
🌱🪄🌱🪄🌱🪄🌱🪄
از زبان .دوروتی لیلی اسنیپ.🌾 با ترس و تعجب به هیزل نگاه میکردم.دم دردسر سازم منقبض شده بود و ناخود آگاه مثل یک تیک عصبی روی اب ضربه میزد. بد تر از همه سکسه هایی بود که پایان نداشت. زیاد هیزل رو عصبانی کرده بودم ولی اینبار خیلی فرق داشت خط قرمزش رو رد کرده بودم یعنی یک انسان منو دیده بود!! _دخترهیاحمقدردسرساز!!!تو چطوری سر از اونجا در آوردی اخه تو نمی.. _لولههای اب _چی؟ _با لوله های آب رفتم اونجا. و چقدر تضاد داشت حاظر جوابی هایم با ترسی که در دلم داشت بیشتر و بیشتر میشد. هیزل چشمانش رو بست و دور خودش چرخید و من خداروشکر کردم که از دست اون نگاه عصبی راحت شدم _یا مرلین بهم صبر بده! بزاق دهانم رو فرو فرستادم و با دلجویی گفتم: _طوری که نشده.اصلا من مطمئن نیستم دمم رو دیده یا نه. دروغ گفتم مطمئن بودم دمم رو دیده از چشمان خوش رنگش که توش حیرانی و تعجب موج میزد فهمیدم. آخ گفتم چشماش!چشماش مثل کهکشان بود چقدر خوش رنگ و زیبا بود اون چشمای.. _بسه!!!خجالت بکش من دارم اینجا حرص میخورم تا به من دروغ میگی و خیلی اروم انگارکه اتفاقی نیوفتاده به چشمای خوشگل طرف فکر کنی؟؟؟؟؟ لعنتی ذهنم را خوانده بود.بلند تر از خودش داد زدم و حرفی که مدت ها بود توی دلم نگهش داشته بودم را به زبان آوردم _ تو بس کن!!!!!!!!!من هیچ اشتباهی انجام ندادم!!!این تویی که داری با کارهای احمقانت منو زندانی میکنی تو این جهنمی که برای خودت درست کردی!فکر کردی هیچی نمیگم یعنی از این وضعیت لعنتی خوشحالم؟؟من حالم به هم میخوره از اینکه باید خودمو از بقیه قایم کنم!فقط ارزومه یکبار فقط یکبار با یکی غیر تو و اون خفاش مسخرت حرف بزنم من ارزومه یکبار از دور اون مدرسه بزرگی که انقدر ازش تعریف میکنی و ببینم همون مدرسه ای که پدر بزرگم استادش بوده!. حرفام تموم نشده بود کلی حرف نزده داشتم ولی دیگه نفسم بند اومده بود و اشکام و هق هق رو مخم مانع ادامه دادنم میشد هیزل متعجب نگاهم میکرد توقع نداشت این حرفا رو بزنم ولی منم نمیتونستم تا اخر عمرم توهمین وضعیت بمونم که توی یک کتاب خونده بودم که:درستهگاهیسکوتبهترینراههولیگاهیاوقاتهمونسکوتمیتونهطنابداریبشهدورگردنتوخفتکنه!. به هیزل نگاه کردم که با ناراحتی و درماندگی به من نگاه میکرد آروم جلو اومد و نشست لب استخر دستشو روی موهای بلندم کشید و گفت: _ من هر کار میکنم فقط برای محافظت از توئه! تو دست من امانتی من نمیتونم با بیخیالی ولت کنم تا این مردم تو رو.... نفس عمیقی کشید و ادامه داد _میدونم و میفهمم که تو نیاز به یه دوست داری ولی توام درک کن مردم خیلی بی رحمن مخصوصا اگه شکارشون همچین پری زیبایی باشه! خودت که میدونی...! میدونستم اونا اگه منو میدیدن تیکه تیکه ام میکردن و میفروختن یا به عنوان وسیله تزیینی میذاشتن توی خونشون. _ پس چطوری مادرم تونست انسان بشه؟؟؟ ابروهاش بالا پرید و گفت: _مادر تو انسان نشده بود پدر و مادرت جفتشون یک موجود دریایی بودن از جنس تو! _انقدر سعی نکن منو گول بزنی بین اون کتابهایی که بهم دادی دفترچه خاطرات پدرم هم بود!من خوندمش.
