
این داستان غیر کلیشه ای از دختری عجیب در آزگارد شیپ نداره و جدیده

🌌لایلا🌌اخلاق:دنیا رو اب ببره اینو خواب میبره،مهربون،کمی غمگین،مثل کوه یخ ۹۰ درصدش زیر زمینه،کنجکاو و سمج،رفیقشم نبودی نبودی فقط دعا کن دشمنش نباشی،یه عذاب وجدان شدید همیشگی داره،یا نمیتونه حرف بزنه یا نمی تونه حرف نزنه،یا جون نداره تکون بخوره یا بمب انرژیه،۰ یا ۱۰۰،عاشق همه و متنفر از تقریبا همه🌌

🌌قدرت ها:هنوز نمی دونه چرا اما می تونه خاطرات آدما رو ببینه،میتونه با خاطرات مردم براشون یه صحنه توذهنشون بسازه که می تونه شیرین ترین رویاشون باشه یا بدترین کابوسشون،اگر به شدت خیلی زیادی تمرکز کنه میتونه یکم از روحشو درون یکی بزاره این جوری می تونه همیشه اون فرد رو زیر نظر داشته باشه اما اگه اون فرد بمیره اون بخش کوچولو از روحشم میمیره واسه همین این کارو زیاد با کسی نمی کنه.🌌

🌌سن:واقعا نمی دونه.زمان در آزگارد و زمین متفاوت می گذره.میتونه ۱۰ ساله باشه یا ۱۰۰ واقعا سخته بفهمه.

نکته:این داستان تازه قراره شروع شه پس کمربندا رو ببندیدو اماده باشید یا هم که اصلا نخونید چون می ترسم که یهو نخوام ادامه بدم و ول کنم اما سعی می کنم ادامه بدم پس لطفا بخونید

🌌اون تو زمین به دنیا اومده تو یه خانواده معمولی و وقتی بچه بوده فکر می کرده همه می تونن کارایی که اون میتونه رو انجام بدن اما وقتی مهد کودک بود از معلمش پرسید چطوری میتونن به مردم خاطرات خوشگل تر نشون بدن معلمش فکر کرد دیوونه است و این لایلا رو ناراحت کرد واسه همین به معلمش یه خاطره رو نشون داد (ولی نمی دونست که این بدترین خاطره معلمش بوده ترکیبی از خاطرات شکست ها ، غم ها و بدشانسی های زندگیش) و این معلمش رو دیوونه کرد.لایلا ترسیده از مهد در رفت و بعد شیلد افتاد دنبالش(چون بچه های مهد به مادر پدراشون گفتن چی شد اونا هم به پلیس گفتن و افراد شیلد تو پلیس هم اینو فهمیدن دنبال لایلا افتادن)مادر پدرش هم (که لایلا الان دیگه اونا رو یادشون رفته)لایلا رو ول کردن و بهش انگ شیطون و اهریمن زدن و لایلا کوچولو تو خیابون ها سرگردون شد اما اون فقط یه بچه بود یه روز لایلا کوچولوی غمگین شروع به گریه کرد و فریاد زد:من مامانمو می خوام بابامو خونه امو قول میدم دیگه به هیچکس خاطره هاشو نشون ندم قول میدم و این نقطه عطف داستان ماست🌌

🌌در آزگارد یک روز عادی بود. نگهبان هایمدال می دید و می شنید اما ناگهان ناله ای شنید.ناله ای مظلومانه ، غمگین و خسته.و بعد صدایی؛صدایی که می گفت : من مامانمو می خوام بابامو خونه امو قول میدم دیگه خاطرات کسی رو بهش نشون ندم تو رو خدا. هایمدال صاحب صدا رو پیدا کرد.دختری کوچک در میدگارد.خسته مظلوم غمگین و دارای قدرت ، قدرتی که برای میدگارد نبود جادویی عجیب و خاص. هایمدال دلش سوخت.با خود گفت این دختر به آن جا تعلق ندارد.و قطعا حاکمش هم با آمدن این دختر مشکلی ندارد.چون این قدرت بدون کنترل در دست یک کودک مشکلات زیادی میسازد. پس دروازه ای رو باز کرد و دختر رو به آزگارد آورد. 🌌کمی بعد🌌 هایمدال دختر رو (که از شوک انتقال یافتن بین دو دنیا بیهوش شده بود) پیش پدر همگان برد و ماجرای قدرت عجیبش را برای پدر همگان تعریف کرد. اودین پس از کمی تفکر گفت:این بچه زیر نظر فریگا در قصر بزرگ میشه تا کنترل قدرتش رو یاد بگیره تا با قدرتش به ایجاد صلح در نه قلمرو کمک کنه اما دلیل حضورش در قصر و قدرتش باید برای همگان یک راز باقی بمونه. اما اودین و هایمدال نمی دونستن که پرنسس های آزگارد در حال گوش دادن به این مکالمه بودن.🌌
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییی بود خسته نباشی💖💖💖💖
میسی گربونت بیشم 🥺🍓
واییییی چه خفن چه باحال چه رمز آلود😆😆😆
باورت بشه یا نه برای من ار همتون بیشتر دمز و راز داره
چون نمیدونم می خوام چجوری جلو ببرمش😄🙂
به به همزادم 😂 من یه داستان داشتم می نوشتم ادامه ندادم
همین الان پارت دو اشم اماده کردم در حال بررسیه
هوراااااا
پارت سه هم اومد
پیش به سوی خوندنننننن
و فراتر از آن
همین که میفهمم خوندی باعث خوشحالیمه 🌌🌌☺☺🥺🥺🌻🌻
بوسسسسس
🥰
یه سوال الان ینی لوکی داداش لابلای😂؟
نه
حالا میفهمید
عاو'-'✨
واییییی پشمااام چه قشنگگگگگگ
مرسی🌌🥺
مرسی که کامنت گذاشتی🥺🌌
دیگه داشت ذوقم میپوکید
مرسی ازت که یه تنه روحیه منو بالا نگه داشتی🥺🌌🥺🌌🥺🌌🥺🌌🥺🌌🥺🌌
عی بابا زر نزن تک نفره چیه میان می بینن تستتو هنوز که چیزی نگذشته🥲🤌🏻
مرسی🌌🥺
قدرتش یه جورایی شبیه سیلویه
اره از این لحاظ
هر چند می خوام یه کاری کنم یکم متفاوت شه
*منه
انرژیش مث کنه😂💔
😂👌🏻