
خب همونطور که قسمت قبل متوجه شدید این تیکه از داستان یک فلش بک و روایتی هاگوارتز در دوران چهارجادوگر هست به عبارتی ، دو سال بعد از داستان قبلیم 🙂
سه روز گذشته بود . هلنا تعدادی از کلاس ها از جمله کلاس دفاع در برابر شرارت گودریک را پیچانده بود بود و درون یک اتاق مخفی درون هاگوارتز که خودش آن را ساخته بود تمرین میکرد . او اصلا دلش نمیخواست تحت نظارت مادرش تمرین کند ، چرا که تمریناتی که الان برایش همچون تفریح است و با لذت انجام میدهد ، موقعی که زیر نظر مادرش انجام میشود تبدیل به عذابی بزرگ می شود مخصوصا زمانی که مادرش بسیار عجله دارد تا خواهرش را نجات دهد . بنابرین او حق داشت پنهان بودن این موضوع که این توانایی در او زنده شده برای او ضروری بود . جدا شدن ذهن از جسم و به پرواز در آمدن آن کار بسیار سختی بود مخصوصا در زمان بیداری تمرینات هلنا واقعا به کندی پیش میرفت او نیاز به جادو بسیار زیادی داشت تا بتواند ذهنش را جدا و کنترول کند ولی برخلاف بانو ارواح النا ، هلنا جادو زیادی در اختیار نداشت ، حتی در مقابل سلنا هم جادو کمی داشت .
هلنا خسته شده بود . زیر چشمش گود افتاده بود به آرامی از اتاق مخفی اش که تنهایی ساخته بود بیرون آمد و سعی میکرد به خوابگاهش برود . ـ آهای هلنا 😕 ... وایستا ... 🙂 ـ عععهه ... سلام استاد ... شوهر خاله 😨 ـ چیشده حالت خوبه ؟ 🤔 انگار خیلی خسته هستی 🙂 ـ ببخشید سر کلاستون نیومدم 😔 ـ نگران اون نباش 😅 ... باهات کار میکنم عقب نمیومونی ، ولی انگار کمی مشکل داری 🤔 ـ مممشکل ؟ کدوم مشکل ؟ 🙄 گودریک آرام با انگشت پیشانی هلنا را حل داد . هلنا زمین خورد . ـ کاملا مشخصه کدوم مشکل 😅 تو فعالیتی داری انجام میدی که توان زیادی ازت مصرف میکنه 😒 هنوز نمیدونم داری چیکار میکنی 😏
ـ ممنن ... خخب ... چی بگم 😰 ـ خودت رو اذیت نکن 😉 ... من تو رو مجبور به حرف زدن نمیکنم 😅 ... هروقت حس کردی نیاز به کمک من داری رو من حساب کن 🙂 ... راستی قبل از خوابگاه برو به سرسرا اونجا یکچیزی بخور بعد برو استراحت کن 😉 گودریک دست هلنا را گرفت و او را از زمین بلند کردی و دستی بر سرش کشید و به راه خودش ادامه داد . ـ پوف از بیخ گوشم گذشت 😤«الان اگه مامان میبود تا اون ته ماجرا رو نمیفهمید ول کن من نبود 🤦» هلنا به حرف گودریک گوش کرد و به سرسرا رفت و در انجا یکم نون و یک لیوان شیر خورد و قبل از مواجه شدن با مادرش بلند شد و به سمت خوابگاه رفت . معما ها دیگر برایش عادی شده بود به راحتی جواب را گفت داخل خوابگاه رفت . او به اتاقش رفت و آرام دراز کشید . سرش رو بالش گذاشت حس کرد کوهی ازخستگی از سرش به تخت منتقل میشود و سرش سبک شده است .
