواستم از کمپانی مرخصی بگیرم ولی بیشتر از سه روز بهم اجازه ندادن.... ا/ت روی تخت نشسته بود و مامان داشتن زخماشو تمیز میکردن. وقتی کارشون تموم شد و از اتاق اومدن بیرون...من:( مامان ا/ت حالش خوبه؟ زخماش، خیلی بدن؟) مامان:(پسرم بهر حال ضرب چاغوعه دیگه. من که نمیتونم بهت دروغ بگم.) من:( میتونم برم ببینمش؟) مامان:( اره عزیزم میتونی.) من:( ا/ت منم. دارم میام تو.) رفتم داخل. ا/ت روی تختش دراز کشیده بود. ا/ت:( سلام داداش صبح بخیر) رفتم نشستم کنارش و محکم بقلش کردم.😣😣😣 ا/ت:( داداش.) من:( متاسفم ا/ت. خیلی متاسفم. من نتونستم خوب مراقبت باشم. 😭😭😭) ا/ت:( عمممم😞 داداشی گریه نکن.) من:( تقصیر من بود. همش تقصیر من بود. از اول نباید تنهات میذاشتم.) ا/ت:( حالا شدش دیگه. الان که حالم خوبه. راستی. اون مرده رو گرفتن؟ فهمیدن چرا منو دزدیده بود؟) من:( اره گرفتنش. اون یه مجرم بود و یکی که خیلی شبیه تو بوده لوش داده. اونم تورو با اون اشتباه گرفته و خواسته بوده که تورو.... عام..) ا/ت:( پس برای همین میخواست منو بکشه. معلوم بود من اونی که میخواست نبودم.) 😥😥😥من:( ا/ت جان عزیزم. الان درد داری؟) ا/ت:( خب،یکمی، یکوچولو اره😅😅😅. راستی داداش یه سوال. تو چرا منو ا/ت صدا میزنی؟ مگه نگفته بودی اسمم مین هی عه؟😐😶😕🤔) من:(😯🙁😧 عا؟ خب.... تو اسمت ا/ت است ولی گفته بودی اسم مین هی رو دوست داری.) ا/ت:( واقعا؟؟🙁🤔 چه عجیب.) من:( خب حالا.. کدومو بیشتر دوست داری؟) ا/ت:( همون ا/ت فشنگ تره😅😅. اسم خودمم هست دیگه😊😄.) 😊😊 چقد خوشحال میشم وقتی اینجوری لبخند میزنه.😊😊 ا/ت:( راستی داداش. قولت که یادت نرفته؟؟ قول داده بودی منو ببری محل کارتو ببینم.) من:( نه عزیزم. یادم نرفته. حالت که بهتر شد میبرمت اونجا رو ببینی.) ا/ت:( ولی من حالم خوبه🙁🙁) لبخندی زدم و لپشو کشیدم. من:( هیچ کس تورو اندازه من نمیشناسه. بزار کامل که بهتر شدی میبرمت خب؟ الان من سه روز کامل میتونم پیشت بمونم. خوبه؟😄) ا/ت:( ااررهه😆😆😆. یعنی داداش کلا پیشم میمونی؟؟) من:( اره کوچولوی من. کلا پیشت میمونم.) ا/ت:( اخجون!!🙌🙌 داداش میتونیم بیرونم بریم😃😃) من:( اوهوم😊 بیرونم میبرمت. اصلا صندلی هم نمیخواد بقلت میکنم🤗🤗) ا/ت:( اخجون داداش خیلی خوبی!!😚!!) 😳😳😳😰 ا/ت:( با هنر که بیرون رفتیم یه برج عه رو دیدم که خیلی بلند بودش. بنظرم ازونجا میشه کل شهرو دید میخوام اونجا هم برم...) 😳😳😐😐😊😊. من:( خب، الان بریم صبحونه بخوریم؟؟) ا/ت:( اوهوم بریم😊🙂) بقلش کردم و سمت میز صبحانه رفتیم....
