8 اسلاید امتیازی توسط: Kamila انتشار: 2 سال پیش 207 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این تست رو بده و ببین کدوم موجود افسانه ای عا.شقت میشه.....
آه! راستى... قبل از شروع، بگو كه، حاضرى يك موجود عجيب كه همه از قدرتش ميترسند و خطرناك هست رو، قبول كنى و بهش ع.شق بورزى؟ يا حتى اون رو به عنوان شريك زندگيت يا دوستت قبول كنى؟ اين سوال در نتيجه تأثير نداره~
ماگ قهوه/هات چاكلت/نسكافه ات را بر روى زير انداز سفيد رنگى كه زيرت انداخته بودى گذاشتى. شروع به ورق زدن كتاب و رفتن به صفحه بعد، كردى. باد ملايمى وزيد و موهاى بلند/كوتاه تو را به حركت در آورد.
نگاهى به فضاى سبز اطرافت كردى. شايد بهتر بود كمى در اين جنگل سبز قدم ميزدى. از اينكه به اين روستاى سبز اومدى راضى بودى. اينكه به مادربزرگ پيرت كمك كنى فكر خوبى بود؛ همينطور از اينكه از فضاى شلوغ شهر دور شده بودى خوشحال بودى.
شروع به قدم زدن كردى. نفس عميقى كشيدى و به آرامى زمزمه كردى: آه، پسر/دختر! كار هاى كشاورزى سخته...»
ناگهان متوجه برخورد پايت به جسم كوچكى شدى. سرت را پايين آوردى و با چشمانت دنبال آن جسم گشتى. با ديدن چيزى كه جلوى پايت بود تعجب كردى. يك... نوزاد؟ نه! نسبت به يك نوزاد خيلى كوچيك بود. اندازه يك كف دست بود. همينطور علامت عجيبى بر روى قفسه سينه اش داشت. دورش پتوى كوچك و مخملى به رنگ آبى پيچيده شده بود. با ترديد نگاهى به نوزاد كردى و...
خيلى با خودت فكر كردى. انگار چاره ديگرى جزء آوردن آن به خود به خانه نداشتى.
حال، يك هفته از آن روز گذشته است. مادربزرگت انگار خيلى از آن بچه خوشش آمده است و حتى براى او اسم هم گذاشته است. انگار درمورد نگه دارى از آن جدى بوده است.
شروع به تميز كارى كردى. ترجيح ميدادى اول از تميز كردن ميز، پنجره و... شروع كنى.
نگاهى به قاب عكس خودت و مادربزرگت كردى. با لبخندى بر لب، شروع به تميز كردن خاك هاى روى آن كردى. ناگهان صداى بچگانه اى از پشت سرت شنيدى:« ا/ت...»
با سرعت سرت را به سمت صدا برگرداندى كه ناگهان با (اسم آن نوزاد) روبرو شدى.
با تعجب به او خيره شدى. ميتوانست بر روى هر چهار دست و پاهايش راه برود و همينطور حرف ميزند. زبانت بند آمده بود و نميدانستى چه بگويى... آن لحظه دقيقا چه حسى داشتى؟
به () با دقت خيره شده بودى. اون هم با لبخند ناز و بچگانه اى، به تو خيره شده بود. نگاهى به علامت روى پيشانى اش كردى. ازش پرسيدى:«تو كى هستى؟» اما () تنها يك صداى عجيبى مانند "بلبلوبلو" در آورد. آه عميقى كشيدى. كى رو گول ميزدى؟ يك بچه حرف هاى تو را نميفهمد. ناگهان () به سمت تو شروع به حركت كرد و نامه اى را در دستت گذاشت. با تعجب به نامه خيره شدى. آن را باز كردى و شروع به خواندنش كردى.
"سلام كسى كه اين بچه رو پيدا كردى! البته بچه هم نميشه بهش گفت... در اصل اين موجود، تناسخ يك انسان به يك موجود افسانه اى است. قطعا هنوز خاطرات زندگى قبليش رو به ياد نمياره. رشد اين نژاد بسيار سريعه! و همينطور عمرشون هم به همين دليل طولانى است. خب، ما هميشه سرپرستگى اين نژاد ها رو به انسان ها ميديم. انسان خوش شانسى هستى كه اين موجود رو پيدا كردى.
" 1: غذاى زيادى بهش بده! زيادى شكموعه و اگه غذاى كافى بهش نرسه ممكنه از كنترل خارج بشه.
2: سر به سرش نزار. عصبى بشه خيلى بد ميشه برات.
3: نميتونى تركش كنى پس تلاش نكن. اون اولين كسى كه بهش محبت كنه را تا آخر عمرش ازش محافظت ميكنه.
4: حواست بهش باشه! دردسر سازه!
