داستان قشنگ زندگی من (p2)

خب مدتی که میرفتیم بیرون خیلی برام عجیب بود روی شونم خوابش میبرد یعنی اصلا واو😂 فکر کنم همتون اینجوری گفتین نه؟😂 خب بگذریم با هم دیگه مواقعی که دور بودیم تو همین تستچی چت میکردیم🥰

حدودا سه ماه گذشت و خب ( ا'ت ) به دختر عمم گفت که من واقعا همش تو فکر پارسا هستم و نمیتونم رو کارام تمرکز کنم بهتره فعلا تموم کنیم تا موقعی که بزرگ شدیم ( منطقیه نه؟ ) که دختر عمم هم اومد و به من حرفش رو گفت و قرار شد دوست معمولی بمونیم تا اینکه...........!

سه هفته گذشت و من به این نتیجه رسیدم که نکنه این احساس یک طرفه بوده و داشته تظاهر میکرده رفتم بهش گفتم که شاید بعد بزرگ شدنمون هم نباید دوباره شروعش کنیم چون احساس میکنم دیگه دوسَم نداری 🥲 گفت نه اینجوری نیست من کلا رفتارم سرد شده نمیدونم چرا دوستامم بهم میگن این دیگه بستگی به تو داره که چجوری برداشت کنی و ما یه دعوای بزرگگگگگگگ داشتیم........!

ولی بعد دیدیم نمیتونیم از هم ناراحت باشیم باهم آشتی کردیم ( خب تو اینجور ر.ا.ب.ط.ه.ها از این دعوا ها پیش میاد)😐 اما.......! بعد ۲ روز......! یک اتفاق..........! خیلیییییی......! بد افتاد........!

شب داشتیم چت میکردیم که مامانش یه دفعه میاد میگه گوشیتو بده اونم نتونست از تو صفحه چت بیاد بیرون مجبور شده همونجوری بهش بده..........! دیگه خودتون تصورش رو بکنید🥺🙇‍♂️ و دیگه نتونستیم همو ببینیم اما......!

بپرسین چرا دیگه نتونستیم همو ببینیم چون ( ا'ت ) به مامانش گفته که فقط پارسا به من علاقه داره 🥺😣 و من ...من....به اون علاقه ندارم (و منم کلا شکستم😖) و کلا متنفر شدم ازش تا چند هفته دیگه دختر عمم گفت تو واقعا دیگه بهش احساسی نداری؟ چون ( ا'ت ) بهم گفت من واقعا هنوز پارسا رو دوست دارم و دوس دارم با هم باشید ولی فکر کنم اون دیگه باهام سرد برخورد میکنه🥺

منم دوست داشتم فراموشش کنم اما نتونستم و قسمت جالبش اینجاست که دختر عمم ۱۶ آذر امسال یعنی ۱۴۰۱ تولدش هست که میشه هفته دیگه و ( ا'ت ) هم دعوت کرده و ما دوباره همو میبینیم و من واقعا نمیدونم چه اتفاقی پیش میاد 😐و بعد تولد ادامه این پارت که تو تولد چه اتفاقی افتاد رو میسازم ( فعلا بای بای)