
توی اتاق دراکو:دراکو:تو این همه وقت کجا بودی میدونی پدرم بهم گفته که پدرت رو بردن بیمارستان میگن حالش یه جورایی وخیم بوده در صورتی که تو اصلا نبودی هانی:بابا ؟اون...شوخی نکن مالفوی من میدونم که ولدمورت برگشته و...دراکو:اسمشو نیار هانی:چرا ؟ تو که مرگخواری دراکو:من مرگخوار نیستم ... باشه پدرم مرگخواره ولی ویزلی نباید اینو به کسی بگی و گرنه خودت میدونی هانی:باشه تو هم دیگه با من شوخی نکن دراکو:من شوخی نمیکنم مار لردسیاه پدرتو گزیده بعد پاتح از خواب بیدار شده و پدرت رو بردن بیمارستان الان خواهر برادرات و پاتح توی بیمارستانن
هانی :چی از زبان دراکو:بعد حرف هام رفت توی شک عجیب بود تا حالا اینجوری ندیده بودمش ...چدا توی قطار گریه هاشو دیده بودم ولی نه اینجوری چون یهو هق هقش رفت بالا زانو هاشو بغل کرد و صدای گریش شنیده میشد برای اولین بار دلم براش سوخت نه نباید دلم براش بسوزه اونم طرف پاتح ولی ...رفتم سمتش به طور غیر ارادی نوازشش کردم دراکو:بهتره بخوابی باشه ؟بعل فردا از دامبلدور اجازه میگیریم که بری پیش پدرت باشه ؟هانی :باش😢
دراکو:وقتی خوابید روش پتو کشیدم و خودم روی کاناپه خوابیدم فردا از زبان هانی:بیدار شدم و دیدم که دراکو روی کاناپه خوابیده و ساعت داره حرف میزنه هانی:باشه باشه خاموش شو ...هی دراکو بلند شو کلاسات داره شروع میشه دراکو:چی ؟ باشه.. سلام صبح بخیر هانی : صبح تو ام بخیر ... من میرم پیش دامبلدور دراکو:باشه ...هانی هانی:بله ؟ دراکو:هیچی ...موفق باشی هانی:مرسی خدافظ
هانی:رفتار دراکو عجیب شده بود ..ولب وقت ندارم باید باید برم و پدرم رو ببینم ..اره اون ..یعنی چه اتفاقی افتاده براش به دفتر مک گونیگال رسیدم تق تق تق مک گونیگال :بله ؟هانی :سلام من میتونم بیام تو ؟*در باز شد *مک گونیگال:ویزلی ؟ تو کجا غیبت زده بود؟ هانی:میشه دامبلدور رو ببینم ؟مک گونیگال:باشه ... همراهم بیاید دوشیزه فقط باید توضیح بدید که دقیقا کجا رفته بودید که نبودید ؟ هانی:اوهوم هر چند خودنم دقیق نمیدونم ولی باشه به پرفسور دامبلدور میگم اون هم قطعا به شما میگه این طور نیست پرفسور؟ مک گونیگال :درسته، خب همراهم بیا
دفتر دامبلدور : د:اوه سلام مینروا کارت رو سریع بگو چون خودن میدونی که چقدر کار دارم م:خب دامبلدور ویزلی اینجاست د:کدوم ویزلی اون ها که الان مح ...م:نه هانی اینجاست ..خوب من میرم باشه ؟هانی:سلام پرفسور دامبلدور:توی اون جعبه بهت خوش گذشت ؟ولی باید بگم ما سال خیلی دشواری رو توی دنیای واقعی داشتیم و پدرت ..هانی:اره میدونم اون ..یه مار گزیدتش شاید یک دوست بهم گفت دامبلدور :اوه که اینطور پس میدونید هانی:اره میتونم برم پیشش؟دامبلدور:متاسفانه باید بگم نه لینجوری همه چیز خراب میشه بعد خواهر برادرات یا دوست هات بهت توضیح میدن هرماینی گرنجر و دوشیزه کیتی در هاگوارتز هستن تو میتونی بپرسی حالا هم برو چون اندازه یک سال هیچی نخوردی درست نمیگم ؟ هانی:اوه درسته
به نظر سنجی هام سر بزنین فروشگاه شوتی باز است
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنون بابت امتیاز لاووو
عاشق داستانتمممممم عررررر
♡+♡
به نظر سنجیم سر بزن
پارت بعدی زوددددد (✷‿✷)