8 اسلاید صحیح/غلط توسط: raha انتشار: 2 سال پیش 325 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
❤اول لایک کن❤
از ماشین پیاده شدیم ... آدرین رفت تا ماشینو تو پارکینگ پارک کنه ... ما هم تو محوطه با چمدونا مثل این بی خانمانای جیگول واستادیم!
بعد از چند دقیقه سر کله گلابی جوونم پیدا شد! تا آدرین رسید سمتمون امیلی جون دسته ی چمدونشو گرفتو بلند گفت: بدویید بچه ها دیر شد! بدویید ...
اقای آگراست - نگو دیر شد خانوم بگو سردمه!
هممون خندیدیم ...
امیلی جون - باشه اصلا سردمه بدویید دیگه!
و غیر منتظره دستمو گرفتو منم همراهه خودش کشدید ... همزمان حرفم میزد!
امیلی جون- بدو دختر الآن هر دومون یخ میزنیم اینا رو نگاه نکن مردن پوستشون کلفته! سرما حالیشون نیست!
راست میگفت خیلی سرد بود تمام صورتم قرمز شده بود ... ولی چمدونم ... برگشتمو به چمدونم نگاه کردم بابا گلابی! شرمندمو کردی! آدری جوون چمدونمو داشت میاوورد ... اورین پسر خوب ... به تو میگن بی اف نمونه از نوع کاریش! منم که از خدا خواسته قدمامو تند کردمو با مادر بی اف گلم همراه شدم!
وارده محوطه فرودگاه شدیم ... اووف چه شلوغه ..
دینگ دینگ دینگ ... مسافرین گرامی به مقصد گرنوبل ... بیا برو کنار بذار باد بیاد بابا همچین تو دماغی حرف میزنه فکر میکنه خیلی با کلاسه! مثل ادم سفت حرف بزن هیچیت نمیشه! والا!
امیلی جون - مرینت عزیزم بیا بریم بشینیم آدرین چمدونا رو تحویل میده!
یه نمه دلم واسش کتلت شد! این همه چمدون گلابی تنها! ولی وقتی یاد هیکله هرکولش افتادم گفتم بکش حقته!
یه نیم ساعتی گذشت هممون بیکار نشسته بودیم ... البته بیکار بیکارم که نه امیلی جون داشت واسم خاطر تعریف میکرد! بین حرفاش فهمیدم تو این سفر همسفرای دیگه ای هم داریم اونم دوستای خانوادگی امیلی جون اینان! حالا خدا کنه اخلاقشون ادمونه باشه حداقل سفرو بهمون زهر نکنن! البته نگران نباشید اوناهم ادم نباشن خودم میبرمتون همه جا میگردونمتون!
بالاخره لحظه ی پر استرس و هیجان فرا رسید ... با این اتوبوسا ما رو به سمته هوایپما ها بردن! خدایی جو با حالی بود سردی هوا صدای موتور هواپیما! تاریکی هوا!هیجان سفر ... همه همه خیلی باحال بود!
همیشه از چیزای بزرگ وحشت داشتم مثل هواپیما ... یکم میترسیدم! الببته فقط یکم! ( خودمون از یکم بیشتر!)
از پله ها بالا رفتیم همونجوری که داشتیم میرفتیم بالا امیلی جون اروم کنار گوشم گفت: راستی گلم صندلی تو و آدرین کنار همه ...
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:باور کن منو اقامون نمیتونیم از هم دور بشینیم!
موش بخوره شما دوتا رو! فقط لبخند زدم ...
خب از همین الآن کل سفر زهرم شد ... واقعا حوصله کل کل ندارم کاش آدری تو این سفر ادم باشه!
***
امیلی جون یه بلیط بهم داد و گفت: برو آدرین حتما تا الآن نشسته فکر کنم صندلی شما از ما عقب تره!
اقای آگراست و امیلی جون کنار هم همون صندلیا ی جلو نشستن ... بلیطمو به مهماندار هواپیما نشون دادم اونم با دست بهم جامو نشون داد! وقتی رسیدم به صندلیم آدریم دیدیم که خیلی ریلکس کناره پنجره نشسته!
با کلافگی گفتم:میشه بیای اینور بشینی من میخوام کنار پنجره باشم!
تازه متوجه هم شد و بازم در همون حالت نشست و خونسرد گفت:بعد اونوقت اگه نخوام؟
تند تند ولی با ارامش گفتم:ببین یه خواهش دارم ازت فقط تو همین سفر سعی کن با من کل کل نکنی چون اینجوری هم سفر به تو زهر میشه هم به من بیا مثل ادم با هم رفتار کنیم نه مثل سگو و گربه!
