
نظر و پیشنهادتون رو برای بهتر شدن داستان بگید:]]
دو ماه از اون واقعه میگذره و امی ی چیز رو متوجه شده بود، چیزی که کوک همیشه از گفتنش به امی طفره میرفت. اما الان ی سوال دیگه هم امی رو درگیر کرده بود، کیم تهیونگ کیه؟ امروز روز مهمی برای امی بود ، بلاخره میتونست از دست مدرسه ی مزخرفش خلاص بشه و بره ی مدرسه ی عالی و اونجا به غیر از توانایی های ذهنیش با توانایی های جادوییش هم آشنا بشه. مرحله ی اول آزمون هوش ریاضی بود.. یکی از مهم ترین و پر امتیاز ترین مرحله از هفت مرحله ی این آزمون بود. همه روی میز هاشون نشسته بودن و منتظر برگه ها؛ امی عاشق ریاضی بود و همین طور اولین نفری که برگش رو تحویل داد . اما برای مرحله ی بعدی که ورزش بود استرس زیادی داشت ، دو روز بعد باید برای امتحان یا بهتر بگم مسابقه میومد. کسی نمیدونه این مسابقه چطوریه اما همه این رو خوب میدونن؛ هرساله اتفاقات عجیبی توی بخش دو یا همون مسابقه ی ورزش میافته. شایعه شده بود که یکی از ورزش هایی که تو مسابقه دو روز بعد میاد حرکات رزمیه. امی اصلا چیزی از ورزش های رزمی نمیدونست و علاقه ای هم نداشت. اون بلد بود از خودش دفاع کنه و کارش رو خوب انجام میداد اما همیشه از ورزش های رزمی بدش میومد چون قانون هارو قبول نداشت.
امی کل راه خونه دویید ، باید این دو روزی رو برای مسابقه کلی تمرین میکرد و از تمام فرصت ها استفاده میکرد.. اما مشکل بزرگتری داشت، اگه حرف های بقیه بچه ها حقیقت داشته باشه و حرکات رزمی هم جزوی از مسابقه باشه ، اون باید یاد بگیره. اما از کی؟ امی پشت در کوک وایستاده بود و در زد.. + بیا تو. در رو باز کرد و وارد اتاق شد؛ کوک داشت کتاب میخوند، کتابی با جلد آبی و قطور. با ورود امی سریع کتاب رو بست و نگاهش رو به امی دوخت + اوه، کاری داشتی؟ _ اوهوم. روی تخت نشست و ادامه داد: تو حرکات رزمی بلدی؟ + عا نه ، چطور مگه؟ _ خب شایعه شده که حرکات رزمی توی مسابقه ی ورزشی میاد. + او نه نمیاد، ولی مطمئنم در طول مسابقه مجبور میشی شنا کنی. _ من شنا بلد نیستم. + خب یاد میگیری. استخر خصوصی و سربسته ی اجاره شده برای دو روز. امی لباس شنا رو پوشیده بود و با خجالت به سمت استخر میرفت.. کوک که توی آب داشت شنا میکرد گفت : خجالت نکش امی ؛ زود باش بیا دیگه. + چ-چی کی گفت من خجالت میکشم ن-نه فقط اینکه من واقعا چیزی از شنا نمیدونم نمیتونم بیام تو اب . _ بیا یاد میگیری؛ میگیرمت. امی آروم و با احتیاط رفت توی استخر.. خوشبختانه کوک سریع امی رو گرفت اما این باعث خجالت امی میشد، این چند وقتی زیاد با کوک نمیگشت و مقدار زیادی از صمیمت گذشته رو از دست داده بودن. + ...خب وقتی این حرکت هارو انجام بدی-صبر کن ببینم امی ، اصن گوش میدی؟ امی دستپاچه گفت: چی ؟ ام ببخشید چیزی گفتی؟ + واای امی سه ساعته دارم باهات حرف میزنم. _ عاا واقعا؟ اصلا حواسم نبود، میشه دوباره بگی؟ + باشه.. اونها تمام روز رو توی استخر مشغول یادگیری شنا بودن، خیلی بهشون خوش گذشته بود و دیگه خبری از اون خجالت نبود.. اون ها به جایی رسیده بودن که سمت هم بادکنک های پر آب پرت میکردن و بعد از کلی بازی با خستگی به سمت خونه رفتن ..