....... داداش:( زود باشید دیگه کارتون تموم نشد؟؟) هنر:( داداش ما دختریما!!انقدر صدا نزن طول میکشه خب!!) داداش:( 😩زود باش دیگه هنر!... ببینم فقط داری به خودت میرسی یا به ا/ت هم کمک میکنی؟؟!!) هنر:(😒😒) من:(😂😂😂😂 داره به من کمک میکنه!!) داداش:( باشه عب نداره من منتظرم!!😊) من:(😂😂) هنر:( حالا تا همین چند لحظه پیش داشت سر من غرغر میکردا!!😑😑) من:(🤣🤣🤣🤣) هنر:( معلومه دیگه داداش تورو از من بیشتر دوست داره.) من:( عه هنر اینجوری نگو.) هنر:( خب هست دیگه.راستی ا/ت. من واقعا بخاطر اون اتفاق متاسفم😢😢) ای خدا!!🤦♀️🤦♀️🤦♀️😑🙄 هنر:( من نباید تنهات میذاشتم ا/ت اونجا حتی اگه روم میرفت! همش تقصیر منه من واقعا متاسفم😭😭😭) 😑😑 من:( هنر؟؟ شمار عضرخواهی هات دیگه از دستم در رفته!! من چند دفعه گفتم تقصیر تو نبود دیگه. بهرحال منو میدزدیدن.) هنر:( همش تقصیر منه😭😭😭😭 من واقعا متاسفم😭😭😭😭...😭😭..😭😭😭😫😫) 😖😖 ای خدا!! من:( هنر گریه نکن دیگه بسه. الان داداش دوباره عصبانی میشه ها.) یهو داداش درو وا کرد و اومد داخل. با هول اومد و جلو من نشست. داداش:(😢😢😟😟 چیزی شده ا/ت؟ مشکلی برات پیش اومده زخمت درد میکنه؟ ببرمت دکتر!!) من و هنر با تعجب نگاش کردیم. 😐😐😐😐. من:( چرا الان نگران شدی؟) داداش:( هنر داشت گریه میکرد نکنه چیزیت شده!!) 😂😂 هنر:(😑😑) داداش:([شاکی] ببینم هنر تو چرا داشتی گریه میکردی؟؟؟!!😬 منو ترسوندی فکر کردم چیزیش شده!!) هنر:(😑😑😑 خیلی مسخره ای اوپا. من داشتم گریه میکردم بعد اومدی ا/ت رو بقل میکنی؟؟) 😂😂😂😂 داداش:( خب من فکر کردم بخاطر ا/ت داری گریه میکنی! اخه چرا گریه کردی قلبم اومد تو دهنم!!) هنر:( دیدی چی گفتم ا/ت؟؟) 😂😂😂😂😂😂 ای خدا دلم!! من:(😂😂😂😂 وای!!چقد که شماها باحالین!!🤣🤣 ای خدا....) ___________ 😊 چقد خوشحالم که می بینم اینجوری میخنده. الهی من فدات شم... ا/ت:( چرا اینجوری نگام میکنی داداش؟) صورتشو نوازش کردم و بازم بقلش کردم. من:( ا/ت من ممنونم ازت. لطفا همیشه پیشم بمون) [بغضش میگیره] ا/ت:( ای بابا،داداش😥) 😭😭😭 خیلی دوستت دارم ا/ت. من:( خیلی دوستت دارم😭) ......... تهیونگ ا/ت رو کول کرد و باهم از خونه رفتن بیرون. تا مدتی طولانی هر سه تاشون بیرون گشتن و کلی خرید کردن🙌🛍🛍🕶👗👚👖👜.......