یکم نگام کرد ولی بعد خیلی غیر منتظره از جاش بلند شد و همونجوری که با دست به من اشاره میکرد بشینم بهم گفت: پس تو هم سعی کن اخلاقتو یه کوچولو تغییر بدی! اوکی؟
نه مثل اینکه گلابیا هم میتونن تغییر کنن ... پس منم سر لج و لجبازی رو پخ پخ کردم و با یه لبخند گفتم:اوکی!
آدرین- اورین جی اف گلم!
هر دومون سر جامون بی سر و صدا نشستیم .به ساعتم نگاه کردم دو دقیقه به سه! خوب دیگه الآنه که هواپیما بپره من برم اون دنیا! نا خداگاه به چهره ی اروم آدری نگاه کردم ...
خیلی خونسرد نشسته بود در حالی که من داشتم اشهدمو میخوندم! اروم و با چهره ای که سعی میکردم خونسرد باشه بهش گفتم: یه سوال بپرسم؟
سرشو به سمتم نچرخوند فقط گفت:بپرس!
یکم مکثیدمو بعد گفتم: تو از پرواز نمیترسی؟
اینبار با تعجب برگش سمتم و گفت: نه ... واسه چی باید بترسم؟
سرمو انداختم پایین و گفتم: هیچی ... هیچی همینجوری گفتم!
یه دفعه با دست چونمو گرفتو سرمو بالا اوورد تو چشمای جذابش خیره شدم ... که با شیطنت چشاشو ریز کردو گفت: نگو که تو میترسی؟
نمیتونستم در برابر نگاه نافذش دوروغ بگم ولی اعترافم نمیتونستم بکنم چون چشام قبلش ضایعم کرده بود!
اروم خندید ولی نه برای اینکه مسخرم کنه ... خندش خاص بود ... خاص!
سرشو اوورد جلو تر رو اروم گفت:پس بذار یه داستان برات تعریف کنم! یه شب یه هواپیما مثل همیشه از فرودگاه میره تو اسمون ساعته پروازم دقیقا مثل ساعت پرواز ما بوده! تو تاریکی مطلق! شهر ساکت ... هواپیما اروم از زمین فاصله میگیره ... که یکدفعه یه ابر سیاه اونو تو خودش ... حل میکنه! و اون هواپیما دیگه دیده نمیشه!
اروم تر و مرموز تر از قبل گفت:میدونی میگن این ساعت پرواز ساعت شومیه!
واقعا ترسیده بودم قلبم تند تند میزد ... خواست دوباره ادامه بده که با التماس و اشکی که تو چشام بود بهش گفتم:بسه آدرین! خواهش میکنم دیگه چیزی نگو!
شونه هاشو بالا انداختو و گفت: اوکی بابا دیگه چیزی نمیگم اصلا من میخوام بخوابم بیدارم نکن ... خیلی خستم!
و چشاشو بست! گلابی خوشخواب! خلبان شروع کرد به حرف زدن مهماندارا هم یه چند تا ادا اصول در اووردنو رفتن سر جاشون هواپیما سرعت گرفت ... سرعتش خیلی شدید بود انقدر ترسیده بودم که ناخداگاه سرمو پشته بازوی آدرین قایم کردم ... انگار ترسمو حس کرد چون بعد از چند لحظه کاملا منو تو اغوشش قایم کرد! احساس امنیت خیلی زیادی داشتم ... حتی اگه هواپیما سقوطم میکرد من عین خیالمم نبود! حتی جدا شدن ناگهانیه هواپیما هم از زمین حس نکردم!
یه چند دقیقه ای بود تو هوا معلق بودیم! همه چی از این بالا کوشولوی کوشولو بود!
آدری سیوشرته تنشو در اووردو خیلی ناگهانی انداخت روی پای من با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: چرا میندازی اینجا؟
آدرین- میبینی که اینجا جالباسی نداره!
بهم بر خورد جاتون خالی بدم خوردا! انگار فهمید که بعد از چند لحظه گفت:شوخی کردم بابا دیدم سرده گفتم اینو بندازی روت ... حالا بگیر بخواب بذار منم بخوابم!
مرینت- اینجا که نمیشه خوابید!
آدرین- سوسولی دیگه!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:خوب شما بگو سرمو کجا بذارم؟
آدرین- رو سنگ!
مرینت- مرسی از پیشنهادت!
آدرین- خواهش میکنم حالا بگیر بخواب یا اگه نمیخوای بخوابی بذار من کپه مرگمو بذارم!
و راحت گرفت کپشو گذاشت ... اگه تو پررو ای من از تو روم زیادتره! بعله!
با پررویی سرمو گذاشتم رو شونشو اروم چشامو بستم ولی صداشو شنیدم که اروم گفت: بچه پررو یی دیگه کاری نمیشه کرد!
با حساس یه دست که داشت گونمو نوازش میکرد از خواب پریدم بیرون! گلابی؟ تو؟
آدرین- پاشو واست خوراکی اووردن کوچولو!
