ناظر میشه رد شخصی نشه. مرسی.
(یوریکو =اریسا ) مایکی:« خب مثل اینکه با اومدن شما آشوب تو گنگ به پا شده . بهتره که شما تا پایان جلسه گنگ اینجا بمونید . یوریکو:«نه،نه به هیچ وجه من به تو اعتماد ندارم. مایکی:«خب من میخوام تمام تلاشمو کنم که به شما خانوما آسیب.ی نرسه. اما:«هی ،اسمت چیه؟ -:«یوریکو. اما:«خب یوریکو مطمئن باش که هیچ آسیبی بهت نمیرسه . یوریکو:«من از شما ترسی ندارم.فقط میخوام تضمین کنید رفتاری که با دوستم داشتید تکرار نمیشه و اگرنه خیلی بد میشه واستون. در ذهن یوریکو:«اینو در حالی میگفتم که دستم میلرزید ولی نمی خواستم به هیچ وجه ترسی از خودم نشون بدم. اما:«خیلی خب مطمئن باش آسیبی به تو دوستت نمی رسه. حالا دنبال من بیاید دست کیانا رو گرفتم اینجوری خیالم راحت تر بود .(هر دو دخترن). و اما ما رو دوباره برد پیش دراکن. اما :«سلام! دراکن:«این این دو تا دختر چرا دوباره اینجان؟ اما:«دراکن تو تا آخر جلسه گنگ این مواظب این دوتا دختر باش .تا دیگه نظم جلسه رو به هم نزنن. بعداً توضیح میدم. و رفتارش خیلی فرق کرد مهربونم شد. اما:«خداخافظ! دراکن:«خوب شما دوتا دردسر ساز فقط کافیه که کوچیک ترین حرکتی کنید.یوریکو:«هی منو ته.دید نکن . دراکن :«تو چرا انقدر حرف میزنیییییی؟ یوریکو:«........(سوکوت) یوریکو در ذهنش:«چرا کیانا انقدر ساکته؟ یعنی داره به چی فکر میکنه؟ ........................................ وقتی جلسه تموم شد همه داشتن می رفتم و منتظر بودم زودتر از اونجا بریم . مطمئنم بابا بزرگ رسیده بود خونه . وخیلی هم نگران شده بود. یوریکو:«(با صدای پایین ) کیانا من نگرانم . کیانا:«هی پسر(خطاب به دراکن) پس کی ما میریم؟ همون موقع مایکی رسید. مایکی:«خب خانوما عذر میخواهم که منتظر گذاشتمتون . میتونید برید . یوریکو:«همینننننن؟! این همه مارو معطل کردی که چی؟! دراکن و کیانا باهم:«بسه دیگه. من یهو ساکت شدم. مایکی :«نه اشکالی نداره .حق داره . کیانا :« ممنونم که سر قولتون موندید. بیا بریم یوریکو. دنبالش رفتم و تا موقع رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.(و تکرار میکنم که هر دو دخترن خونه هم منظور خونه بابا بزرگ شونه ) . وقتی رسیدیم خونه بابا بزرگ نگران داشت تو خونه راه میرفت. بابا بزرگ:«کحا بودیدددددد؟خیلی نگرانتون شدم . کیانا:«ببخشید.ببخشید ..... یوریکو:« تقصیر من بود من گم شده بودم وکیانا خیلی گشت تا من پیدا کنه. بابابزرگ:«خیلی خب .فعلا من میخواستم یه چیزی بهتون بگم. کیانا:«چی؟ بابا بزرگ:«یکی از دوستم تو اوزاکا هست که من میرم به دیدنش و حدود یک هفته ای اونجا میمونم . تو این مدت تو و یوریکو میرید پیش دایی کیانا. خودم میبرمتون تا خیالم راحت باشه . ................................ فردا صبح یوریکو =اریسا با صدای کیانا ازخواب پریدم . کیانا:«هی یوریکو بیدار شو دیگه!باید الان بریم . یوریکو:«(همینطور هاج و واج مونده بودم .و چیزی نگفتم ) کیانا تا من دارم لباسامو برمی برمیدارم.تو برو صبحونتو رو بخور و یه آبی به صورتت بزن لباس ها و وسایلتم از قبل برات برداشتم. صبحونه رو که (کره و مربا بود )خوردم . و با عجله موهامو شونه زدم . و لباسامو عوض کردم.. و رفتم پایین بابا بزرگ و کیانا منتظر نشسته بودن. یوریکو:«ببخشید که منتظر گذاشتمتون. بابا بزرگ:«اشکالی نداره. کیانا :«منتظر چی هستی بیا پایین بریم دیگه. ............. ادامه اسلاید بعدی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییییییییییی
عالییی
همه رو خوندم به نظرم تو بهتر می نویسی ولی یکم حوصله نداری انگار به غیر اون عالیه♥
ممنونم 💖
واگرنه کیانا هم عالیهه
میخوام نظر ندی اصن پوففففففففففففف خب معلومه مار اون بهتره چون من فکر میکنم و همونجا مینویسم
نه تو هم عالی هستی بدنیست اصلا بد نیست