
او همیشه لبخند بر لب داشت اما هیچکس نمیدانست روایت تلخ پشت این لبخند چیست
اگر از تمام افرادی که او را میشناختند و نمیشناختند بپرسید که چه چیزی او را خاص میکند به مو ها و چشمان و لباس هایش فکر نمیکنند و بی درنگ میگوید لبخندش او را خاص میکند! درست است، او همیشه لبخند بر لب داشت و میخندید به طوری که اطرافیانش حاضر بودند قسم بخورند که هیچگاه او را بدون لبخند ندیده بودند! برای برخی از افراد لبخند همیگشی او آزار دهنده و برای برخی دوست داشتنی بود زیرا لبخندی که میزد سرشار از امید و اراده بود.
هیچکس هیچگاه شک نکرد که پشت آن لبخند چیزی مخفی باشد زیرا هم لبخند زیبا بود و هم او بازیگر خوبی بود. او به زیبایی تمام بازی میکرد انگار نه انگار ماسکی بر چهره دارد. کارش شده بود انگیزه دادن و امید بخشیدن به دیگران به طوری که به او لقب مشاور را دادند بدون اینکه بدانند یک مشاور خوب سختی های زیادی نیز داشته است.
او مانند همیشه ماسکش را محکم بر چهره زده و با لبخند با دوستانش گفت و گو میکرد مانند هر روز دیگری تا زمانی که ماسکش اولین ترک را برداشت:《بیخیال تو مگه مشکلیم تویه زندگیت داری؟ آدمی که همیشه میخنده هیچ مشکلی نداره!》چیز سنگینی را درون سینهاش احساس کرد اما ماسکش مقاوم تر از این بود که بیوفتد و او نمیخواست که بیوفتد برای همین گفت:《بیخیال همه یه مشکلاتی دارن فقط مال من کمتره همین!》ایا واقعا کمتر بود؟ ترکی که ماسک برداشته بود به راحتی خوب نمیشد اما گسترش هم پیدا نمیکرد مانند یک جای زخم دائمی میماند تا زمانی که ماسک جایگذین شود.
ترک های رویه ماسک با گذر زمان بیشتر میشدند و او نمیفهمید که چرا اینگونه است؟ مگر ماسک لبخند او محکم نبود؟ اگر محکم بود پس چرا احساس خالی بودن میکرد؟ چرا احساس میکرد که پوچ است؟ چه اتفاقی برای احساس خوشحالیش افتاده بود؟ چرا نمیتوانست بخندد؟ اوه درست است، از اول هم به خاطر همین ماسک زده بود؛ به خاطر احساساتش، آسیب هایش و خاطراتش ماسک زده بود، به خاطر آنکه میترسید خودش باشد ماسک زده بود و لبخند میزد، به رویه مشکلاتش میخندید تا وانمود کند قوی است ولی نه، آدم های قوی پشت ماسک قایم نمی شوند، آدم های قوی دوستان پوچ ندارند و برای اینکه کسی بهشان کمک کند التماس نمیکنند.
برای او دیر شده بود. او که از نظر بقیه شاد بود پژمرده بود و فقط یک ماسک داشت. ماسک لبخند او را شاد نشان میداد و همین برایش کافی بود زیرا اینگونه طرد نمیشد و به او تهمت نمیزدند که وانمود میکند. تک تک غم هایش درونش چال میشدند و ماسکش با وجود تمام ترک ها باقی میماند و حتی اگر فرو میریخت ماسک دیگری میخرید و بر چهره میزد. هیچگاه هیچکس نمیفهمد که ماسک دارد و او نمیزارد که بهفمند:《زخم هارو مخفی میکنم، اشک هامو پاک میکنم و دوباره لبخند میزنم》قاعده زندگی او لبخند زدن و خندیدن بدون شادی بود و هست.
خب این داستان یکم مفهومی شد اگه بخواید براتون توضیح میدم که چی به چیه و احتمالا یکم مبهم شده خب، به رسم ادب از ناظر تشکر میکنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
و کاش تمید دیگران به لبخندش نبود.
اره، متاسفانه خیلی ها به لبخند نگاه میکنن
و اه این گونه است و همه ی ادم ها چنین ماسکی بر صورت دارند که شاید ان ماسک فقط برای اوست که پایدار مانده . شاید باید یک نفر قربانی شود تا دیگران شاد باشند و این رسم، رسم زندگیست . کاش این را خودم میفهمیدم و زندگی به من نمی اموخت، کاش میشد زندگی در سرنوشت لبخندم دخالت نمیکرد و کاش امید دیگران به لبخند
چرا داره منو توصيف ميكنه؟😂✨
شاید چون افراد دیگهای هم اینطوری هستن و میخوان سعی کنن احساس همدردیشون رو ابراز کنن
✨🤍✨