[فلشبک به گذشته] متعجب اون دفترچه رو از بقیه جدا کردم بازشکردم و خواندم _آه ماریتا تو منو بدبخت کردی! تو بهم ظلم کردی!تو به دخترت ظلم کردی!تو به خودت ظلم کردی!توبه ما ظلم کردی!البته اگه برای تو معنایی داشته باشه!چطوری تونستی خودت رو با معجون تبدیل به انسان کنی و با من ازدواج کنی؟!چطوری تونستی نه ماه از من هویت واقعی بچمون رو مخفی کنی و بعد منو این چنین داغون کنی؟!ماریتا تو حتی حاظر نشدی برگردی به زندگی قبلیت و دخترت رو کنار خودت بزرگ کنی!من قلبم شکسته ماریتا!من نمیتوانم به این زندگی ادامه دهم و جوری زندگی کنم انگار تویی نبوده ای!من به این زندگی پایان میدهم!من دیگر نمیتوانم!. شاید آخر زندگی منو و پدرم این گونه است که هردو از طرف معشوقمان ضربه میخوریم!. اخر صفحه قطرات قرمز رنگی روی برگه بود و ان خون،خون پدرم بود! و درک این موضوع چقدر سنگین بود برای منی که فکر میکردم پدر و مادرم قربانی یه حادثه اتش سوزی بودند [زمان حال] هیزل بلند شد و گفت وبا گفتن بعدا حرف می زنیم از استخر دور شد البته من عادت کرده بودم به اینکه هر سری بحث پدرم رو پیش بکشم و هیزل بپیچونه.من خیلی چیزا رو نمیدونستم و از اعماق وجودم میخوام بدونم من کیم؟من چیم؟پدرو مادرم کین؟شخصیت واقعی هیزل تو زندگی من چیه؟چرا نمیتونم مثل بقیه زندگی کنم؟ خسته شده بودم، من پس از چهارده سال اعتراف میکنم از این سبک زندگی خسته شده بودم دیگه نمیخواستم هیزل بهم درس بدهد و من هر روز خودم رو تو اون مدرسه بزرگ تصور کنم میخواستم با چشمای خودم اون عظمت و شکوه رو ببینم! من خسته بودم از این همه خستگی! ناگهان ذهنم کشیده شد سمت همون پسر وقتی برگشتم و دیدم هاج و واج داره نگاهم میکنه خیلی ترسیدم همش خودم رو تکه تکه توی خونه های ماگل ها تصور میکردم ولی خب هیچ اتفاقی نیوفتاد البته شاید اگه هیزل سر نمیرسید من الان.... هوففف سعی کردم از فکر زندگی مسخره و بوچم و همچنین اون پسر که از صدای رو مخ دختری که همراهش بود و میگفت:جک،جک،جک،جک،جک،جک،جک،جک.....فهمیدم اسمش جکه بیرون بیام. فکر کردن به این مسائل فقط و فقط باعث میشد خودم عذاب ببینم ~•••••••••~ حدود سه ساعتی منتظر اومدن هیزل و شنیدن دروغ هاش بودم ولی خبری ازش نشد منم نا امید از فهمیدن واقعیت ها شیرجه زدم تو آب و رفتم گوشه ای و روی تخته چوب شکسته ای که به عنوان تخت ازش استفاده میکردم دراز کشیدم چشمام باز بود و طاق باز خوابیده بودم با دیدن ستارهای که رد شد مشتاق به جلو خم شدم و خندیدم مطمئنم این یه نشانه بود زیر لب گفتم: _خواهش میکنم من تبدیل شم به یه انسان و برم هوگوارتز.!!:)
از زبان•جکسون سوروس ملفوی• بعد یه دعوای حسابی و دل شکستن های حسابی هممون مثل مورچه هایی که از دور قند پراکنده میشوند به طرف اتاقمان رفتیم برای اینکه این فضای دلگیر رو از بین ببرم گفتم: _شب بخیر کسی جوابم رو ندادجز درانا اونم با بستن محکم در اتاقشکه باعث شد دو متر بپرم هوا بابا با کمی اخم اومد کنارم و دستی به شانهام زد و شب بخیری گفت و من برای صدمین بار فهمیدم منطقی ترین ادم این خانواده باباس!.وارد اتاق شدم و درو بستم سریع لباسام رو با یه تیشرت و شلوار خونگی عوض کردم و ولو شدم روی تخت و چشمام رو بستم ولی بجای تاریکی دو جفت چشم متعجب و گرد خوش رنگ جلویم ظاهر شد با آشفتگی چشمام رو بازکردم و از روی تخت پایین اومدم در حالی که به طرف پنجره بزرگ اتاقم میرفتم غر زدم و گفتم: _یا مرلین!! این دیگه چی بود؟کابوس بود یا رویا؟! همون لحظه از گوشه چشم متعجب رد شدن نوری شدم سریع پنجره رو باز کردم و به بیرون خم شدم.یک ستارهی دنباله دار. بچه که بودم همیشه مامان بهم میگفت: _هر وقت ستاره دنباله دار دیدی یه آرزو کن!هر چقدرم آروم بگی اون ستاره آرزوتو بلند فریاد میزنه و میبره پیش روح عزیزامون!اونا هم از اون دنیا به ما کمک میکنند.:) _خواهش میکنم این معما رو حل کن!.