یکم چشامو ماساژ دادمو به ظرف جلوم خیره شدم همه چی بود ... شیر کاکائو ، کیک ، یه بسته که نمیدونم توش چی بود ولی داغ بود و ...
مرینت- کی میرسیم؟
به ساعته خوش فرمه اسپرتش نگاه کردو گفت: تقریبا نیم ساعت دیگه!
ناخوداگاه لبخند زدم: چه خوب!
یکم از شیر کاکائوم خوردم ... بعد از چند لحظه بهش نگاه کردم وگفتم:خوب تو این نیم ساعت بیا یکم حرف بزنیم! موافقی؟
بهم نگاه کردو با شیطنت خاص همیشگیش گفت:چرا که نه؟! بحث بیار وسط من خودم ادامش میدم!
مرینت- خب اول تو بگو میخوام یکم از اون دختره که عاشقشی برام بگی! فوضول نیستما فقط یه نمه کنجکاویه!
به حالت مسخره گفت: بر منکرش لعنت! کی گفته تو فوضولی؟
مرینت- مسخرم نکن حالا میگی یا نه؟
آدرین- اوکی به یه شرط!
مرینت- چه شرطی؟
آدرین- این که تو هم دلیل گریه ی اون دفعتو بهم بگی چطوره؟
سرمو انداختم پایین نمیخواستم درمورد اون موضوع صحبتی کنم ... از یاداوریش نه این که دلم واسش تنگ شه از حماقت خودم رنج میبردم!
آدرین- چی شد فسقلی جا زدی؟
مرینت- نه ... نه باشه منم برات توضیح میدم ... خب حالا تو بگو!
آدرین- خوب این موضوع تقریبا واسه دوسال پیش روزی که اولین بار کاگامیو دیدم! خب من هیچ نظری روش نداشتم بیشتر اون خودشو بهم میچسبوند! از رفتارای سبکشو طرز لباس پوشیدنش خوشم نمیومد!
ولی بعد چند وقت خود به خود احساس کردم بهش علاقه دارم!میدونی نمیتونستم ازش دور باشم!علاقم بهش همیشه بیشتر از قبل میشد ... اونم به من علاقه داشت ... هر دومون خیلی باهم خوب بودیم ... البته دعواهامونم زیاد بود ولی بازم باهم کنار میومدیم! تا اینکه به مدت یه ماه با خانوادش رفت کانادا تو اون مدت خیلی اذیت شدم ... دلم واسش تنگ شده بود! ولی وقتی برگشت ... دیگه اون کاگامی سابق نبود ... تغییر کرده بود! خیلی راحت به من گفت که دیگه نمیخواد باهام باشه خیلی راحت تر منو ول کردو رفت! خیلی راحت ...
دوباره چشاش غصه دار شد! این چهره ی ناراحتش اذیتم میکرد! شیر کاکائوشو باز کردم جلو گرفتم اروم گفتم: خب حالا بیا اینو بخور شلیل جون! خودم میرم برات خواستگاری!
چهرش دوباره رنگه شیطنت گرفت بعد از گرفتن شیر کاکائو از دستم بهم گفت: سعی کن، منو نپیچونی!
گنگ نگاش کردم و گفتم:چی رو نپیچونم؟
با شیطنت گفت: دلیل گریه اون دفعت چی بود؟
سرمو انداختم پایین بعد از چند لحظه گفتم:بخاطر یه ادمه بی معرفت!
سرمو اووردم بالا که با نگاه متفکرش مواجه شدم! چشاشو ریز کردو گفت: و اون ادمه بی معرفت کی بود؟
یه پرده نازک از اشک جلوی دیدمو گرفت ... اروم گفتم: پسر داییم!
نمیدونستم چرا دارم این حرفا رو بهش میزنم فقط احساس میکردم میتونم با حرف زدن باهاش ارامش بگیرم ...
مرینت- از بچگی باهاش بزرگ شدم ... همه لحظه های شیرین زندگیم ... با اون بود ... خیلی باهم خوب بودیم ... تا اینکه احساس کردم عاشقش شدم ... بهش وابسته شدم ... و همش ... وهمشم تقصیر لوکا بود ...
بغض راه گلوم بست ... با سختی ادامه دادم: دقیقا همون زمان که همچین حسی بهش پیدا کردم ... رفت!
با ریزشه اشکم صورتمو ازش برگردوندم ... که آدرین یه دفعه گفت: هی مرینت؟
اشکمو پاک کردم به سمتش برگشتم که بی مقدمه منو تو اغوشش گرفت اروم کنار گوشم گفت:دیگه گریه نکن هیچکس لیاقته اشکای تو رو نداره!
