
سلام دوستان اومدن با یک داستان کاملاً طنز امیدوارم خوشتون بیاد 😍🤩😍😍🤩🤩🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤩😍🌷🌷🌷🌷❤️❤️❤️❤️❤️
فصل ۱ خانم گادفری: چهاردهمین لایحه ی اصلاحیه ی قانون اساسی در چه سالی به تصویب رسید؟ می توانست هر کسی را صدا بزند. بیست و دو بچه ی دیگر هم توی کلاس بودند. فرانسیس دست بلند کرده بود; تدی دست بلند کرده بود;جینا هم که صد البته دستش را بلند کرده بود; حتی آن نیک بلونسکی هم که همیشه ی خدا ردیف آخر نشسته و مدادش توی دماغش است، دستش را بلند کرده بود.
می توانست هر کدام از این ها را صدا بزند... مگر نه؟ حالا حدس بزنید چه کسی را صدا زد؟! بیگ نیت: نیت! وای! خانم گادفری همیشه همین کار را می کند. همیشه وقتی من جواب را بلد نباشم صدایم می کند. انگار به او الهام می شود که بلد نیستم. خانم گادفری: انگار یکی اینجا هست که جواب این سوال رو بلد نییییست!
توی صندلی فرو رفته ام! همه ی بچه های کلاس بهم زل زده اند. اول گوش هایم شروع کردند به داغ شدن و حالا لپ هایم. فکر کنم تابلو است که پیشانی ام خیس عرق شده. فریاد می زند:خب؟! بیگ نیت:ام م م... چیز... ببخشید سوال چی بود؟ شنیده ام آدم توی یک روز معمولی، از ۱۰ درصد توان مغزش استفاده می کند. خب! الآن با این وضعی که من دارم و دهانم مثل کیسه ی شن، خشک و خشک تر می شود، باید آن ۹۰ درصد دیگر هم به دادم برسد تا از این وضع خلاص شوم. ولی حیف که مغزم خالی خالی است!
خانم گادفری از جلوی تخته راه می افتد و به سمتم می آید.به نظرم عصبانی است. نه! کمی بدتر از عصبانی! صورتش سرخ شده. واقعاً صحنه ی ترسناکی است؛ برای بدبخت شدن آماده ام! و یک دفعه صدای زنگ بلند می شود. زنگ می خورد و ول کن نیست. فقط، صدایش شبیه زنگ مدرسه نیست! بیشتر شبیه... بیگ نیت : زیییییییییینگگگگگگگگ شپلق! داشتم خوااااااب می دیدم! زیر چشمی به ساعت نگاه می کنم و بعد نفس راحتی می کشم. توی کل عمرم، از شنیدن صدای زنگ ساعت، این قدر احساس خوش بختی نکرده بودم. حالا نه در این حد که سر حال، از جایم بلند شوم و بگویم: به به چه
صبح دل انگیزی! و یک روز عالی را شروع کنم! نه، اصلأ! دوباره چشم هایم را می بندم و می افتم... خرررررررررررر پففف... بابا:بچه جان؛ مدرسه ت دیر شد ؛ پاشو. خیشششت! ووهوووووووووو! پدر عزیزم، واقعا که تو بیدار کردن، آخر لطافتی. تو ته پدر های دنیایی! بگذارید کمی از مهارت های پدری اش بگویم؛ مثلاً بدمزه ترین خوراک ماهی تن را درست می کند و به جای یک نهار خوش مزه می گذارت جلویت! در عوض، واقعا پدر بی آزاری است؛ اصلا قابل مقایسه با پدر هایی نیست که در بازی های لیگ دانش آموزی بیس بال دیده ام
بیشتر شبیه پدرهایی است که نمی دانند جریان چیست! اصلاً نمی تواند خودش را بگذارد جای من! خب، از وقتی که خودش کلاس ششم بوده چند سال گذشته است؟؟؟ حقایقی درباره ی بابا ها: سی سال؟؟ چهل سال؟ چرا باید حس یک کلاس ششمی به محض این که کچل را درک کند؟ کلاس ششمی ای شوند، توانایی درک کردن که کل روز را مثل زندانی ها، افراد زیر سی سال را از در ساختمانی پر از بوی گچ، دست می دهند. آمونیاک و ناهار مدرسه می گذراند؟ طبیعی است که یادش نیاید یک دانش آموز کلاس ششمی، دقیقاً چه حس و حالی دارد. آ آ آ آ... ززززززززیپ خب من یک کلاس ششمی معمولی نیستم. البته اعتراف می کنم که شاید خیلی خفن هم نباشم، اما به این سوال جواب بدهید:وقتی من پایم را از اینجا بیرون گذاشتم و خواستم در دنیای واقعی زنگی کنم، اصلا برای کسی مهم است که من می دانم
معاون اولین رئیس جمهور کشور که بود و چه کرد؟ به خدا اگر مهم باشد! ( بی خودی ادای بلد ها را در نیاورید! چون مطمئنم که شما هم جوابش را نمی دانید. ) مسئله این است که من می خواهم استعدادم را برای کارهایی غیر از حفظ کردن یک مشت وقایع مزخرف و به درد نخور، به کار ببرم. من برای کار های بزرگتری ساخته شده ام. کار های بزرگ تر...! من برای معرکه بودن به دنیا آمده ام!