👙😂.. ____ هنر:(👠😉🙂) ا/ت:( 🤧 نه من بدم میاد. 👟 بهتره.) تهیونگ:( هر کدوم که دوست داری بردار ا/ت😊) تهیونگ جلوی ا/ت خم شد و کتونی های سفید رو پاش کرد. تهیونگ:( اندازته؟🤔) تهیونگ جلوش کفش رو فشار داد تا انگشت ا/ت رو لمس کنه. ا/ت:( یخورده تنگه داداش.) تهیونگ:( تنگه؟ میشه یه سایز بزرگ ترشو بدید؟) فروشنده:( بله.) هنر:( بنظرم مشکیش قشنگ تره ها ا/ت.) تهیونگ:( خودت چه رنگی شو بیشتر دوست داری؟) ا/ت:( من ازون نیم پوت مشکی ها خوشم اومد. ولی اینام قشنگن.) تهیونگ:( هر کدوم که دوست داری رو بگیر فرقی نمیکنه.) .... فروشنده:( بفرمایید این یه سایز بزرگتره.) تهیونگ دوباره کتونی رو پای ا/ت کرد. تهیونگ:( این خوبه؟) ا/ت:( اره این بهتره) یهو هنر انگار که بهش حرقه زده باشن پرید. هنر:( واه!!!!! ا/ت ا/ت!!!😲😲) ا/ت:( عا؟😐) تهیونگ:( چیشده؟) هنر:( ا/ت اون کفشه!!اون کفش!!) تهیونگ:( خب اون کفشه چی؟؟) هنر:(داداش!!) ای خدا😑😑😑 هنر:( ا/ت، الان اون کفشه برات تنگ بود؟) ا/ت:( اره خب. پامو اذیت میکرد. چیه مگه؟) تهیونگ:(🤨😐😮😯😯ا/ت!!اون واقعا برات تنگ بود؟ واقعا،پاتو اذیت کرد؟؟)
ا/ت کم کم داشت متوجه میشد اونا دارن چی میگن. اما خیلی متعجب بود. تهیونگ در پوست خودش نمی گنجید. هم گریه اش اومده هم میخندید. تهیونگ:( ببین ا/ت. الان من پاتو گرفتم احساسش میکنی؟ میتونی بفهمی دارم کجا رو فشار میدم؟) ا/ت سری تکون داد ولی هنوز شکه بود. هنر:( داداش😄😭!) تهیونگ:( ا/ت عزیزم😄😄😭. قربونت برم.) تهیونگ محکم ا/ت رو بقل کرد و تو بقلش فشرد. ا/ت هم کم کم لبخند روی لباش نقش گرفت و دیگه هرسه تاشون خوشحال بودن. تهیونگ:( هردوتاشو برات میگیرم. اصلا هر چی کفش اینجاست برات میخرم.😭😭😭) 😄😭😭😭😭😭............ دکتر:(😊 بنظر میاد که حس پاهات داره بر میگرده.)تهیونگ:( دکتر یعنی می گید ا/ت میتونه راه بره؟😃) دکتر:( البته چرا که نه😊. ففط باید تمرین های فیزیوتراپی رو درست و به موقع انجام بدیم. باید تحت درمان قرار بگیره. مطمئنم به زودی میتونه دوباره روی پاهاش راه بره.) تهیونگ:(ا/ت😃😄) ا/ت:( داداشی😭) تهیونگ ا/ت رو بلند کرد و محکم بقلش کرد. تهیونگ:( بمیرم برات ا/ت جانم😭😭.) 😭😭😭😭....