5: حواست باشه كه وقتى خاطراتش رو به ياد آورد، چجورى باهاش رفتار ميكنى. توى اون زمان خيلى شكننده است!"
آه عميقى كشيدى. حس دايه اى مهربان تر از مادر را داشتى. با اخم كوچكى، نگاهى به () كردى. حس خوبى از اين قضيه نداشتى...
يك ماه از آن قضيه گذشته بود. تمام سعيت را ميكردى كه طبق نكاتى كه در آن نامه نوشته شده بود عمل كنى. مادربزرگت به طور عجيبى، رشد سريع و هوش بالاى او را به بدن سالم و IQ بالايش ربط داد. () حال بخاطر هوش و رشد سريعش به مهد كودك ميرود. همه چيز بيش از حد سريع پيش ميرود. نگرانى تا يك سال ديگر، () بزرگتر از تو شود. از اين فكرت، خنده ات آمد. متوجه صداى چندتا از بچه هاى كوچك شدى:« علامت روى پيشونى ات خيلى مزخرف و عجيبه! عجيب! عجيب!»
كمى جلوتر آمدى. متوجه شدى چندتا از بچه هاى كوچك، درحال قلدرى براى () بودند. انتظار داشتى كه مسخره اش كنند. بلاخره قلدرى در دوران مدرسه يك چيز طبيعى و اجتناب ناپذيره! دستت را بر روى شانه يكى از آن بچه هاى قلدر گذاشتى و گفتى:«...
بدون اينكه به () نگاه كنى گفتى:«ترسيدى؟»
با تعجب گفت:« چرا بايد از چندتا بچه احمق بترسم؟»
آه... انگار تنها بخاطر علامت روى پيشانى اش مسخره اش نميكردن.
خنده ريزى كردى و گفتى:« كوچولوى زبون دراز!»
——————————————-
شروع به جمع كردن بشقاب و غذاى روى ميز كردى. مادربزرگت با لبخندى بر لب به تو خيره شده بود. () با دست هاى كوچكش، ظروف كثيف را به تو ميداد تا آنها را بشورى. با لبخندى بر لب به او خيره شدى.
مدت زيادى هست كه از او مراقبت ميكرديد. حال، چه حسى نسبت به او دارى؟
دستى به موهايت كشيدى. امروز به () قول داده بودى كه بخاطر نمرات خوبش او را به شهر بازى ببرى. دستى به لباسى كه امروز به تن كرده بودى كشيدى. كاملا مثل سليقه ات بود! دست () را گرفتى و بهش گفتى:« دوست دارى كدوم رو اول امتحان كنى؟»
با خوشحالى دستش را به سمت ترن هوايى گرفت. اخم بامزه اى كردى و گفتى:«مى خواى مادربزرگ منو بكشه؟»
با ناراحتى بهت خيره شد. دستش را گرفتى و به سمت ترن هوايى مخصوص كودكان حركت كردى. بليط بازى را گرفتى و در صف منتظر ماندى. با عصبانيت بامزه اى بهت خيره شده بود. با ديدن اين قيافه بامزه اش خنده ات گرفته بود. بلاخره نوبت شما رسيد! سوار وسيله شدى. وسيله بازى، شروع به حركت كرد... هردوى شما، با قيافه بى حوصله اى به اطرافتان خيره شديد. خيلى حوصله سر بر بود... اما بچه هاى اطرافتان، با بلند ترين صداى ممكن درحال جيغ زدن بودند. از اين وضعيت خنده ات گرفته بود.
ناگهان، اتفاق عجيبى افتاد! وسيله بازى، بااينكه هنوز به مقصد نرسيده بود ايستاد... ناگهان، شروع به خراب شدن كرد و همه چيزش درحال فرو ريختن بود. سعى در محافظت از خودت و () كردى. همه چيز فرو ريخته بود. خوشبختانه صدمه زيادى نديده بود. اما بدنت به شدت درد ميكرد... با وجود دردت، به سختى بلند شدى و اطرافت را گشتى... نبود! () نبود. با نگرانى دنبال () ميگشتى...
" آه... انسان! يك چيزى مهمى هست كه بايد بهت بگم و با دقت بهش گوش كن. () از يك نژاد به شدت قويه و قطعا افراد زيادى دنبال او هستن. ازش به خوبى مراقبت كن~"
خب بریم واسه جواب...
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
چن بار تست دارم هر بار ایوان شد
ايوان/پرى باد
پری باد
ایوان/پری باد
نمیدونم نظری ندارم
عکساشون نیومده تو تست بعدیم میزارم
حتما خوشتیپ بود
ای وای عکساشون نیومدههه
تو تست بعدیم عکساشونو میزارم
یا خدا