12 اسلاید صحیح/غلط توسط: ✯❦︎S.T.R❦ انتشار: 4 سال پیش 274 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان بعد از هزاران سال اومدم پارت بدم 😂 واقعا شرمنده راستی داستان شروع یک پایان رو هم ادامه نمیدم خیلی خب منتظرتون نمیزارم 😉 بریم سراغ داستان 😄
میگه : اول اینکه خیلی باید مراقب خودت باشی می گم : چرا ؟ میگه : خب تو یه بار از این دنیا رفتید و حالا که برگشتی یکمی ... یکمی ... اممم ... دنیا رو بهم ریختی همونطور که میدونی آدم ها نمی تونن زنده بشن آه گوش کن الان مثل اینکه اممم جسم و روحت تو دو دنیا گیر کرده باشه اگه بمیری دیگه کلا وارد اون دنیا میشی
می گم : چی این غیر ممکنه می گه : چرا ممکنه ولی خب من می دونم که تو مراقب خودت هستی اما این مربوط میشه به چیز دومی که می خواستم بگم می پرسم چی می خواستی بهم بگی ؟ از زبان تیکی می گم آه مرینت مربوط به آیندس ... نمیتونم بهت بگم ... .
فردا صبح پا میشم و می بینم دیرم شده و تکالیفم رو هم ننوشتم ! 😨 حالا چی باید به خانم بوستیه بگم مامانم صدام می زنه : مرینت دیرت شده . من سعی می کنم صدام رو خواب آلود نشون بدم : فقط 5 دقیقه دیگه بعد از کلی بدبختی یکم از تکالیفم رو نوشتم 📖📝و رفتم مدرسه 🏫 خانم بوستیه گفت : خیلی دیر کردی مرینت می خوام تکالیف رو چک کنم 😨
نوبت به من می رسه می گم : خانم بوستیه ببخشید من یکم از تکالیفم رو نوشتم آخه دیشب زیاد حالم خوب نبود 😔 ( دروغ هم نمی گم وقعا حالم بد بود) خانم بوستیه می گه : واقعا مشکلت چی بوده ؟ 😨 می گم : اممم ... من ... آه ... یکم سرما خورده بودم و تب کرده بودم 😅😷 می گه : باشه می تونی بشینی می شینم کنار آلیا بعد مدرسه آلیا می گه : هی دختر من و بچه ها یه قرار باحال با آدرین برات ترتیب دادیم میگم : ممنون آلیا اگه خواستم بیام خبرت می کنم 😄😊 و می رم خونه .
تیکی میاد بیرون و میگه مرینت یه اتفاقی افتاده ! می پرسم چی ؟ می گه : متاسفم مرینت اما تو باید همین الان پاریس رو ترک کنی ببین ! موبایلم را دستم می ده📱نادیا داره اخبار میگه : گیج نشید این فقط اخباره امروز شاهد پدیده ی عجیبی هستیم یک مرد چینی به پاریس اومده و ادعا می کنه یک ابر قهرمانه با ما همراه باشین تیکی ادامه می ده : مرینت من فیلم رو ظبط کردم ، اون مرد خطرناکی هست . زود باش باید تبدیل بشی 😟 می گم : صبر کن تیکی اینجا شهر منه ، دوستام ، خانوادم ، آدرین اونا همه اینجا هستن من نمی تونم اینجا رو ترک کنم تازه کجا باید زندگی کنم لطفا یکم بهم زمان بده میگه : آه، باشه فقط سه روز و اینکه می تونی بری پیش استاد یانگ ، اون حتما می تونه کمکت کنه می گم : باشه ممنون فعلا باید یاد بگیرم از خودم دفاع کنم ، زنگ می زنم به آدرین و ازش می خوام شماره کاگامی را اس ام اس کنه
بعد به کاگامی زنگ می زنم : آاااا ، سلام کاگامی میشه یکم شمشیر بازی یادم بدی میگه : چرا ؟ تو که به این چیز ها علاقه ای نداشتی ! میگم : اممم ... سه روز دیگه اممم ... پسرخاله ام از ژاپن می خواد بیاد و اون یه شمشیر باز حرفه ای هست نمی خوام ضایع باشم 😁 میگه : باشه ساعت 6 توی مدرسه دوپان می بینمت و قطع می کنه .
