
Hi:-)
سلام من ا/ت هستم و 23 سالمه من با پدر مادر و برادرم سئول زندگی میکنم و زندگیم خوبه بجز وقتی یادم به برادرم میوفته وای دلم میخواد *** بدم
امروز مامان باباو جک (برادر ا/ت) میخواستن برن مسافرت مسافرت که نه خونه عمه رو مخم توی آمریکا به هر حال که من نمیخواستم برم از تخت بلند شدم و سمت اینه قدی توی اتاقم رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم پایین دیدم مامانم بابام دم در هستن و جک هم داره ساک هارو میبره از پله ها رفتم پایین پیش مامانم مامان ا/ت: دخترم مطمئنی نمیخوای بیای؟ ا/ت : آره مامان خیالت راحت مامان ا/ت : ولی خب نمیشه 7روز هست ا/ت : اشکالی نداره مامان مامان ا/ت : پس باید کل خونه رو تمیز کنی! ا/ت: ولی مامان مامان ا/ت : ولی مامان نداریم یا تمیز میکنی یا باهامون میای! ا/ت: هوف باشه تمیز میکنم بعد بغلش کردم و یه فحش هم به داداشم دادم بابامو هم بغل کردم همون موقع بود که دیدم دیگه دارن میرن ناخوداگاه چند قطره اشک از گونگ ریخت ولی سریع پاکش کردم خداحافظی کردم و اومدم داخل
رفتم توی اتاقم و خودمو روی تخت پرت کردم و خوابم برد با نوازش کسی بیدار شدم اولش یه پسر رو دیدم که خیلی جذاب بود ولی بعد سریع بلند شدم و دیدم کسی توی اتاق نیست گرسنم شده بود اومدم پایین و توی یخچالو نگاه کردم و لازانیا رو دیدم که مامانم گذاشته برش داشتم و گذاشتم تو فر وقتی گرم شد برش داشتم و تلوزیون رو روشن کردم و فيلم مورد علاقمو نگاه کردم نفهمیدم کی پای تلوزیون خوابم برد
از خواب بیدار شدم نگاه ساعت کردم دیدم ساعت 7 نیم شبه وای مگه چقدر خوابیدم بلند شدم رفتم طبقه بالا لباسامو عوض کردم و شروع کردم به گردگیری اول از اتاق خودم شروع کردم همه چی خوب بود تا اینکه فهمیدم اینه قدیم رو پاک نکردم رفتم سمتش وقتی داشتم پاکش میکردم دستمو بریدم خیلی میسوخت همون لحظه حضور یه فرد رو کنار خودم حس کردم بلند شدم ولی کسی نبود بیخیال شدم و به کارم ادامه دادم خب تقریبا طبقه بالا تموم شده بود و فقط پایین مونده بود تصمیم گرفتم بخوابم ولی یادم به اتفاقای صبح و ا ساعت پیش افتاد یعنی کسی تو خونه هست نکنه دزدی چیزی باشه؟ نه بابا من از وقتی مامان اینا رفتن در رو قفل کردم پاشدم لباسام رو عوض کردم و رفتم جلوی آینه همون موقع یه دست روی اینه ضاهر شد
دستم رو کشیدم روش انگار از اون طرف اینه بود کمی نگذشت که یه پسر پشت اینه ضاهر شد باورم نمیشه اینا خوابن؟؟ همون موقع پسر از اینه بیرون اومد و دستم رو گرفت که نیوفتم ا/ت : تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ پسر : من کیم تهیونگ شاهزاده اینه ها هستم و از وقتی این اینه به تو داده شد من هم درونش بودم البته نه تنها درون این اینه بلکه درون همه اینه های جهان هستم ا/ت : باورم نمیشد همه اینا توی یه ثانیه اتفاق افتاد توی همین فکر و خیال ها بودم که تهیونگ دستم رو کشید و فاصلش با من رو به صفر رسوند جوری که بینی هامون به هم برخورد میکرد بعدش
پیام بازرگانی 😜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد
پارت بعدی لطفا
عالییی
مرسی ☺️❤️