مامان:( ا/ت جان دارو هاتو خوردی؟)💊💊. ا/ت:( بله مامان خوردم.) مامان:( خب، حالت چطوره عزیزم؟😊) ا/ت:( خیلی بهترم مامان😀) مامان:( مراقب خودت باش عزیزم باشه؟) ا/ت:( چشم مامان نگران نباشید😊) تهیونگ:( ا/ت؟ آماده شدی؟) ا/ت:( اره😄😀) مامان:( تهیونگ جان خوب مراقب ا/ت باشی باشه؟) تهیونگ:( چشم مامان.) مامان دارو های ا/ت رو توی کیفش گذاشت و وقتی یکم دیگه به تهیونگ سفارش کرد، تهیونگ ا/ت رو بقل کرد و سوار ماشین شدن تا سمت کمپانی برن. تهیونگ:( خب کمربندتم ببندم برات😊😊. بریم؟) ا/ت:( بریم😃) 🚘 🚘🚘 تهیونگ:( خیلی هیجان داری؟😊) ا/ت:( اره خیلی😄. واقعا دوست دارم ببینم اونجا چجوریه. ولی داداش تو واقعا خواننده ای؟) تهیونگ:( بهم نمیاد؟😊) ا/ت:( منظورم این نبود😅😅😅. تو خیلی ام بهت میاد. صداتم خیلی قشنگه.) تهیونگ:( خودم چی؟😅) ا/ت:(😂😂) تهیونگ:(😅😅😅) ا/ت:(خودتم خوشتیپی داداش. خیلی ام خوش قیافه ای😊) تهیونگ:( از ته دلت گفتی؟) ا/ت:( معلومه. خوشتیپ ترین داداش دنیا😄😆) تهیونگ:(😎😅) ا/ت:(😊💖) تهیونگ:(😅 خب دیگه رسیدیم. اون ساختمون بلنده رو میبینی اونجا؟ اونجا هم کمپانی مونه هم خوابگاهمون.) ا/ت:( اها😮) ... تهیونگ وارد ساختمون شد و ماشین رو پارک کرد. بعد از اینکه پیاده شد ا/ت رو هم بقل کرد و سمت ساختمون رفتن. تهیونگ:( خب میخوای بریم اول اعضا رو ببینی؟) ا/ت:( عامم داداش. میگم دوستات....😥) تهیونگ:( نگران نباش عزیزم. اونا همشون پسرهای خوبی ان
جیمین:( 😖😖😖😖هیونگ من گشنه اما.) جین:( خب یکم صبر کن حالا که دیر تر از بقیه بیدار شدی یا باید خودت بیای پنکیک بپزی یا صبر کنی تا بپزمشون) جیمین:( باشه فقط خوب بپزشون) نامجون در حالی که با حوله موهاشو خشک میکرد سمت بقیه اومد. نامجون:( صبح بخیر بچها) جیهوپ:( عا صبح بخیر.) نامجون:( جونگ کوک و یونگی هیونگ کجان؟) جیمین:( جونگ کوک هنوزخوابه هرکاری کردم پا نشد. هیونگ هم رفت بیرون گفت کار داره.) همین لحظه در باز شد و یونگی با یه پلاستیک تو دستش وارد خونه شد. جیهوپ:( اوه هیونگ، اومدی؟) یونگی:( عا. تهیونگ هنوز نیومده؟) جیهوپ:( 😳😐میاد امروز؟؟!!) نامجون:( عا اره. گفت که ا/ت رم میاره.) جیهوپ:( اها اره راست میگی. یادم نبود. عه خب یکی بره جونگ کوکو بیدار کنه عه!!😮) جیهوپ رفت سمت اشپزخونه و با یه لیوان اب سمت اتاق جونگ کوک رفت. مدتی سکوت همه جارو فرا گرفت و همه چشم دوخته بودن به در اتاق جونگ کوک...... جی کی:( عععاااااااا!!!! هیونگ این چه کاری بود؟؟؟؟!!!!) 😂😂😂😂اعضا باهم زدن زیر خنده. صدای اون دوتا تا بیرون اتاقشون هم میومد. جیهوپ:( بلند شو دیگه. مگه نمیدونی امروز تهیونگ میخواست ا/ت رو بیاره پاشو ابرومون میره!! یه سلبریتی که تا این ساعت نمیخوابه!! تنبل!!) در اتاق باز شد و جونگ کوک در حالی که موها و لباسش خیس بودن از اتاق بیرون اومد و سمت حموم رفت.😠😠😠😠 پشت سرشم جیهوپ اومد. جیمین یه لایک به جیهوپ داد و لبخند زد. جیمین:( 😆👍🏻👍🏻👍🏻ایول!!!) جیهوپ:(😎😎😎)
ا/ت که تو بقل تهیونگ بود با تهیونگ سمت خوابگاه میومدن
