
ناظر عزیز داستان من چیز بدی نداشت که رد کردی من داستان های زیادی رو دیدم که بدتر از این بودن این یعنی چی لطفا منتشر کن

پیرزنی نزدیک ما اومد و گفت درود بر پرنسس، من هانا پیرترین فرد جنگل هستم پرنسس، آنه برام همه چیز رو گفت نوا بلند شد و گفت شما کی هستید پیرزن جلو اومد و گفت همون طور که گفتم پیرترین فرد جنگل هستم یا به عبارتی مادر بزرگ آنه نوا چشماش گرد شده بود به سمت پیر زن رفت و گفت خواهش میکنم بهم بگید راه حلی برای اینکه بفهمیم آرسام پادشاه هست وجود داره یانه مگه نمگید پیرترین فرد جنگل هستید آنه بهم میگفت که شما درباره همه چیز خبر دارید خواهش میکنم کمک کنید عمه هانا گفت بله خبر دارم باهام بیاید تا بهتون بگم پشت سر عمه هانا راه افتادیم نمی دونم داشت مارو کجا می برد به سمت قلعه رفت و وارد قلعه شد به سمت یکی از اتاق ها حرکت کرد به یک دیواری دست کشید و ناگهان یک اتاق مخفی بزرگ باز شد منو آرسام تعجب کرده بودیم اینجا دیگه کجا بود؟ اما هانا وارد اون اتاق شد و رو به ما کرد و گفت اگه میخواهید بفهمید این مرد جوان پادشاه هست یانه پس وارد شید منو آرسام به هم دیگه نگا کردیم و بعد از کلنجار رفتن با خودمون وارد اتاق شدیم اتاق عجیبی بود با نقاشی هایی که اونو عجیب تر میکرد به قلبم داشت فشار می یومد یعنی چی حس میکردم قبلا اینجا بودم آخ آرومی گفتم که توجه آرسام بهم جلب شد خوبی؟ چی باید میگفتم اگه میگفتم نه نگران میشد و بیخیال اینجا اگه میگفتم اره خودم عذاب میکشیدم ولی برای اینکه قید اینجا موندن رو نزنه گفتم اره خوبم نگران نباش بهم گفت مطمئن باشم منم گفتم اره عمه هانا دستش رو، روی یه سنگ گذاشت و یه کتاب ازش بیرون اومد کتاب رو برداشت و رو به آرسام کردو گفت پسرم بیا جلو آرسام آروم آروم و با پاهای لرزان به سمت عمه هانا قدم برداشت عمه هانا رو به آرسام کرد و گفت اگه واقعا جانشین پادشاه یا وليعهد آرسام باشی اگه دستت رو روی این کتاب بزاری باز میشه اگه وليعهد باشی اینجوری معلوم میشه آرسام با ترديد دستش رو به سمت کتاب برد آب دهنشو قورت داد و دستش رو، روی کتاب قرار داد کتاب خود به خود باز شد چشمام گرد شده بود تعجب کرده بودم آرسام خودش داشت با تعجب به کتاب نگاه می کرد( عکس نقاشی های روی دیوار )
منو آرسام که تو بهت فرو رفته بودیم با صدای عمه هانا به خودمون اومدیم(هانا) خب پس حدسم درست بود میدونستم که تو آرسام دزدیده شده ما هستی نوا که دستش رو نمیدونم برای چی روی قلبش فشار میداد و به من نگاه میکرد نگاهش رو ازم گرفت و به هانا خیره شد و گفت آرسام دزدیده شده! یعنی چی مگه آرسام دزدیده شده بود؟ عمه هانا سرش رو پایین انداخت و گفت اره ولی قرار نبود من به کسی اینو بگم بخاطر دزدیده شدن آرسام ارواح جنگل خشمگین شده بودن و وارد شدن یا خروج از جنگل غیر ممکن بود من اون روز شاهد همه چیز بودم من دیدم که یکی از نگهبان های شهر آرانس اونو دزدید سرمو رو طوری به طرف عمه هانا چرخوندم که صدای رگ به رگ شدن گردنم رو به وضوح شنیدم با بغضی که توی گلوم گیر کرده بود گفتم نگهبان؟ منظورتون چیه اشک هام جلوی دیدم رو گرفته بودن یعنی پدرم پدری که سال هاست منو بزرگ کرده و بهم خیلی چیز ها یاد داده اون منو دزدیده؟ چرا اخه برای چی این کارو کرده یعنی چی نوا که حال خودش از من بد تر بود به سمتم اومد و دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت آرسام آروم باش تو خودت چند دقیقه پیش داشتی منو دلداری میدادی اما الان داری گریه میکنی واقعا که مرد که گریه نمیکنه حالم بد بود از همه ی دنیا متنفر بودم چرا باید من اینجوری میشدم چرا سرنوشت من باید اینجوری میشد با دستام سرمو گرفتم صدای پای یکی رو می شنیدم سرمو بلند کردم دیدم عمه هانا هست نزدیکم اومد و منو بغل کرد و گفت گریه نکن پسرم و بعدش گفت دلم برات تنگ شده بود قشنگ عمه و یه لبخند خیلی قشنگ بهم زد سرمو نوازش کردو و گفت تو تنها پادشاه اینجا نیستی سرمو از بغلش جدا کردم و به چشمای عمه خیره شدم و گفتم منظورتون چیه؟
