پارت 2 ناظر پلیز منتشر ♥🌌
اشکام باعث تار شدن چشمام شده بود از بین شیشه خورده های روی زمین به سختی گذشتم و رفتم و در و باز کردم هری : لورا گریه کردی؟ لورا : نمی خواستم چیزی بگم منو تو آغوش خودش گرفت هری : لورا...چ..چی شده نمی خوای بگی؟ لورا : فقط تو بغلش گریه میکردم...اون...اون مرده..تنها کسی که داشتم رفت...هری : اشکاشو پاک کردم...لورا...لورا : ولم کن...هری : لورا گوش کن...تو..تو منو داری..ببین همیشه کنارتم...قول میدم لورا : آخه..آخه مگه چکار کردم...چه اشتباهی کردم ها؟ هری : تو هیچ کار اشتباهی نکردی هیچی تقصیر تو نیست چشمم به آشپزخونه خورد....خورده های شیشه روی زمین پراکنده بود.... دراکو : مدتی گذشته بود و هنوز از اتاقم بیرون نرفتم جواب تلفن کسی رو هم نمیدم....هرچند کسی رو هم ندارم لوسیوس : دراکو داخلی؟ دراکو : دست از سرم بردار نمی خوام کسی بیاد داخل....لوسیوس : کار مهمی باهات دارم در و باز کردم مثل همیشه رو تخت نشسته بود و به پنجره اتاقش خیره شده بود دراکو : چیه؟ لوسیوس : ببین باید بری یه جایی...جایی که کمک میکنه حالت بهتر بشه...پیش یه دکتر دراکو : پوزخندی نشست رو لبم...واقعا فکر کردی من دیوونم؟ لوسیوس : دراکو..من نگفتم تو دیوونه ای فقط می خوام حالت بهتر شه دراکو : باید برم پیش روان شناس نه؟ ولی یه درصدم فکر نکن حالم بهتر شه...لوسیوس : اولین جلست بعد از ظهره بیا یه چیزی بخور دراکو : نمی خورم میخوام تنها باشم..... لورا : چشمامو باز کردم تو اتاقم بودم صورتم خیس بود اتفاقی که افتاده بود یادم اومد از اتاق بیرون رفتم آروم آروم از پله ها پایین می رفتم بوی ماکارونی همه خونه رو برداشته بود...به آشپزخونه رسیدم هری : بیدار شدی ؟ غذای مورد علاقتو درست کردم لورا : چرا جوری رفتار میکنی انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده واقعا واست مهم نیست ؟ هری : لورا...واسم مهمه ولی نمیخوام وضع تو از این بدتر بشه بیا غذا بخوریم لورا : نمی خورم هری : لج نکن دیگه.. هر دو میدونیم خیلی گشنته لورا : حرفی نزدم و صندلی رو عقب کشیدم و نشستم بشقاب ماکارونی رو به روم قرار گرفت چنگالو تو دستام فشردم واقعا نمی تونستم بخورم هری : با غذا بازی نکن....لورا : چنگالو گذاشتم کنار بشقاب و از جام بلند شدم هری : دستمو روی دستش گذاشتم....لورا بشین..مطمئنم اگه هر دوشون بودن نمی خواستن تو رو اینطوری ببینن....
لورا : آخه...بعد اونا هیچی از گلوم پایین نمیره هری : لورا حداقل یکم...به خاطر من لورا : نشستم و چند قاشقی خوردم...دیگه سیر شدم دراکو : قرار بود ساعت 4 برم پیش روانشناس یه هودی مشکی با شلوار مشکی پوشیدم موهام خیلی بهم ریخته بود ولی اهمیتی ندادم از پله های عمارت پایین می رفتم نوری که تو خونه بود کمتر از چیزی بود که فکرشو می کردم...پرده ها کشیده بودن و لامپ ها خاموش بودن در خونه باز بود و پدرم پشت در منتظر بود.... لوسیوس : اومدی ؟ دراکو : مگه چاره دیگه ای دارم....رفتم و صندلی عقب ماشین نشستم....قطره های بارون روی شیشه ماشین می غلتید چند دقیقه بعد روبه روی ساختمون جدیدی ایستادیم در و باز کردم و پیاده شدم یه در قهوه ای که دورش طلایی بود دیدم در زدم و زنی با موهای مشکی و چشمای سبز در و باز کرد دراکو : سلام ¤ سلام من کاترینم دراکو میدونم چه اتفاقی واست افتاده و تو اینجایی که حالت بهتر بشه دراکو : که مطمئنم نمیشه اتاق نور زیادی داشت و مبل های راحتی کرم رنگی توی اتاق مرتب چیده شده بود از پنجره نسیم خنکی می وزید و پرده ها رو به حرکت در می اورد کاترین : بشین....