تهیونگ:( خب اینجاست😊.) ا/ت برای روبرو شدن با اعضا یکمی مضطرب بود چون حالتی که داشت رو دوست نداشت.......... ینی اونا چطور ادمایی هستن؟😞😣😢😞. کاش فقط میشد محل کار داداش رو ببینم. ممکنه مسخرم کنن یا شایدم قوتشون رو به رخم بکشن؟ شایدم اصلا از من خوششون نیاد. 😢...... تهیونگ دستگیره در رو کشید و در رو باز کرد. اما به محض اینکه وارد شد.... جی کی:( بگیر که اومد!!😂⬜!!) در لحظه با پرتاب شدن یک بالشت سمت اونها، تهیونگ ا/ت رو کنار کشید ک بالشت بهش نخوره. تهیونگ:( اینجا چخبره؟😐😐) جی کی:( از خیرت نمیگذرم هیونگ!!) جیهوپ:( هوه هوه!! اینجا رو ببین!! کی میخواد از خیر من نگذره؟ چیه زورت اومده تا لنگ ظهر نخوابیدی!) جی کی:(⬜⬜👊!!) وقتی جیهوپ جا خالی داد بالشت با جیمین بخورد کرد! جیمین:(😐) جی کی:(😨 عاممم جیمین شرمنده من.....) جیمین:( حالا دیگه ب من بالشت میزنی؟؟!! بگیر که اومد😂😂😂) 😂😂😂😂 ا/ت:(😐😐😐😐 اینجا واقعا محل کارته داداش؟؟!!!!!) تهیونگ:(😂😂😂😁😁 هممون خل و چلیم دیگه!!) ا/ت:(😐😐😐)............ تهیونگ:( خب ا/ت این جیمینه😊☺️. دوست صمیمی من از دوران مدرسه. اونم جونگ کوکه💪💪. نامجون😎😎. جیهوپ🙌🌞. یونگی😑😑. جین😁😁.) ا/ت:( ها... از اشنایی با همتون خوشبختم💜💜.) جیمین:( ا/ت با ما راحت باش. ما قبلا همو دیدیم😁😅😂 دوست بودیم باهم) ا/ت:( عا بله😅) جیهوپ:( شرمنده در لحظه ی اولین بار اومدنت به اینجا یخورده اوضاع جالب نبود. یهویی تغییر ژانر دادن خیلی سخته میدونی؟😂😅) ا/ت:( بله بله میفهمم!!!) 😁😁😁 تهیونگ: ( خب ا/ت جانم دوست داری اول کجا رو ببینی؟) ا/ت:( اومممم. اتاق تورو داداش. میخوام اول اتاق تورو ببینم.) اعضا لحظه ای در هم میشکنن😞😔😕😖🧐 تهیونگ:( باشه.😊 پس بیا بریم اول اتاق منو ببینی. اون طبقه بالاست.) تهیونگ بلند شد و ا/ت رو بقل کرد و سمت اتاق خودش برد.......
یکم بعد جین اعضا رو صدا زد که برای غذا دور هم جمع بشن. تهیونگ هم ا/ت رو روی صندلی نشوند. تهیونگ:( ا/ت نمیدونی غذا های جین هیونگ چقدر خوشمزن😋!!) ا/ت:( واقعا؟) جین:( مرسی تهیونگ. میتونی بخوری.) تهیونگ:( بیا خودت امتحان کن. البته ب پای دستپخت مامان نمیرسه ها😂 ولی خوشمزن.) ا/ت:( اها. داداش یادمه مامان قبل غذا یکی از دارو هامو بهم میدادن.) تهیونگ:( اها اره خوب شد یادم انداختی. صبر کن برات بیارم.) تهیونگ بلند شد و سمت اتاقش رفت و نامجون هم همراهش رفت. نامجون:( منم ی دقیقه برم الان میام.) داخل اتاق تهیونگ داشت بین قرص ها دنبال اونی که باید الان ب ا/ت بده میگشت💊💊. تهیونگ:( کدوم بود.... عا اینه. عه هیونگ تو اینجایی؟) نامجون:( اره. تهیونگ باید باهات حرف بزنم.) تهیونگ:( خب بزار بعد از غذا حرف میزنیم دیگه ا/ت الان منتظرمه.) نامجون:( تو که بیست و چهار ساعته پیش ا/ت ایی بزار یچیزی باید بهت بگم.) تهیونگ:( خب باشه زود بگو.) نامجون:( ببین تهیونگ. الان دیگه بیشتر از هشت ماهه تو ا/ت رو اوردی خونه خونتون. رک و مستقیم بهت بگم، تهیونگ ا/ت خانواده ای داره که الان خیلی نگرانش شدن. میدونی با این کارت چه ظلمی هم به ا/ت هم به خانوادش کردی؟؟) تهیونگ:( خب هیونگ ا/ت که یادش نمیاد. خانوادش هم فکر میکنن داره تحصیلش رو میکنه. در ضمن اون که پدر مادری نداره اینجوری راحت و خوشحال ترم هست.) نامجون:( ولی تهیونگ تا کی؟؟ تو خودت میتونی تا ابد ففط به عنوان داداشش پیشش بمونی و مراقبش باشی؟؟ تهیونگ درسته که ا/ت گذشته رو یادش نمیاد ولی گذشته ی اون پاک نشده. یه روزی بر می گرده و مطمئن باش وقتی برگرده اون خیلی ازت ناراحت میشه. حتی اگر برای همیشه یادش نیاد توهم بدون شک نمیتونی تا ابد این موضوع رو ازش پنهان کنی که خانواده واقعیش نیستین اون بالاخره این موضوع رو میفهمه. تورمون به زودی شروع میشه بهتره تمرکزت رو جمع کنی هرچی زودتر حقیقتو بهش بگی. این حق ا/ت است که این موضوع رو بدونه.)
تهیونگ:( ا/ت یکم دیگه تلاش کن تو میتونی.) هنر:( تمرکز کن ا/ت داره جواب میده.) ا/ت:( عییییییی....!!!😫😫😣😖✊!!!) تهیونگ:( زود باش ا/ت زودباش تو میتونی.) ..😐اینجا چخبره؟ خب بهتون میگم. ا/ت داره تلاش میکنه پاشو حرکت بده و هنر و تهیونگ هم دارن تشویقش میکنن👏👏!! تهیونگ:( افرین افرین همینجوری ادامه بده😃😆😆!!) مامان:( ببینم اینجا مسابقه فوتبال راه افتاده؟؟!🤨 چرا انقدر سر و صدا میکنین.) هنر:( مامان مامان بیا ا/ت داره پاشو حرکت میده😃😃!) مامان:( اوه جدا؟؟!😀😃) ا/ت همچنان تلاشش رو میکنه و ...... موفقیت آمیز!!!!👏👏👏😆😆😆 تهیونگ محکم ا/ت رو بقل میکنه و بلندش میکنه. تهیونگ:( افرین ا/ت جانم آفرین!!!!) هنر:( ا/ت خیلی پیشرفت کرده اون دیگه قشنگ میتونه پاشو حرکت بده.) ا/ت:( خب دیگه داداش بزارم پایین.☺) تهیونگ:( الهی قربونت برم کوچولوی خوشگل خودم😚) ا/ت:(😳😓) تهیونگ:( بزودی دیگه مطمئنم میتونی راه بری کوچولوی من😊..... ا/ت؟؟ ا/ت جانم!) ا/ت:( عا بله؟؟ حواسم نبود چیزی گفتی؟) تهیونگ:( گفتم مطمئنم بزودی میتونی راه بری کوچولوی من. این قولو بهم میدی؟) ا/ت:( عا.... ا... اره....😕) تهیونگ:( قول؟؟🤙) ا/ت:( قول🤙) تهیونگ:( افرین فدات بشم. خیلی دوستت دارم ا/ت کوچولوی من.[بقل]...) ا/ت:《ا/ت جمع کن خودتو. اون داداشته این چه واکنشه که وقتی بقل یا بوست میکنه تو قلبت پیش میاد؟؟؟ داداشته خب دوستت داره... دوستت داره...دوستت داره............😳😰😰》هنر:( میگم داداشی دیرت نشده؟ دیگه تورتون از امروز شروع میشه مگه نه؟) تهیونگ:( اره راست میگی. باید برم. ا/ت عزیزم همش باهات تماس میگیرم باشه؟) ا/ت:( اوهوم. الان دیگه تا دو سه ماه نمی بینمت درسته؟) تهیونگ:(اره. منم خیلی دلم برات تنگ میشه عشق کوچولوی من!![بقل] ) ا/ت:(😳😢😢 داداش؟ میشه نری؟) تهیونگ:( خب... نمیشه کوچولوی من. بهرحال منم عضو گروهمونم و باید برم دیگه. کاش میشد تورو با خودم ببرم ولی این اجازه رو بهم نمیدن. تو این مدت توهم درمان هات رو خوب انجام بده و خوب تقویت شو باشه؟ وقتی برگشتم میخوام دوباره شاد ببینمت😊😉) ا/ت:( بهم زنگ بزنی ها باشه؟) تهیونگ: باشه. هر روز بهت زنگ میزنم. به هر کشوری که رفتیم یچیز خوب ازونجا برات میخرم☺😚) ا/ت:(😳☺) تهیونگ:( دیگه باید برم دیر میشه. مامان، هنر،خدانگهدار.) مامان:( خدانگهدار پسرم. مراقب خودت باش به خودت فشار نیار.) هنر:( خدافظ داداشی.) تهیونگ:(😄😊🙂... ا/ت کوچولوی من. بعدا میبینمت باشه؟) ا/ت:( باشه. خدافظ داداش.) تهیونگ:( خدافظ کوچولوی من. دوستت دارم..) ا/ت:《😢😳 قلبم پروردگارا. تپش قلب من رو به حداکثر رسوندی!!》 .........
