های گایز
یادم رف عکس برادر مرینت و آدرین و خواهر مرینت و آدرین بزارم
عکس میانا
عکس لویا
عکس بیلی
عکس مایک
مرینت از خواب بیدار شدم از تختم اومدم بیرون و رفتم لباسم عوض کنم چشمم خورد به ساعت دیدم یه ربع به هشته گفتم وا من امروز دانشگاه ندارم پ چرا انقدر زود بیدار شدم بعد رفتم لباسم و عوض کردم و اومدم موهامو بستم و از اتاقم اومدم بیرون دیدم خدمتکارمون داره میاد بالا تا منو دید گفت صبح بخیر خانم خبریه انقدر زود بیدار شدید گفتم نه برو به کارت برس اونم رفت بعدش اومدم برم بیرون بیلی و میانا اومدن بیرون از اتاقاشون اومدن پیشم گفتم صبح بخیر اونا ام گفتن صبح بخیر گفتم عجیبه فکر میکردم من فقط زود بیدار میشم بعد رفتیم پایین خدمتکارمون صبحونه رو گذاشته بود رو میز رفتیم سر میز و شروع کردیم صبحونه خوردن بعد صبحونه
رفتیم بیرون که تو راه آلیا و نینو رو هم دیدیم بعدش میانا بهشون گفت ما داریم دور میزنیم شما ام میاین اونا گفتن آره میایم و راه افتادیم و رسیدیم به تالار شهر همون لحظه کلویی اومد بیرون و گفت اینجا چیکار دارید گفتیم اومدیم دور بزنیم و بریم بستنی بخوریم همون لحظه گوشی کلویی زنگ خورد جواب داد بعد نیم ساعت قطع کرد و گفت منو و کیمم باهاتون میایم اون دنبال آندره میگرده رفتيم سمت پل هنر که کیم اومد و ما آندره رو دیدیم
بعدش رفتيم رسیدیم بستنی فروشی و گوشی بیلی زنگ خورد بعد نیم ساعت گفت بچه ها ما امشب با شرکت اگرست قرار داریم باید بریم و از آلیا و نینو خداحافظی کردیم رفتيم خونه
آنچه خواهید دید پس قبوله بله مبارکه مرینت با من ازدواج میکنیییی منم همین سوالو دارم ازت لویا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییی عضو بهنرین داستان ها ولی بعدی را زود بده
کلی منظور مسابقه چیه یعنی چی کار باید انجام بدیم
ام یه سوال
داستان عالیییی هست 💕
ادامه بده پرت بعد را هم زود بنویس منتظر پارت بعدم 💝
عالیه داستان فقط یک زحمت تو مسابقه جنگ جهانی انیمیشن شرکت کن جایزه های خوبی داره داستانت توپ عین خودت ☺️