
های..☁️🪐 امیدوارم حالتون خوب باشه☁️🌈 خوب اول از همه بگم که اولین داستانمه و اگه حمایت بشه بعد این داستان یک داستان دیگه میزارم . از جایی هم کپی نکردم ، خودم نوشتم

نامداستان:خاطراتگمشده♡{جیمین}♡ ژانر:رازآلود (اگهخواستیاصکیبریپیویمبگو)
روزی روزگاری در شهر بوسان یه پسر زیبا با چشمای عسلی به دنیا اومد که اسم اون پسر رو چای وون گذاشتن. چای وون هر روز بزرگتر میشد و علاقه پدر و مادرش نسبت بهش بیشتر میشد اونا یه خونه ویلایی بزرگ توی بوسان داشتن و با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکردند. خلاصه ۶ سال از به دنیا اومدن چای وون میگذره. چای وون ۲ سال پیش پدربزرگشو از دست داده بود. چای وون با مادربزرگش به داخل شهر میره تا خرید های خونشونو انجام بدن چای وون انقد زیبا بود که چشم همه مردم به اون بود و همه از اون تعریف میکردن و چای وون هم از خجالت پشت مادربزرگش غایم میشد. تو راه برگشت به خونه بودن و تقریبا جلوی در خونه رسیده بودن که مادربزرگ چای وون یهو قلبش ایستاد و افتاد روی زمین چای وون هم از ترسش سریع دوید و رفت و درخونه رو زد تا به مادر و پدرش خبر بده.
چای وون به همراه مادرش تو خونه موندن و پدرش به همراه مادر بزرگش به بیمارستان رفت. چای وون همش درحال گریه کردن بود و دعا میکرد که مادربزرگش سالم به خونه برگرده. اونا بلاخره به بیمارستان رسیدن و مادربزرگ چای وون رو به بخش ICU انتقال کردن دکتر از اتاق اومد بیرون. پدرچایوون:آقای دکتر حالش چطوره. دکتر:ایشون سکته قلبی کردن و وضعیتشون خیلی وخیمه فعلا ایشون تو کما هستن و هیچ امیدی به زنده بودنشون نداریم.
دو هفته از اون اتفاق گذشت و مادر بزرگ چای وون از دنیا رفت. چای وون همش گریه میکرد و دلتنگ مادر بزرگش بود که یه روز پدرو مادر چای وون تصمیم گرفتن که بعد از خاکسپاری اونو به سئول ببرن تا یکم حال و هواش عوض بشه. روز خاکسپاری فرا رسید. چای وون خیلی مادربزرگشو دوست داشت و انقد گریه کرده بود که زیر چشاش کبود شده بود و صداش در نمیومد. روز خاکسپاری همش گریه میکرد و جیغ میزد و مادرش سعی میکرد که جلوی گریش رو بگیره ولی اون همچنان به گریه کردنش ادامه میداد.
دو هفته بعد: پدرچایوون:چای وون وسایلتو جمع کردی؟زود بیا پایین ما منتظریم. چای وون:باشه الان میاام. چای وون همینطور به عکس مادر بزرگ و پدربزرگش نگاه میکرد و اشک تو چشماش جمع شده بود. اون عکس رو برداشت و گذاشت تو کیفش و راه افتاد. آنها سوار ماشین شدن و به سمت سئول حرکت کردن. تقریبا نصفه شب شده بود که نزدیک سئول رسیده بودن که یهووو...
خب اینم از پارت اول چطور بود؟ نظرتون رو تو کامنتا راجب داستان بگید و اینکه داستانو ادامه بدم؟ برو نتیجه شرایط پارت بعدو بهتون بگم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
تنکت