
یادتون باشه دخترک هیچ وقت احساس بدبختی نکرد اون خوشبخت ترین از نظر خودش بود
روی زمین دراز کشیده بود و با هندزفری و ام پی تیری قدیمی که به زور سر هم کرده بود اهنگ بی کلامی که با ویالون نواخته میشد گوش می کرد دلش می خواست گوش میشد و فقط می شنوید البته نه همه جیز را فقط صدای ویالون را .... هرچند از همان موقع های طلایی که در گذشته می خواست برود و حال که رفته، فقط بودنش را میخاست از همان دوران شادی که مادرش صورت سبزه و ناز ش را می شست و خواهر بزرگتر سر به سرش می گذاشت از همان دوران از ویالون متنفر بود و دلیلش خواهرش بود خواهر بزرگتر عاشق ویالون بود دخترک هم بود، اما خواهر بزرگتر علاقه به ویالون را از مال و اموال خود می دانست و کسی اجازه داشتن ان علاقه را نداشت برای همین دخترک خودش را از ویالون متنفر کرد تا زجر نکشد اما... صدای سرباز ها او را به خود می اورد داشتند نزدیک می شدتد دخترک تنها یک دخترک تنها و کوچک بود دخترکی که با چشمان خودش اسیر شدن و مرگ عزیزانش را دیده بود و طاقت اورده بود دخترکی که برخلاف دختران هم سن و سالش در سرتا سر دنیا ،ارزویش شاهزاده با اسب سفید و ایفون 13 نبود بلکه تنها یک روز بدون استرس بدون ترس خوابی ارام و در ارمش داشتن بود
سرباز ها داشتند نزدیک می شدند خودش را زیر چند خرابه می کشید با اینکه جنگ و خون ریزی بود قحطی بود مرگ بود نمی گذاشت حتی یک شاخه از طلا هایش از زیر روسری پاره پوره و کثیف بیرون بیاید. با همان حال زیر خرابه ،متوجه قطعه گچ خشکیده شد چاقوی ضامن دار کوچکش را در اورد و با ان شروع به حکاکی عزیزانش شد خواهری که در اعماق کهکشان نفرت ها عاشقانه دوستش می داشت و مهم نبود که خواهرش هر بار این را می گفت در جواب می گفت اما من اصلا تو را دوست ندارم و دخترک جواب می داد مهم این است من تو را دوست دارم .......
عکس مادرش را حک کرد همان عکسی که در هشت سالگی با قلم سیاه به بهترین شکل کشیده و به مادر تقدیم کرده، مادرش .... اما بعد مدتی انگار مادرش ، مادرش نبود ان برق نگاه در چشمانش نبود دیگر هدایای دختر تنها جای برای انداختن پوسته تخمه می دانست .. همان هدایای که با نخریدن خوراکی و گشنگی پولش را جمع میکرد و برگه و کاغذ رنگی می خرید و با هزار خواهش و التماس و شرط و شروط از خواهرش رنگ روغن هایش را می گرفت و با انها برای نفاشی میکشید و ان را در پاکت گذاشته و برای تولد و روز مادر به او میداد اما اشکالی نداشت حتما کمی کسالت داشته و حالش خوب نبود و گرنه اگر دخترک را دوست نداشت ان همه کار برایش نمی کرد مثلا ، مثلا ....آه.... حتما می خواهی بگویی وقتی مریض شدی ان کپسول بزرگسال را بهت خورانده بودند و ت. فهمیدی به ان دارو حساسیت داری و دستانت می سوزد اما گفت الان وقت ندارد و دوباره به میز بانی مهمانش رفت
و همان موقع خاله مریم ازت پرسید چرا اینقدر به دست پا میپیچی و تو هم دستت که کهیر زده بود میخارید را نشانش دادی و از انجا که خاله مریم دانشجوی طب سنتی بود سریع فهمید کهیر است و گفت چیکار کنی نساکافه خورد دساتنش را شست و ... اما فایده نداشت در اخر اخرین کار دا که رفتن به حمام اب سرد بود را امتحان کرد از سردی اب خوردن دندان هایش را بهم حس می کرد تا جای که
مادر بالا خره متوجه نبودت در خانه میشود از پشت در حمام می گوید (کمی هم اب گرم را باز) همین و رفت سریع کمی شامپو لیف به خود مالید امد بیرون در اتاق داشت لباس می پوشید که دید کهیر هایش قرمز تر و همه جایش را در بر گرفته بالا خره لباس پوشیدم نشستم گوشه اتاق می خواستم پوستم را بکنم انقدر که می خارید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)