به ساعت نگاه می کنم الان ساعت 4 هست یه بلیت برای 3 روز دیگه می گیرم و وسایلم رو جمع می کنم 😞 یهو دستم به یه چیزی می خوره که نرم هم هست .سرم رو برمیگردونم ، اون عروسک کت نواره 😭 یه گل رز هم کنارشه 😭 همون گلی که کت بهم داددد 😭 میشینم رو زمین گل و عروسک کت نوار رو دستم میگیرم و بهشون لبخند میزنم
اونا رو هم میزارم تو کیف ، بعد از خستگی رو تختم ولو می شم به تیکی می گم : به نظرت باید به آدرین بگم که دارم می رم تیکی می گه : البته که نه . آدرین خیلی تو رو دوست داره 💖💘 اگه بهش بگی خیلی ناراحت میشه دوباره به ساعت نگاه می کنم ساعت ۳۰ : 5 است باید دیگه لباس بپوشم وقتی که لباس هایم را می پوشم حرکت می کنم و می رسم به من مدرسه دوپان کاگامی هم اونجاست و تا من رو می بینه می گه : دیر کردی ! از توی گوشیم ساعت رو نگاه می کنم . ساعت 01 : 6 هست ! می گم : ولی من فقط 1 دقیقه دیر اومدم می گه: دقیقا ، 1 دقیقه دیر کردن هم مهمه خب ، برگردیم سر کارمون 😐😐😐
بهم چند تا ترفند یاد می ده که یهو همون مردی که توی اخبار دیده بودم جلو در مدرسه سبز میشه . من وحشت می کنم 😱 مرده تا من را می بینه اخم میکنه انگار متوجه شده که من نگهبانم سعی می کنم عادی باشم می گم : من یه لحظه کار دارم ببخشید و سریع می دوم توی کلاس ها : تیکی اون همون مرده بود باید به حرفت گوش می دادم وقت نداریم بریم خونه . تیکی خال ها روشن و از پنجره بیرون می رم و بعد از کلی راه می رسم نیویورک به حالت عادی برمی گردم . تیکی حسابی خسته شده بهش یه ماکارون می دم و بقیه راه رو پیاده می رم و می رسم به همون دنیای زیر زمینی و می رم تو مبعث استاد یانگ اون تا من رو می بینه تعجب می کنه و می پرسه : مرینت اینجا چیکار می کنی ؟ من از ناراحتی می زنم زیر گریه 😭😫 میگه : چی شده آروم باش رفتارش من رو یاد آدرین میندازه و من بیشتر گریه ام میگیره وقتی گریه ام تمام می شود بالاخره می تونم حرف بزنم : من مجبور شدم بیام اینجا آخه تیکی گفت یک مرده ای اومده به پاریس و میونه ی خوبی با نگهبان ها نداره بعد من رفته بودم مدرسه تا کاگامی بهم شمشیر بازی یاد بده وقتی دیگه آخراش بودیم یهو همون مرده رو دم در دیدم خیلی بد نگام می کرد برای همین سریع اونجا رو ترک کردم چاره ای نداشتم 😭
کمی فکر می کنه : منظورت ...کاتاشی هست ؟ می گم : نمی دونم ، فکر کنم ولی چه اسم عجیب غریبی داره میگه : آره ژاپنی هست ولی چه خوب که همون موقع اونجا رو ترک کردی وگرنه ممکن بود بهت آسیب بزنه می گم : راستی کاگامی چطور ، اون دوستمه و پیش من ایستاده بود برای اون اتفاقی نمی افته یا آدرین میگه : نه اون فقط با نگهبان ها کار داره میگم : حالا باید چی کار کنم 😞 من توی چند دقیقه دوستام رو از داست دادم ، حتی باهاشون خداحافظی هم نکردم 😔😭 میگه : نمی دونم ولی فعلا بهتره یه مدت اینجا بمونی تا یه خونه تو شهر اجاره کنی . می گم : باشه . یهو می بینم آدرین بهم زنگ زده موندم چیکار کنم جواب بدم یا نه استاد یانگ که انگار متوجه شده سر تکان می ده و من جواب می دم : آدرین با نگرانی می پرسه : مرینت حالت خوبه ؟ کجایی ؟ من اومدم که باهم بریم پارک آخه دفعه قبل نشد ولی تو توی خونه نبودی ! من موندم چی بگم بالاخره حرف میزنم و می گم : اممم ... آدرین من ... پاریس رو ترک کردم ! آدرین تعجب می کنع 😨 : چییی؟ برای چی اینکار رو کردی ؟ من نمی دونم چی بگم تلفن رو قطع می کنم و فیلمی رو که تیکی ظبط کرده رو برای آدرین می فرستم .
