
به مناسبت سال جدید و تولد ته ته🌚✨
" سال هزار و چهارصد و شصت دو میلادی / انگلستان / لندن " از روی جسد بی جون پسر بلند شد و انگشت های بلند و ظریفش رو اروم روی لب های خونینش کشید . نیشخندی زد که زیادی بی نقص و عجیب بود ، اون هم برای یه انسان . اما اگه اون انسان نبود چی ؟ چند قدم از پسرک دور شد و لباس بلند قرمزش رو که پاره شده رو برانداز کرد . مهمونی تازه شلوغ شده بود ، اما کار اون اینجا به سر رسید . نفس عمیقی کشید و بعد به سمت پنجره رفت. « خدانگهدار معشوق من » بعد به آسمان شب پرید و دور شد .
________________ سال دو هزار و شانزده میلادی / فرانسه/ پاریس _ هی تهیونگ ! تهیونگ نگاهی گذرا به خواهر کوچیکش انداخت «چیه یونا ؟ حوصله ندارم » یونا :«شنیدم پرونده جدید قبول کردی حالا چی هست؟» ته به سمتش برگشت و همونطور که کتابش رو کنار میگذاشت گفت « نمیتونم درموردش باهات حرف بزنم » کمی از قهوه ای که رو میز بود خورد و به پرونده جدیدش فکر کرد . مرد جوان ۲۶ ساله ای ، از خانواده ای سر شناس و ثروتمند توی پاریس ، هفته پیش ، توی یکی از مهمونی های خانوادگی بزرگشون توی اتاق میره و تا صبح فردا که میفرستن دنبالش کسی اونو نمیبینه . صبح فردا خدمتکاری میره سراغش و تا ظهر از اون خبری نمیشه خانواده که غروب وارد اتاق میشن میبینن جسد پسرشون بی جون روی تخته . خدمتکار هم از بیهوش شده و بعد تحت بازجویی قرار گرفت . اما جزییات . درواقع جزییات همیشه کلید های موثر بزرگترین و مرموز ترین قفل ها هستند . رنگ قربانی سفید شده و اونطور که پزشک های بخش جنایی بعد از تشریح جسد گفتن خون مرد کاملا تخلیه شده بود. جای زخم بزرگی نداره . گردنش شکسته و یه نفر با دستای خودش گردن مرد رو شکونده . اثر انگشتی هم تو اتاق نبود . ته حسابی گیج و غرق پرونده شده بود . اصلا چطور همچین چیزی ممکنه ؟ با دست موهاش رو به هم ریخت و آه کشید . یونا دوباره گفت « اوپا یچیزی بگو ! چت شده ! هر موقع یه پرونده رو شروع میکنی اینطوری میشی ! ولی من نگرانتم ! » ته لبخند محو و سردی به زور روی لب هاش نشوند که تلفنش زنگ خورد و از موقعیت نجاتش داد « شرمنده » گوشی رو برداشت و به سمت اتاقش رفت . توی اتاق ، برق رو روشن کرد و به شماره گیرنده تماس رو که از حفظ بود نگاهی انداخت. هیچوقت اسم مخاطبین اش رو سیو نمیکرد . همه رو از حفظ بود . به قول خودش ، این طوری امن تر بود . « سلام جونگ کوک . خبری شده؟ » جونگ کوک که از هیجان نفس نفس میزد با صدای بلند از پشت تلفن داد زد « تهیونگ باورت نمیشه اگه بگم چی پیدا کردم ! »
« هی پسر ، آروم ! چی پیدا کردی؟! » جونگ کوک:« نمیتونم پشت خط بگم میای دفتر؟ درمورد پروندست » تهیونگ درجا از تو کشوی میز کار اش سوییچ بنز رو بیرون کشید و توی جیب شلوارش جا کرد « آره ! همین الان الان لباس میپوشم و میام ، بیست دقیقه دیگه اونجام ! » جونگ کوک « خیلی خب ، سریع بیا » تهیونگ بی خدافظی قطع کرد . یونا درست میگفت. خیلی هیجان داشت که هر چیز بیشتری درمورد این پرونده کشف کنند . اما این مثل پرونده های قبلی نبود. یچیزی مجبورش میکرد بیشتر از بقیه جدیش بگیره . موقع بیرون رفتن از در خونه داد زد « من دیر میام خونه یونا! حتما غذاتو بخور !» یونا چیزی نگفت . تهیونگ با خودش فکر کرد : حق داره . من برادر مزخرفیم . بعد رفتن مامان از پیشمون بجای این که بیشتر مراقبش باشم . آهی کشید و از خونه زد بیرون . با ماشین از خونه تا دفتر ۲۰ دقیقه طول میکشید که ته با سرعت بالا توی ۱۰ دقیقه ردش کرد . از ماشین پیاده شد . در رو قفل کرد و رفت سمت در دفتر ، زنگ رو زد و تا کوک در رو باز کرد وارد شد . _ چه خبرته بابا ! یه نفس بگیر! ته در جواب روی یکی از کاناپه های چرمی ولو شد و داد زد « بگو ماجرا چیه دیگه !» جونگ کوک با نیشخندی که نشان از رضایتش میداد روبروش نشست و برگه هایی رو روی میز پخش کرد _ اینا پرونده هایی هستن که تونستم از سال هزار و نهصد و نود شیش جور کنم . همشون رها شده بودن و جوابی براشون پیدا نشد . برای همین همشون بسته اعلام شدن اما اینو ببین ... ته دولا شد و یکی از پرونده ها رو که جونگ کوک بهش اشاره میکرد از بین پرونده ها رو برداشت
__ ۱۶ ژوئن امروز جسد مردی در صورتی پیدا شد که رنگش به سفیدی در آمده و روی تختش مرده بود . جسد را به پزشکی قانونی تحویل دادیم . __ ۲۹ ژوئن پزشکی قانونی تایید کرد که کل بدن مرد از خون خالی شده و هیچ جای زخمی روی بدن مرد دیده نشد اما گردن او به شکل فجیعی شکسته و ... __ تهیونگ نتوانست جلوی خودش را بگیرد و صدایش دوباره بلند شد و توی اتاق نسبتا خالی طنین انداخت « جونگ کوک این که دقیقا جزئیات همین پروندست !» جونگ کوک در تایید سر تکان داد « منم همینو میگم ! تازه راستش متوجه شدم این پرونده ها به صورت متوالی از سال های قبل تر هم وجود داشت اما اجازه ی دسترسی به اون ها رو نداشتم . تهیونگ دوباره موهاش را با دست به هم ریخت « از مسئول اداره اجازه نامه ش رو بگیر و بگو به پرونده ربط داره ، هر چی در دسترس هست رو بیار . شاید این شبیه سازیه همون قتل های سریالی قدیم عه . اما باید جزییات رو داشته باشیم » سر تکون داد « باشه . شاید » _ نمیدونم چرا کوک ... اما حس میکنم ماجرای این پرونده خیلی فراتر از این حرفاست ....

خوشتون اومد ؟🌚✨ لایک و کامنت و فالو فراموش نشه🌚✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگگ بوددد
خیلی با استعدادی اجییی
راستی پی ویتو چک کن.
مرسی مهربونممم 🥲🥲✨
بوس بهتت-
خیلی داستان فکر شده و قوی ای هست ،لطفا تا آخر همینطوری داستان رو خوب نگهدار ،خیلی ها رو دیدم که آخراش رو بد یا با عجله تموم میکنن.
خیلی قشنگه لطفا یکم وایب کلاسیک هم اگر به داستانت صدمه نمیزنه واردش کن.
فایتینگ✨️🤍🤎🎻🧋
تنکیو :)
ممنون بخاطر پیشنهادت و کامنت 🌚✨🌙
ادامه بده عالی🤍🍓
اوووو خفنههه
تنک🌚✨
عررررر عالی بودددد🥺❤
مرسی :) خوشحالم خوشت اومد✨
خدای من عالییییی بود♡_♡ من آرمی نیستم ولی خیلی خوشم اومددددد معرکه بود☆_☆
مچکررر :)✨
خیلی قشنگه طوریکه که غرق داستان شدم ولی یهو دیدم تموم شد بی صبرانه منتظر پارت بعدیم 💙🎀
واییی ممنون :) ✨
تازه داشتم میرفتم تو فاز که تموم شد منتظر ادامه اش هستم🐢💞
مچکر 🌚✨