اون دختر کیه؟!یعنی بازم میبینمش؟! من امیدوار بودم که مادر بزرگ صدام رو بشونه!هی!مادربزرگ عزیزم!خیلی منو دوست داشت. همیشه وقتی میرفتم خونشون دیگه اون پسرک مغرور نبودم میشدم یه پسرک حسود لوس که اگه یکمی محبت نثار درانا میکرد با مامانبزرگ قهر میکردم. به یاد اون روزا تک خنده ای کردم و پنجره را بستم و اینبار با ذهنی اروم به طرف تخت رفتم [¹5 روز بعد] با سر و صدای بقیه بیدار شدم و لعنتی زمزمه کردم و غلتی خوردم با یادآوری اینکه امروز باید برم ایستگاه قطار بلند شدم و سریع به دستو و صورتم ابی زدم و بیرون رفتم با دیدن مامان که داشت میزو و میچید سلامی کردم که با مهربانی جوابم رو داد و گفت: _اخ جکسون!میری درانا رو بیدار کنی؟میشناسیش که اگه الان بری صداش بزنی سه ساعت دیگه بیدار میشه. باشه ای گفتم و راه افتادم سمت راهروی باریکی که اتاق درانا اونجا قرار داشت خواستم بی اجازه وارد شم که صدای هق هقی به گوشم خورد متعجب اروم دره اتاقو باز کردم با ندیدن کسی لبامو بهم فشردم که نخندم اخ این کار همیشگی درانا بود
موقع قهر و گریه میرفت یه گوشه قائم میشد و ما به علاوه نازکشی مجبور بودیم با خانم قائم موشک بازی کنیم. سعی کردم دنبال منشأ صدا بگردم هرچی میگشتم میرسیدم به سطل زباله تقریبا کوچکی که اونجا بود ولی اخه مگه درانا زبالس که بره تو سطل زباله البته که از درانا هر کاری بر می اومد با اکراه خم شدم و دره سطل رو بازکردم با دیدن کله ی درانا چشمام گرد شد و گفتم:مریضی تو؟ و کمکش کردم از اون سطل که بر خلاف ظاهر جمع و جورش خیلی بزرگ بود بیاد بیرون. نگاهم که به چشمای اشکیش خورد اخمی کردم اونم متوجه دلیلم شد و صورتم رو برگردوند که نذاشتم و گفتم:یا عین ادم میگی چی شده یا... _یا چی؟؟ _وقتی عملی نشونت دادم میفهمی نشست رو تخت و خفه شویی گفت که گفتم: _بی ادب به بزرگترت احترام بذار حالا بگو ببینم چی شده؟! _دیروز بود که با بل و بقیه رفته بودم بیرون اخلاق بل صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود بل رو میشناختم دوست صمیمی درانا بود البته من ازش خوشم نمیومد بنظرم خیلی پر افاده بود. _یعنی چطوری شده بود _تغییر کرده بود دیگه!!!اصلا با من حرف نمیزد،جوابم رو نمیداد انگارکه منو نمیدید.بعدکه ازش دلیل این رفتارش رو پرسیدم گفت حوصله بچه هایی مثل تورو ندارم لبخندی زدم و با تمام مهربانی که میتونستم به خرج بدم موهای درانا رو نوازشکردم و گفتم:ببین این آدما ارزش گریه کردن و ناراحتی رو ندارن!اینو و همیشه یادت باشه اگه کل دنیا با تو بد بشن من همیشه پیش خواهر کوچولوی خودم میمونم.خب؟ سرشو بالا اورد و نگاهم کرد تا فکر کردم اروم شده هقی زد و محکم بغلم کرد و گفت:مرسی که انقدر خوبی! خندیدم و سرشو بوسیدم منو درانا اکثرا دعوا میکردیم و با هم اختلاف نظر داشتیم ولی در هر صورت عشق خواهر و برادری ما همیشه در جریان بود _خب دیگه بسه از بس گریه کردی شبیه اردک شدی پاشو پاشو دست و صورتت رو بشور بیا صبحونه تا قطار نرفته خب؟ _باشه بلند شدم و خواستم بیام بیرون که منصرف شدم و برگشتم طرف درانا که داشت اشکاشو پاک میکردو گفتم: _دیگه هم با اون دختره پس فیس و افاده حرف نمیزنی؟!آندرستند؟وگرنه با من طرفی. در اتاق رو بستم و بعد معطلی به خاطر درانا و گشنگی کشیدن چون مامان معتقد بود همه باید باشن تا غذا بخوریم صبحونه رو خوردیم و آماده رفتن به ایستگاه قطار شدیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظر مثبتت راجب پارت ۳ چیه ؟ :)
😂🥴الان میذارم
منی که مامان بابام گوشیو فقط چهارشنبه،پنج شنبه و جمعه بهم میدن...
ای وای..🗿💔
عالییییییی مهبیدتنهفقیرنجعقیبدنج
فداتمممم ننههعنلنلن
پارت بعدییییییسسسیی من دارم میمیرمممممن
ارومممممم باشششش
هنوز کامل نیس
فعلا یه اسلایدشو نوشتم اونم تو مدرسه😂
عالیی
فداتم🐈⬛🌱