در طول مدتی که تهیونگ توی تور جهانی شون به سر میبرد ا/ت هم با تمام تلاشش درمان هاش رو ادامه میداد و سعی میکرد بتونه دوباره روی پاهاش راه بره. تمرین های فیزیوتراپی راضیش نمیکرد و اون هر روز و هر روز تمرین میکرد که روی پاهاش بایسته و تا حداکثر توانش مراقب روحیه اش بود و همه ی اینا در حالی بودن که نمیدونست چرا نسبت به برادرش حس عجیبی داره و چرا وقتی پیششه موذب میشه و چرا الان تا این حد دلش برای برادرش تنگ شده. تهیونگ هم هر روز با ا/ت تماس تصویری میگرفت و هر روز و هرجای دنیا دنبال چیزی بود که برات ا/ت بخره و اون ازش خوشش بیاد و مدام ذهن و فکرش مشغول درگیر ا/ت بود. همه این ها و این دوماه و دو هفته برای ا/ت و تهیونگ زمان طولانی ای گذشت و ا/ت هر روز کنسرت های برادرش رو تماشا میکرد که کمتر براش دل تنگی کنه. و حالا که شبها کابوس های دردناکش به سراغش میومدن و تهیونگ نبود که ارومش کنه و ذهنشو از اون خواب ها بیرون بکشه، اون بیشتر با اون خاطرات دردناکش که مثل کابوس سراغش میومدن روبرو میشد و بیشتر بهشون فکر میکرد. اما با این حال ا/ت سخت تلاش میکرد بدنش رو تقویت کنه. بالاخره تور بی تی اس داشت تموم میشد و اعضا به خونه هاشون بر میگشتن. بعد از فرود هواپیما به کره اعضا رو به خوابگاهشون بردن و تهیونگ بلافاصله وقتی وسایلش رو سر جاش میزاره اماده میشه که بره بیرون. منیجر:( برای یک هفته کامل مرخصی دارید و نیازی نیست بیاید کمپانی.) جیمین:( جدا؟؟اخرین باری که کمپانی بیشتر از سه روز بهمون مرخصی داد کی بود؟؟) جیهوپ:( فک کنم کریسمس بودش. اون موقع چهار روز مرخصی داشتیم!!!!!!!) چون زمان جشنواره ها بودش کریسمس...... تهیونگ مثل فشنگ از خونه زد بیرون!! هوسوک:( یا ابوالفضل این چش بود؟) جیمین:( معلومه دیگه کل سفر تهیونگ همش ذهنش مشغول ا/ت بود الانم زودتر میخواد بره ببینتش دیگه.) جیهوپ:( عا اره راست میگی.) تهیونگ ماشین رو روشن کرد و با نهایت شوقی که توی قلبش داشت سمت خونه میروند و مدام به جعبه هدیه هایی که برای ا/ت خریده بود نگاه میکرد و لبخند میزد😊. تهیونگ:( مطمئنم از همشون خوشش میاد.) وقتی رسیدم سمت خونه با سرعت ماشین رو پارک کردم و چمدونم رو برداشتم و سمت خونه دویدم و در زدم. داداش کوچیکم که در رو باز کرد بلندش کرد و محکم تو بقلم گرفتمش. تهیونگ:( سلام داداشی خوبی؟) #:( سلام هیونگ. دلم برات تنگ شده بودش.) پسرا به برادرای بزرگترشون میگن هیونگ. # رو پایین گذاشتم و وارد خونه شدم و دنبال بقیه میگشتم. 😃😃😃😃😆😆😆😀😀تهیونگ:( سلام!! من اومدم خونه!!) همون لحظه ا/ت رو دیدم که... ا/ت:(مامان موبایل منو ندیدین؟ پیداش نمیکنم..... تهیونگ..) ا/ت رو دیدم که.... تهیونگ:( ا/ت؟)😢😢😭......🛍🎒💼و تهیونگ چمدونش از دستش میافته......