او دوباره به پرواز در آمده بود . او از بالا به هاگوارتز نگاه میکرد . چهار نقطه نوارانی تر به وضوح چهار جادوگر بودند . رونا مدتی بود که کلا با سلنا وقت میگذراند . گودریک از قلعه خارج شده بود و به سمت جنگل می رفت . هلنا با کمی جستجو در جنگل متوجه یک نور درخشان در دل جنگل شد . نوری به رنگ سبز چمنی . نزدیکتر رفت ، همانطور که رونا گفته بود النا همچنان زنده بود هلنا تپش قلب گرفته بود برایش هیجان انیگیز بود که خاله اش واقعا زنده است . نزدیکتر رفت . مجسمه دقیقا رو به رویش بود . گودریک هم به سمت مجسمه می آمد ولی اصلا خبر نداشت که هلنا هم آنجا را نگاه می کند . گودریک چوبش را به سمت النا گرفت و شروع به خواندن ورد هایی کرد و طلسمی به سمت النا می رفت ولی تاثیری بر النا نداشت ، بیست دقیقه گودریک اینکار را ادامه داد ولی هیچ تاثیری نداشت گودیک بدنش سست شد به سمت درخت رفت و به آن تکیه داد ـ بخاطر خونم راحت انرژیم برمیگرده 😔 ولی تو رو نمیدونم چطور برگردونم 😞
هلنا عذاب وجدان داشت که همه به دنبال راهی برای برگرداندن النا بودند ولی او که کلید این کار است برای راحتی خودش مساله به آن مهمی را مخفی میکند . او دیگر از شوهر خاله اش خجالت میکشید . نمیتوانست درست به اون نگاه کند . هلنا نزدیک مجسمه خاله اش شد و دستش را به مجسمه زد ناگهان جذب مجسمه شد . هلنا واقع ترسیده بود ، راهی برای خروج نبود . ـ سلام هلنا 😉 ـ سلام خاله ولی ... 😃 ـ که اینطور پس این توانایی رو باز کردی 🙂 النا نگاهی به سر تا پای هلنا انداخت . ـ زوده در این حد ازش استفاده کنی جادو زیادی داری مصرف میکنی 🤔 احتمالا موقعی که به تختت برمیگردی توان بلند شدن نداری 😅
ـ اینجا کجاست ؟ 🤔 ـ درون ذهن من 😅 ـ واقعا جای قشنگی هست 🙄 راه خروج هم داره 😐 ـ میدونم داری به چی فکر میکنی 😂 آره داره هروقت خواستی میتونم بفرستمت بیرون 🙂 ـ شما نمیتونید خودتون رو نجات بدید 😔 ـ نگران من نباش خاله جون ، مامان و دوستاش دارن تلاششون رو میکنند 😉 ـ خاله من نمیدونم من فکر میکنم بیشترین کمک رو میتونم بکنم ولی از مامان میترسم 😭 ـ ناراحت نباش 😏 این رو بدون که نباید این خبر پخش بشه که این توانایی رو داری 😐
ـ شما هم همین فکر رو میکنید ؟ 🙄 «یعنی اونم از مامان میترسه 😅» ـ نه 😐 نه اونطور که تو فکر میکنی 😏 سالازار اهداف شومی تو سر داره ، اون هر تهدیدی رو نابود میکنه 😒 الان که این قدرت رو داری ، یک تهدید بزرگ برای اون بحساب میای 😐 اصلا برای همین منو اینجا زندانی کرده 😒 ـ ولی نگفتید شما نمیتونید کاری کنید ؟ سلنا خیلی دلتنگ شماست 😓 ـ عه 😣 میدونم خیلی دلم میخواست الان بغلش میکردم 😭 دوسال از آخرین باری که از نزدیک دیدمش میگذره 😓 ـ پس شما میتونید از این جسم خارج بشید 🤔 ـ این برای ارتباط کافی نیست نیاز به یک نفر دیگه با همین قابلیت هست تا بتونه وارد ذهنم بشه یا وارد ذهنش بشم یکی مثل تو 😔
ـ سلنا و رونا دارن تلاش میکنند این توانایی رو تو سلنا بیدار کنند 🙄 ـ میدونم 😒 با این تمرینات نتیجه ای بدست نمیارن 😔 ـ الان باید چیکار کنم 🙄 ـ با من بیا 🙂 النا دست هلنا را گرفت هوا شکافت و راهی به سمت بیرون باز شد . گودریک رو به رو مجسمه به درختی تکیه داده بود و خوابش برد . ـ آدم دوست داشتنی ای هست اینطور نیست 😅 ـ خیلی مهربونه ، دویست برابر مهربونتر از مادرم 🙄 جدی میگم میزان شادابی تو گروه گریفیندور خیلی بیشتر از ریونکلا هست 😅 ـ ولی ریونکلا هنوز خیلی بهتر از اسلایترینه 😏 ـ اونا که بحثشون جداست 🤔 ـ بیا چونه نزن شیطون 😅
النا دست هلنا را گرفت محکم کشید هردو با سرعت به سمت آسمان میرفتند و زمین را همچون توپی بزرگ آبی رنگ میدیدند . ـ این یکی از اساسی ترین کار هاست . تو باید از بالا دنبال شخص مورد نظرت بگردی 😅 ـ ولی ... 😟 ـ میدونم همین خشک و خالی هم که نمیشه 😅 ببین همونطور که داری میبینی جادو هر شخص با یکی دیگه متفاوته . تو برای شناختن یا باید قبلا جادو رو دیده باشی و یا حسش کرده باشی 🙂 مثلا تو جادو بارون رو دیدی ، پیداش کن 😏 ـ حالا چرا بارون ؟ 🙄 «قضیه چیه ؟ 🤔» ـ هیچی هیچی فقط پیداش کن همین 😂
هلنا واقعا با این کار مشکل داشت . از این بالا واقعا ریز بود . ـ فکر کنم پیداش کردم 🙄 ـ ببین این ارتفاع برای زمانی هست که نمیدونی شخص مورد نظرت کجاست ، تو میدونی اون تو هاگوارتز هست پس برو نزدیک هاگوارتز 😏 هردو در ارتفاع ۱۰۰ متری از هاگوارتز بودند . میرلین و بارون هردو در برج شرقی سر کلاس تغیر شکل پروفسور سانتاروس بودند . ـ کارت خوب بود 😏 ... با من بیا 🙂 هردو مجددا به ارتفاع بسیار بسیار بالا رفتند . زمین در حال دور زدن بود . در نقطه ای بسیار دور در باتلاق های اطراف لندن یک نور سبز خیره کننده به چشم میخورد .