هنوز هم خیلی مطمئن نیستم که چه سرنوشت معرکه ای در انتظارم است، ولی حتماً فکری به حالش خواهم کرد. در واقع چیزهایی توی سرم هست که فهرستش را نوشته ام و روی در کمدم چسبانده ام. گزینه های معرکه شدن... ۱ فوتبال من دروازبان تیم مدرسه مان هستم. ۲ موسیقی ارباب حلزون ها اسم گروه موسیقی ای است که با فرانسیس و تدی و آرتور راه انداخته ام. حرف ندارد! ۳ کاریکاتور یکی از تخصص هایم کشیدن کاریکاتور های معلم هاست. ۴ فوتبال دستی توی این یکی، حرف ندارم ولی احتمالا با آن نمی شود زندگی را چرخاند.
کار های دیگری هم هست که مطمئنم در آن ها به جای خاصی نمی رسم. مثل اپرا، شنای نمایشی، نگه داری از گربه ها و... فکر کنم همین ها کافی باشد. بگذارید به این واقعیت تلخ برگردیم که امروز تعطیل نیست و باید بروم مدرسه. می دانید؟ همه ی روز های مدرسه شبیه هم نیستند. می توانید آن ها را رتبه بندی کنید و بهشان امتیاز بدهید (برای اطلاعتان؛ من واقعا عاشق رتبه بندی ام. آخرین بار، یک هفته ی کامل، برای رتبه بندی خوراکی هایی که دوست داشتم، وقت گذاشتم. رتبه ی اول: پفک، رتبه ی آخر: نان برنجی). حقایقی درباره ی پدر: بابا: بیای بچه ها: یک سال، بابا در شب نون برنجی تازه! هالووین به بچه ها نان برنجی داد. همان شب خانه ی ما تخم مرغ دو تا بچه: اوه فازت چیه؟ باران شد. خودتان ربط این دو ماجرا را پیدا کنید. آقا معلومه دیگه! تخم مرغ!!! یه جاهایی هم لنگه کفش! اگر قرار بود روز های مدرسه را رتبه بندی کنم، می شد این:
😁 روز های گردش علمی منظورم این گردش های بی مزه نیست که معلم بیگ نیت: آقا اجازه! مجبورتان می کند اطراف یه شیر ماهی، مدرسه بچرخید و به مناسبت مشقمو روز زمین پاک، زباله جمع خورد! کنید. منظورم یک گردش درست و حسابی است که سوار اتوبوس می شوید و می روید اردو. حالا شاید یک تکلیف هم بهتان بدهند تا این وسط یک چیزی یاد بگیرید، که البته برای این بخش ماجرا می شود بهانه ای جور کرد. مثل همان کاری که من پارسال موقع بازدید از آکواریوم کردم. 🙂 مناسبت های ویژه این یعنی وقت کلاس به خاطر یک چیز بهتر از درس، مثل بیگ نیت: الآن باید فیلم دیدن، برنامه ی ویژه ی سر کلاس ریاضی انجمن، یا بهتر از همه، به خاطر باشم! موارد اضطراری، گرفته شود. پارسال، بهار، کلاه گیس خانم سرویکی آتش گرفت و صدای خب دوستان پارت دوم به زودی میاد اگه خیلی دوست دارید پارت بعدیشم بزارم حتماً تو کامنتا بنویسید دوستون دارم تا پارت بعد به زودی❤️❤️❤️❤️❤️🌷🌷😍😍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام دوستان،💚🌸( ◜‿◝ )♡
ببخشید پارت دو دیر میاد کتابو
گم کردم😐😐