خب از خودت بگو دراکو : حرفی ندارم کاترین : دراکو ببین میدونم ضربه بدی بهت خورده...میدونم قلبت شکسته ولی اگه مادرت بود با این حالت ناراحت می شد....دراکو : ولی اون رفته...کاترین : دراکو هر چیزی که تو دلته هرچیزی که آزارت میده...همه چیز و بگو .. بین خودمون میمونه دراکو : هر شب کابوس می بینم...هر شب با صورت خیس از اشک از خواب می پرم....دلم واسش تنگ شده...وقتی که...وقتی که بود وقتی خواب بد می دیدم بغلم می کرد و منو تو آغوش خودش آغوشی که پر از گرمای صمیمیت بود می گرفت و مو هامو نوازش می کرد و آرومم می کرد....حالا چی...کاترین : دراکو...گریه کن مشکلی نیست...اگه اینطوری سبک میشی گریه کن....گوش کن دراکو تو..تو امید داشته باش به آینده مطمئن باش یکی اون بالا هواتو داره....مواظبته خدا کمکت میکنه دراکو : حرفاش یه جورایی آرومم می کرد من...من می خوام برم کاترین : باشه..خدافظ
لورا : هری...من می خوام برم بیرون هری : خب همراهت میام لورا : ممنون ولی...ولی می خوام یکم تنها باشم هری : خب باشه پس مراقب خودت باش.... لورا : یه پالتو مشکی پوشیدم و از خونه زدم بیرون هوا یکم سرد بود رفتم پارک همیشگی پارکی که رو به روی یه روان شناسی بود ساختمون قشنگی بود ولی از این مکان نفرت داشتم....نشستم رو یه نیمکت و به بچه هایی که دنبال هم می دویدن و مشغول بازی بودن خیره شدم یاد بچگی خودم افتادم وقتی که با پدر و مادرم میومدم پارک...وقتی که واسه اولین بار سوار دوچرخه شدم و چند بار نزدیک بود بیوفتم ولی پدرم کمکم می کرد اون بود که باعث شد دوچرخه سواری رو یاد بگیرم...اشکی از روی گونم سر خورد دراکو : از اونجا بیرون اومدم اطرافو گشتم پدرم نبود یه پیام به گوشیم اومد از طرف پدر گفته بود کار مهمی واسش پیش اومده و رفته....و این یعنی خودم باید برم خونه به پارک رو به روم خیره شدم رفتم سمتش به نظر قشنگ میومد و مخصوصا بازی بچه ها قشنگ ترش میکرد با دیدن اونا یاد خاطرات خودم می افتادم چشمم به یه نیمکت افتاد فقط یه نفر نشسته بود...نشستم کنارش لورا : حس کردم کسی کنارم نشست نگاهش کردم دراکو : چیه آدم ندیدی؟ لورا : سر مو بر گردوندم دراکو : چشماش یکم قرمز بود گریه کردی ؟ لورا : به تو مربوط نیست...دراکو : فقط یه سوال پرسیدم لورا : خب منم جواب دادم دراکو : مثل اینکه با حرف زدن با تو به جایی نمیرسم پا شدم و با قدم های آروم از اونجا دور شدم و همینطور تو خیابونا قدم میزدم باد سردی می وزید و قطره های بارونو به سمتم می کشوند تو فکر حرفای کاترین بودم که رسیدم خونه وارد حیاط بزرگ عمارت شدم به گل های پژمرده نگاهی انداختم و در خونه رو باز کردم و رفتم داخل پدر خونه نبود خونه تاریک بود ولی اهمیتی ندادم و رفتم طبقه بالا تو اتاقم و در و بستم نگاهی به آیینه انداختم و چهره غمگین خودمو دیدم چشمم به عکس کنار آیینه خورد عکس بچگیم کنار پدر و مادرم.....
لورا : برگشتم خونه هری رو مبل نشسته بود...هنوز نرفتی؟ هری : دیدم حالت خوب نیست گفتم تنهات نزارم بهتره لورا : نمی خواد نگران من باشی...من خوبم هری : حالا امروزم می مونم..... لورا : باشه رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و برگشتم اتاق نشیمن........
ناظر لطفا لطفا منتشر کن لایک و کامنت فراموش نشه ♥🎻💚
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بودددددد
مرسیییی💙♥
اینم مالفوی هدیه دیگه؟
آرع♥🎻
پارت بعدددددد
ممنووون ♥💚
دارم مینویسم....
پارت بعدددددددددددددیییییییییی
تنکس عزیزم 🌌❤
میزارم...
مثل همیشه عالی
مرسیییی💚♥
پارتتتتتت بعددددددددددددددد
ممنووون♥💙
میزارم..