ـ اون کیه ؟ 🙄😐 ـ با من بیا 😒 هلنا و النا هردو به منبع نور نزدیک شدند . او سالازار بود ، مو های سیاهش بلندتر شده بود و چشمان سرخش سرختر شده بود . ـ اوون سالازاره ؟ 😱 ـ آره درسته اون سالازار هست 😒 خیلی دوست داشتم دستگیرش میکردم ولی متاسفانه نمیتونم 😞 ـ من میتونم جای سالازار رو به مادرم بگم و شما رو نجات بده 😀 ـ نه 😒 تو نباید اینکار رو بکنی 😐 ـ ولی ... 🙄 ـ اگر تو اینکار رو بکنی سالازار به راحتی فرار میکنه چون تو به این توانایی مسلط نیستی و نمیتونی جای جدیدش رو پیدا کنی 😒 ـ ولی ممکنه نتونه فرار کنه 🙄 ـ من مدتی شکارچی بودم به من اعتماد کن 😏 اگر اونا رو بفرستی بگیرنش اون فقط متوجه قدرت تو میشه و اونقته که تمام تلاشش رو برای کشتن تو میکنه 😐 من نمردم چون خون گودریک درون من هست و مدام من رو ترمیم میکنه ، ولی تو این قدرت رو نداری و فقط یک لقمه راحت برای سالازاری 😐
ـ پس میگید چیکار کنم شما رو فراموش کنم 😭 ـ به تمریناتت ادامه بده 😏 زمانی که به اینکار مسلط شدی با یک استراتژی ساده کار رو یکسره کن ، تو هلگا در یک خونه امن بمونید و رونا و گودریک برن سراغ سالازار بعد از هر جابجایی جای جدید سالازار به وسیله هلگا به اونا اطلاع داده میشه 😏 ـ اگر هر سه نفر باهاش بجنگن احتمال موفقیت بالاتره 🙄 ـ این عملایات برپایه توانایی تو هست 😏 هلگا باید ازت مراقبت کنه چون با حذف تو گودریک و رونا هیچ راهی برای پیدا کردن اون ندارن 🤔 ـ آها یعنی از دست اونا فرار نکنه و من رو نکشه 🤔😨
خب این قسمت هم به پایان رسید ، با توجه به اینکه اکثر شما ها داستان بانو خاکستری روح گروه ریونکلا رو میدونید ، در مورد پایان این بخش از داستان هم اطلاع دارید ، قطعا خودم این پایان برای این بخش از داستان رو نمی پسندم ولی معتقدم اصل و خود داستان باید حفظ بشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرت چیست پارت دهی؟
سلام ببخشید یک مدت ذهنم درگیره
ولی چشم پارت بعدی رو هم میزارم
واقعا قشنگ بود دلم تنگ شده بود برای داستانت
ممنونم 🙂
خب حالت چطوره ؟
خب بدتر و بهتر نمیدونم...مهم نیست ادامه میدم هر طور باشه ممنون
حیحی زیبا
و مختصر گفتم زیبا 😂😂
ممنونم 😅
تو با درسات چه میکنی ؟
امتحان امتحان و گند زدنای من
طبق معمول عالییی ، * تشویق *
ادامه بده داداچ ما عین کوووووه پشتتیم ! 🗿💪🏻 * از این بچه خیابونیا *
رو چشم آبجی ، شما فقط امر کن 😂(تلاش برای کوچه بازاری شدن 😅)
ممنونم
بمولا بدخواه مدخواه داشتی بگو خشتکش رو روی سرش پاپیون کنم دااوووش🗿💪🏻😂😐