این واقعا گلابیه خودمونه؟ نه مثل اینکه واقعا خودشه!
لبخند زدمو از بغلش اومدم بیرون! بامزه بهش گفتم:حالا دیگه پررو نشو اقاهه! فاصلتم حفظ کن!
سرشو به حالت تاسف به طرفین تکون داد و گفت:ببین جنبه نداری دیگه!
از هواپیما پیاده شدیم بود فقط با یه کوچولو مثل همیشه اسمونش ابیه ابی بود رنگ دریا!
بعد از تحویل بارا از فرودگاه خارج شدیم که کنار پامون یه ماشینه اخرین مدل ترمز زد! جونم ماشین! حلوای منو بخورن! ای من قربونت بشم گوگولی! یه اقای با شخصیته کت شلواری از ماشین پیاده شد و به ما خوشامد گفت! جوی خودمو گرفته بودم که نیوتون با یه کیلو سیب تو عمرش نگرفته بود!
اقاهه چمدونامونو تو صندوق عقب شوتینگ کردو سوویچ داد دست آدری!
هممون سوار این هیولت شدیم و آدرین همانند حیوون به راه افتاد!
***
این برجو کجای دلم جا بدم! اخه چرا انقدر با روحیه ی من بازی میکنید!
تو عمرم برج یه قلو ندیده بودم چه برسه دوقلو ..ارتفاش صاف تو لوزالمعدم!
آدرین ماشینو جلوی در نگه داشت ما هم پیاده شدیم که باز یه اقاهه اومدو سوویچو گرفتو با وسایل برد! هی یو وایسا وسایلمو بردارم! که یه دفعه امیلی جون دستمو گرفتو گفت:بیا بریم مرینت وسایلو برامون میارن عزیزم!
نه بابا! جون من؟ لبخند زدمو گفتم: باشه!
و همگی رفتیم تو برج!
خیلی خسته بودم ... تازه ساعت هفت بود دلم میخواست بگیرم یه چند ساعتی تپل بخوابم ...
با اسانسور به اخرین طبقه ی برج رفتیم ... از ذهنم گذشت خوب شد اسانسورش خراب نبود!
داخل پنت هاوس خیلی شیک و مدرن چیده شده بود ... جات خالی پشه نیستی ببینی کجا اومدم بدونه تو! رنگ دیوارا شیری بود که حسابی با مبل راحتیای سفید داخل پذیرایی ست شده بود ...
امیلی جون- دخترم بیا بریم اینجا یه اتاق داره که ما برای تو در نظر گرفتیم!
لبخند زدمو با امیلی جون به سمت جایی که میگفت رفتیم . در یه اتاقو برام باز کرد ... با نگاه اول حسابی مجذوب اتاق شدم .. دیواراش به رنگ بنفش خوشرنگی رنگ شده بود! تمام وسایل مثل تخت و کمد میز لوازم ارایش و ... از جنسه چوبه سفید بود ... یه روتختی بنفشه خوشملم رو تخت قرار داشت!
امیلی جون- همه چیز خوبه خانومی؟
به امیلی جون نگاه کردم ... دلم میخواست بغلش کنم ... رفتم جلو و اروم بغلش کردمو تو گوشش گفتم: همه چیز عالیه!
اونم سرمو بوسید و گفت:اگه چیزی خواستی بگو ... فعلا استراحت کن هر وقت بیدار شدی میریم تفریح میکنیم!
ازش جدا شدم و گفتم: چشم!
خدایی چقدر تغییر کرده بودما!
امیلی جون- چشمت بی بلا دخترم!
و از اتاق خارج شد ...
برگشتمو یکم باز به اطرافم نگاه کردم ... بعد از جابه جا کردن وسایلم لباسامو عوض کردمو رو تخت دراز کشیدم ... که دیگه هیچ نفهمیدم
***
با سر و صدای زیادی از خواب پریدم! غلط نکنم مهمون اومده! نامردا حداقل اروم بحرفید بذارید ما هم یکم خیر سرمون بخوابیم! بالشتمو بغل کردمو سعی کردم باز بخوابم ...
نخیر مثل اینکه حالا حالا ها داستان داریم ...
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
37 لایک
چرا امیلی رفتارش شبیه پیرزناس😐😂🍉
پارت بده
الان ۳رهفته اس پارت ندادی
رها از من میشنوی سریع پارت بده طرفدارا میرنو دیگه نمیانا
همین بگو
چرا دیگه پارت نمیدی
زنده ای ؟
مردی؟
رفتی مارسی ؟
گوشیت شکسته؟
ایمیلتو یادت رفته؟
یا الکی میخوای بکشیمت رها جون😐😂 ️ ️
پارت بعد
بعدییییییییییییی
پارت بعدیییی
پارت بعدییییییییییییی
یانمخوای دیگه بدی