بابت تاخیر عذر میخوام🥲🖤
آلیس: چشمامو باز کردم صدای جروبحث چند نفر میومد،تا اینکه با جمله من همشون ساکت شدن.بینشون یه پسر موبلونده خوشگل اومد و منو تو آغوشش کشید و گفت«وای آلیس! آلیسم!بالاخره…بالاخره بهوش اومدی!»بدنم انگار خشکیده بود ولی تونستم دستمو فقط به اندازه ای که به شونه اون پسر بزنم بلند کنم،گفتم«ببخشید شما؟!»با ناباوری منو عقب کشید اما دستاش هنوز روی شونه هام بود.گفت«منم دراکو!عشقت!کسی که یه ماه تموم بالا سر معشوقش بود تا بهوش بیاد!»(احساس میکنم زیادی دارم غلمبه سلمبه میحرفم🤷🏼♀️😂)خیلی آشنا بود.اون رنگ چشماش که به رنگ دریا بود انگار غمی رو تو دلم زنده میکرد!با دیدن اون چشما و صدایی که نمیشناختم ولی باعث میشد قلبم تیر بکشه!احساس کردم اشکی از گونم سر خورد و پایین رفت.دراکو دستشو گذاشت رو گونم و اسممو پاک کرد و گفت«نبینم اشکتو آلیسم!»(حالم بهم خورد😂)اشک های بیشتری از چشمام جاری شد،اما دلیلشو نمیدونستم!اون کی بود که به خاطرش بی اختیار اشک میریختم؟!…
زمزمه کردم«تو کی هستی که باعث میشی قلبم درد کنه بدون اینکه دلیلشو بدونم؟!»اون شخص هم مثل من اشک ریخت و گفت«آههه آلیس»و دوباره منو بغل کرد.به پسر عینکی با یه پسر مو قرمز و یه دختر مو قهوهای خوشگل نزدیک آمدند.پسر عینکیه اومد و بغلم کرد و گفت«آهههه آلیس بالاخره بهوش اومدی!»مو بلونده یقه پسر عینکیه رو کشید و گفت«بهش دست نزن پاتح!»دیگه داشت اشکم در می اومد و بی اختیار و باصدای بلندی جیغ زدم«منو ببرید پیش کسی که بشناسمش!»همشون با تعجب به من نگاه کردن که یه خانم پیر با یه خانم دیگه وارد شدن از روی لباسهای زن جوانتر میشد تشخیص داد که شاید در آنجا کار میکرد اما زن پیر چی؟…
اون پسر موبلونده خوشگل از کنارم بلند شد که یکهو یک دختر با جیغ و داد و اشک شوق اومد و به آغوشم پرید!ماتم برده بود که گفتم«شما؟»با بهت عقب رفت و گفت«آلیس منم سارا!منو یادت نمیاد؟!»قبل از اینکه جواب بدم اون خانمی که یکم پیرتر از خانم بغل دستیش(مک گونکال)بود بسمتم اومد و گفت«آلیس چه اتفاقی افتاده چرا هیچی یادت نمیاد؟…
خانم دکتر پس از معاینه من گفت«فراموشیش زیاد وخیم نیست طوری که اگه یه چیز آشنا ببینه یا براش اتفاق بیوفته ممکنه همه چیز یادش بیاد!»پسر موبلونده گفت«یعنی ممکنه که حافظهاش برگرده؟!»دکتر گفت«البته چرا که نه!یه صحنه خیلی آشنا بهش نشون بدید جوری که احساساتش فوران کنه و بتونه به یاد بیاره!…
دراکو: دو ماه از زمانی که آلیس به هوش آمده بود گذشته بود ولی هنوز هم خاطراتش برنگشته بود!هر جا که به ذهنم میترسید برده بودمش،اول از همه هم به جنگل ممنوعه برده بودمش و باهم نیم ساعت روی جای همیشگیمان نشسته بودیم که آلیس گفت خسته است و رفته بود.نمیدونستم چه چیزی قراره موجب بشه خاطراتش برگرده.داشتم برمیگشتم که نگاهم به آلیس افتاد که داشت از پله های برجی که دامبلدور از اون سقوط کرده بود بالا میرفت،فکر نمیکردم واسه چیز خاصی به اون برج رفته باشه تا اینکه صدای جیغش به هوا برخواست!…
دراکو: تند تند پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم،قلبم داشت میومد تو دهنم!وقتی رسیدم چشمم به آلیس افتاد که کنار ناقوس نشسته بود و سرشو با دستهاش گرفته بود و فریاد میکشید!…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عزیزم چرا نمیذاری
این از پارت دوم🖤پارت سومم تو راهه نگران نباش👍🏻🖤دلیلش رو هم نمیتونم بگم ولی بدون بدلین اینکه یه اتفاقایی افتاده که فعلا سرم شلوغه ولی سعی میکنم زود زود بزارمش🙏🏻🖤
باشه عزیزم ممنون🙏😍
عالییی
پارت بعدو زود تر بزار
مرسی🤍چشم🙂
پااااارت بعدددد
باشی🤍
۱
واییی عاشقتم🤍🤍🤍🤍
۲
۳
۴
۵
۶
۷