روزی روزگاری در شهر بوسان یه پسر زیبا با چشمای عسلی به دنیا اومد که اسم اون پسر رو چای وون گذاشتن.
چای وون هر روز بزرگتر میشد و علاقه پدر و مادرش نسبت بهش بیشتر میشد اونا یه خونه ویلایی بزرگ توی بوسان داشتن و با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکردند.
خلاصه ۶ سال از به دنیا اومدن چای وون میگذره.
چای وون ۲ سال پیش پدربزرگشو از دست داده بود.
چای وون با مادربزرگش به داخل شهر میره تا خرید های خونشونو انجام بدن چای وون انقد زیبا بود که چشم همه مردم به اون بود و همه از اون تعریف میکردن و چای وون هم از خجالت پشت مادربزرگش غایم میشد.
تو راه برگشت به خونه بودن و تقریبا جلوی در خونه رسیده بودن که مادربزرگ چای وون یهو قلبش ایستاد و افتاد روی زمین چای وون هم از ترسش سریع دوید و رفت و درخونه رو زد تا به مادر و پدرش خبر بده.
عالی بود
تنکت