عمه هانا به من و نوا نگاه کرد و گفت منظورم اینه که تو تنها پادشاه اینجا نیستی تو ویژگی خاصی هم داری تو تنها وارث پادشاه رابرت و کنترل کننده جادوی هوا هستی وقتی بدنیا اومدی عنصر جادوی هوا درون تو بود تو آخرین وارث عنصر هوا هستی من و نوا به هم دیگه نگا کردیم و گفتیم یعنی چی عمه هانا توضیح داد آرسام تا ۲ سالگیش اینجوری بود ولی بعد از اینکه از جنگل بردنش بیرون اثر جادو از بین رفت اون ویژگی رو از دست داد اگه اون اتفاق بیوفته جادوی آرسام توی ۲۱سالگیش دوباره برمیگرده و ترمیم میشه آروم و بی صدا در حالی که حالم خوب نبود گفتم یعنی چی کدوم اتفاق چجوری بر میگرده اصلا برای چی باید من جادویی باشم برای چی عمه هانا با غم به نوا نگاه کرد و گفت وقتی که نوا به خواب عمیق میره جادوی شفا بخش باعث میشه کنترل کننده جادوی هوا دوباره خودشو ترمیم کنه چشمام گرد شده بود نوا داشت با یه لبخند تلخ بهم نگاه میکرد قلبم تیر میکشید یعنی چی این امکان نداره من نمی تونم جون اون رو بخاطر خودم به خطر بندازم من قسم خوردم تا زنده ام از اون محافظت کنم نمی خوام این اتفاق بیوفته نوا همین جوری داشت با یه لبخند تلخ بهم نگا میکرد با بغضی که توی گلوم گیر کرده بود گفتم خواهش میکنم اینجوری نگام نکن بانوی من چرا شما اصلا چرا باید ما دوتا اینجوری باشیم چرا شما باید به خاطر من آسیب ببینید بلند شدم و به سمتش رفتم آروم به آغوش کشیدمش و گفتم نمیذارم واست اتفاقی بیوفته من قول دادم چرا باید سر قولم نباشم انتظار این کارو ازش نداشتم دستش رو دور گ. ر. د. ن. م حلقه کرد و گفت ممنونم که نگرانمی اما.. من دستم رو گذاشتم رو دهنش و گفتم هیس نمیخوام دوباره اون حرف رو بزنی چشمم به عمه هانا افتاد که داشت با لبخند به ما نگاه میکرد نزدیکمون اومد و گفت
بهبه می بینم دو نفر باهم خیلی صمیمی شدن ها جفتمون سرخ شده بودیم نوا لپ هاش گل انداخته بود حتی از خجالت نمی تونستیم حرفی بزنیم نوا با خجالت و لکنت گفت ول کنید بیخیال این حرف ها ما باید چی کار کنیم اگه من به منبع دست بزنم یا جادوی منبع فعال بشه مگه نمگید پادشاه و اون کسی که جادوی منبع درون اونه آسیب میبینه اگه اتفاقی بیوفته باید چی کار کنیم من گفتم این موضوع چرا باید به من ربط داشته باشه در واقع من که هنوز تاج گذاری نکردم تا پادشاه واقعی جنگل باشم اگر هم باشم وليعهد ام نه؟ عمه هانا گفت رسم این سرزمین اینجوری نیست جانشین پادشاه وقتی به دنیا میاد همون موقعه تاج گذاری میشه ولی تا وقتی پدرش یعنی پادشاه زنده و سالم باشه اون حق اداره کردن سرزمین رو نداره ولی وقتی پادشاه از دنیا رفت وليعهد پادشاه میشه این قانونیه که ارواح جنگل گذاشتن و پدر تو یعنی پادشاه پیشین به خاطر فعال شدن نیروی منبع کشته شد و هیچ کسی ازش خبر نداره که چه جوری این اتفاق افتاد اما داستان هایی درباره اولین پادشاه جنگل اینجوریه که اون قسم میخوره که نذاره هیچ کس به منبع نزدیک بشه یا ارواح رو اذیت نکنه اینجوری شده که این اتفاق افتاده نوا با بغض گفت یعنی همه ی این کار ها تقصیر من بوده یعنی من مقصر همه ی اینا بودم اگه من نبودم هیچ کس اذیت نمیشد چرا باید من مقصر باشم چرا همه باید بخاطر من زجر بکشن نمیخوام بخاطر من عذاب بکشن نمیخوام، اشک هاش قلبم رو به درد میاورد دستم رو، روی سرش گذاشتم و موهاشو نوازش کردم و گفتم تو مقصر هیچ چیز نیستی تو باید باشی حتما باید باشی تو مال منی مال خودم سرش رو بلند کرد و با تعجب بهم نگا کرد گونه های سرخش نشانه خجالت بود!( از اون خبر ها نیست ها گفته باشم 💔😐)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا انقدر ما رو اذیت میکنی؟
بابا از اون خبرا هست خیلی هم هست.
اجو خیلی قشنگه
مرسیییی❤️😊
خواهش🙏🏻❤
چرا از اون خبرا نیست؟
نیست دیگه 😁
عالی بود آجی
مرسی آجی نازم ❤️
چقدر قشنگ...❤️
🙂😚