مادر کوک نگاهی به کوک انداخت و با لبخند گفت: شما رفتید استخر؟ الان میخوای بگی فقط بهش شنا یاد دادی. + نهه مامان قضیه این نیست. _ باشه فقط اینکه فردا باید باهام بیای به مهمونی . کوک کلافه پاسخ داد: اونم هست؟ + کی؟ _ مامان همون دختره دیگه. + تا وقتی که مودبانه صحبت نکنی جوابت رو نمیدم جئون جونگکوک. _ آیا سرکار بانو مایا جان زیبا و با کمالات در مهمونی فردا شب حضور دارند ؟ + خیر. کوک پوفی کشید و به سمت اتاقش رفت..بلاخره روز مسابقه رسیده بود و تمامی افرادی که برای این آزمون ثبت نام کرده بودن جمع شده بودن و منتظر حرف های مربی ها باشن؛ ی مرد نسبتا قد کوتاه در حالی که سوتی دور گردنش بود گفت: خب خب، شما اول باید ی جنگل رو مستقیم بدویید، هرکی تند تر بره شانس بیشتری برای رتبه آوردن داره.. ممکنه توی راه موانعی سر راهتون باشه یا اینکه بعضی ها بخان تقلب کنن؛ خوشبختانه یا متاسفانه این مسابقه قوانینی نداره و هر کسی میتونه با هر روشی برنده شه.. خب داشتم میگفتم بعد از ده دقیقه به ی دریاچه میرسید، اونجا تعداد زیادی قایق هست و شما باید پارو بزنید، امیدوارم شنا بلد باشید چون ممکنه قایق ها کم بیاد یا... و خب وقتی به خشکی رسیدید اطرافش ی سری پرچم هست، اون ها رو برمیدارید و دوباره از همون راهی که رفتید برمیگردید؛ سوالی نیست؟ همه یکصدا گفتن: خیر. همگی پشت خط وایستادن و منتظر سوت داور مسابقه شدن + یک دو حرکتتت. امی با تمام سرعتش میدویید، بچه های زیادی رو میدید که زمین میخوردن و یا پاهاشون به چیزی گیر میکرد. به نفس زدن افتاده بود و یکهو پاش به چیزی گیر کرد و زمین خورد، خودش رو جمع و جور کرد و نگاهی به پاش انداخت؛ از این بهتر نمیشد! پاش به ی طناب گیر کرده بود. بعد از کلنجار رفتن با طناب بلاخره تونست از پاش جداش کنه.. دوباره شروع به دویدن کرد؛ بنظرش خیلی عقب مونده بود اما طولی نکشید که به دریاچه رسید.. سه تا قایق مونده بود و سوار یکی شون شد و با تمام وجود پارو میزد .. خیلی از بچه ها یهو از قایق پرت میشدن پایین اما امی نمیدونست چرا. نگاهی به کف قایق کرد و..! عالیه؛ قایق ها سوراخ بودن. آب به قدری بالا امد که امی پرت شد توی آب. ی لحظه تمام کنترلش رو از دست داده بود، اما با یاد آوردی کوک و چیز هایی که درباره ی شنا کردن گفته بود تونست شنا کنه و خودش رو به خشکی برسونه. از لباساش آب میچکید و امی همه جارو دنبال پرچم میگشت، اما اصلا نبود! نگاهی به دختری که کنارش بود انداخت ، دستش پرچم بود.. امی سریع پرچم رو برداشت و دوید تا فرار کنه؛ اما همین که نزدیک آب شد زمین خورد؛ صاحب پرچم سمتش امد و امی با دیدن اون با تمام وجود شنا کرد.
تمام آب و خشکی رو داشت از دست دختره فرار میکرد، همین فرارش باعث میشد با تمام وجود حرکت کنه و زودتر به خط پایان برسه.. بلاخره رسید و پرچمش رو تحویل داد، به محض تحویل پرچم پخش زمین شد و نفس عمیقی کشید. امشب مادر کوک و خودِ کوک به مهمونی رفته بودن و امی خونه تنها بود، خبری از پدر کوک نبود .. اون اصلا خونه نمیومد و بعضی وقت ها امی شک میکرد که اصلا پدری وجود داشته باشه. حسابی حوصلش سر رفته بود و نمیدونست چیکار کنه، پس تصمیم گرفت بره بیرون.بعد از مقدار زیادی پیاده روی به ی محوطه ای رسید، اونجا شبیه موزه بود و خیلی ها داشتن وارد موزه میشدن؛ خوشبختانه توی جیب امی مقدار زیادی از پول های خانم جئون ک امی اون هارو از کیف پولش کش رفته بود وجود داشت. مقداری پول رو به نگهبان جلوی در داد و وارد شد؛ توی موزه پر از نقاشی و وسیله ها سفالی بود.. ی مجسمه بزرگ از خدایان مصری ها وسط راه رو بود و فضای موزه رو واقعا قشنگ میکرد .. راهنما ها همه جای موزه بودن و به افراد درباره ی وسایل تاریخی میگفتن. کمی اون طرف تر ی برگه روی دیوار بود، ی آگهی.. امی آگهی رو از دیوار کند: وسایل و ابزار های جادوگر معروف کیم تهیونگ، سه شنبه۱۳ دسامبر میتوانید دیدن کنید] امی برگه رو توی جیبش گذاشت و از موزه خارج شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گایز میخوام به طور رندوم ی نفر از کسایی که کامنت گذاشتن رو انتخواب کنم و ۲۰۰ امتیاز بدم بهش از این به بعد:>
خیلی بدی🫠💔
سعیم رو میکنم امروز هردوتا داستان رو بزارم👍🗿
لطف میکنی🫠👌🏻
پارت بعدو بزارررررررر😩😩😩😩😩
تروخدا پارت دو رو هم بزار:)🦋💜
بعدییییی زود بزارررررررر😩😩😩😩😩
عااالی
عالیییییی بودددددد خیلی خوبه داستانت
ممنون💙💙
واااای خیلی زودددد اومدددد ممنونممممم
دویست امتیاز گرفتی3>( قرار بود به طور رندوم به کسایی کامنت یکی رو انتخواب کنم و ۲۰۰ امتیاز بدم)
خیلییییی ممنون 🤩
داستانت واقعا خیلیی خوبه خیلیییییییییی حتما ادامه بده 🫠🤍
تو یه پارت بعد کاری کن کوک رو امی غیرتی بشه و خشن بشه لطفااااااااا🥺🥺🥺🥺🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
تو پارت بعد نمیشه یکم جلوتره:>
ای بابااااااااا🥺💔