و براش همه چیز رو توضیح می دهم پیامی که آدرین در جوابم داد 👇👇👇
مشکلی نیست مرینت .
ما می تونیم باهم دیگه شکستش بدیم .
لطفا برگرد . 😭🙏😿🙀
پیامی که من به آدرین در جواب می دم 👇👇👇
متاسفم آدرین نمی تونم اگه من دوباره ... بمیرم نمی تونی برم گردونی ، این رو تیکی گفت 😔😟
من دیگه خسته شدم . استاد یانگ اتاقم رو بهم نشان می ده ( معبده خیلی بزرگه 😏 ) می رم می خوابم ولی خواب خوبی نمی بینم ، خواب می بینم بخاطر رفتنم از پاریس همه ازم متنفر شدن حتی آدرین و پدر و مادرم 😫😓
داستان از زبان آدرین شب حتی یک لحظه هم خوابم نمی برد حتی مهمونی لایلا هم بهم خوش نگذشت همش نگران مرینت هستم مگه اون کیه و می خواد چی کار کنه صدا می زنم : پلگ بیداری می گه : البته که بیدارم ، فکر کردی با نبود حبه قند می خوابم 😳😢 میگم : پلگ کاتاشی کیه ؟ یهو پلگ وحشت میکنه و می گه : نه نه نه الان وقتش نیست که بدونی می گم چی شده چرا مرینت از اون مرد می ترسه و انقدر یهویی بدون خداحافظی از اینجا رفت میگه : حتما تیکی درموردش بهش گفته اون میونه خوبی با نگهبان ها نداره و وقتی که نگهبانی نزدیکش باشه حتما احساسش می کنه ولی نگران نباش با تو کاری نداره می گم من نمی تونم همینطوری اینجا بمونم درحالی که مرینت اونجا توی نیویورکه ، پلگ پنجه ها بیرون
نزدیک های صبح میرسم به دنیای زیرزمینی( البته قبل از اینا کل نیویورک رو زیر و رو کرده بود 😂 ) مرینت رو می بینم که تبدیل شده و برای خودش میچرخه نمی دونم چرا الان بیداره آخه هوا هنوز تاریکه صدا می زنم مرینت ؟ مرینت تا صدام رو می شنوه سرش رو بلند میکنه و می پره بقلم و لبخند می زنه و چشم هاش رو می بنده
انقدر در این حالت می مونیم که دیگه خورشید طلوع می کنه مرینت گریه اش گرفته و می گه : دلم برات تنگ شده بود می گم : منم همینطور تو انتظار داری گربت بدون بانوش بخوابه 😄 خنده اش میگیره ولی میگه : نه 😘 . ولی بعد یهو
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
چرا اینقدر دیر به دیر پارت می دی بیرون
دنبالی بدنبال
دنبال شدی 😊💖
خیلی بدی هم کوتاه میذاری هم زود تموم میکنی داستانو 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
بازم بیست صفحه بذار لطفاً لطفاً لطفاً لطفا لطفاً لطفا لطفا
حرفی ندارم😑😏