خب دوستان اینم از پارت ده😃😃😆😅😅. خوشگل کات کردم. شرمنده طول کشید چونکه پارت طولانیه احتمالا دیر منتشر شه. امیدوارم خوشتون اومده باشه داستان کمی طولانی شدش ولی شما صبر کنین😅☺☺. دوستتون دارم خیلی زیاد سال خیلی خوب و قشنگی رو داشته باشید💖💕💓❤💋💗💙💚💛💛💜💟💝💞❣
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
وای خداروشکر که نمرد داشتم سکته میکردم
بچها همون طور که میخواستید از پارت یازده عاشقانه اش کردم. یعنی یه حرفایی زدمتوش ها😁😁😁
قلبمه و فلسفی!!!
یه تعریف قشنگ از عشق!!!😍😍😍
خلاصه ک واقعا امیدوارم پارت یازده رو دوست داشته باشید💖💖💋😘
پارت یازده ثبت شد
بعد از بررسی منتشر میشود
من الفرار تا شارژم تموم نشده تا اسلاید اخر نوشتم براتون.💖💖💖💖💖😘😘😘😘😘
خوشگلم پارت بعد فردا میاد؟؟؟؟!!!!😔😔😔😐😐😐😐
ممنونم اگه بگی عزیزم❤❤🙏🙏💓
الان ساعت ۲:۱۶ دقیقه شب شونزدهم دوشنبست. داستان رو نوشتم و گذاشتم تستچی نمیدونم کی بیاد. ممنونم که منتظر میمونی عزیزم😘😘😘
وای عالی بود😆😍😍😍😍
کفم برید🥰🤩
بی صبرانه منتظر پارت بعدم😊🤩🤩🤩🥰
ممنونم دوستان بابت نظر هاتون واقعا ب ادم انرژی میدین هرجور شده ادامه بدم😅😅😅😅
سلام دوستان
خیلی خوشحالم از اینکه خوشتون اومده
راستیتش ما الان اسباب کشی داریم کمی طول میکشه ک بخوام پارت بعد رو بزارم
خیلی معذرت میخوام هر لحظه زمان داشته باشم می نویسمش
عالیییی بود عالییی بود تو دیگه چی هستی دختر عالیییییی بود هر چی بگم بازم کمه
مرسی عشقم💜💜💜😘
عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی و بازم عالی و همینطور ادامه.....😘💖💖
عزیزم تنها ناراحتی که ازت دارم پارت رو خیلی دیر دیر میزاری یعنی من الان هر روز میام به تستات نیگاه میکنم😘😘☺☺تورو خدا زود بزار
مرسی عزیز دلم
راستش من ک میزارم دیگه تقصیر تستچیه انقد دیر اپلود میکنه
عالی بود ادامه بده راستی عاجی میشی💚💚💜💜💜
مرسی عزیزم
اره من فرزانم میتونی جی اس هم صدام کنی
تو اسمت چیه؟
منم ملینام تو هم میتونی لینا صدام کنی عاجی جی اس
خوشحالم لینا جون
اجی لینا.😍😘😁