
سلام کیوتا🍬 اینم از قسمت هفت این قسمت خیلی هیجانی و جالب عکس این قسمت عکس استیو شخصیت جدید و این قسمت وارد داستان میشه🖼 شرمنده اگه دیر اومد نظرات و پیشنهادات فراموش نشه😘🌹

با حیرت فریاد زدم:«چی اصلا نمیفهمم شما اونو کشتید» جواب داد:« چرا باید ماتیلدا رو بکشم چی بهم میرسه با صحنه سازی قتل و انداختن گردن من» گفتم:«کار گابریل همونطور که اسمش توی برگه هست میشه فهمید اون این کارو کرده» با عصبانیت گفت:«خودم میدونم ولی دیگه کاری از دستمون بر نمیاد» همون موقع یکی در زد شاه گفت:«میتونید بیاید تو» گابریل ار در وارد شد و گفت:«صبح بخیر اعلا حضرت چقدر حیف که در غروب افتاب امروز دیگه این لقب رو ندارید» شاه کنترلشو از دست داد رفت و گلوی گابریل رو فشار داد و گفت:«ای عوضی تمام این مدت مار تو آستینم پرورش میدادم مردک خائن» گابریل با خونسردی گفت:«آروم بگیر پیرمرد وگرنه اتفاقی که نباید بی افته می افته حالا برو و از ساعت های آخر حکومتت لذت ببر» اینو گفت و سوت زنان😙 از اتاق رفت کاری از دست هیچکس بر نمی اومد هیچ مدرکی نداریم که ثابت کنیم گابریل این قتل رو انداخته گردن شاه با بی قراری برگشتم به اتاقم اومدم بشینم روی تخت که یه پاکت نامه و یه شاخه گل رز روی تختم دیدم نامه رو باز کردم:«امیلی میدونم که نمیخوای منو ببینی پس برات یه نامه نوشتم من واقعا بایت اتفاق صبح ازت معذرت میخوام هردو دیشب زیاده روی کردیم واقعا معذرت میخوام دست خودم نبود امیدوارم که منو ببخشی دوست دار تو اریک»
از جام بلند شدم و رفتم به اتاق اما نبود از پنجره ی اتاق دیدم که رفته توی باغ مخفی اش قبلا اونجارو یه بار بهم نشون داده بود منم جاشو بلد بودم و رفتم سراغش وقتی اومدم اریک متوجه حضورم نشد داشت به گل ها اب میداد که اروم گفتم:«بخشیدمت» سرشو برگردوند میخواست چیزی بگه که انگشت اشاره مو بردم و روی لبش کذاشتم و گفتم:«نیاز به معذرت خواهی دوباره نیست الان موضوع مهم تری هست که باید بهت بگم» پرسید:«موضوع واجب تر از این هم مگه داریم خب بگو میشنوم» گفتم:«امروز صبح یه فرمان سلطنتی اومده گابریل قتل ماتیلدا رو انداخت کردن پدرت برای همین میخوان از مقام پادشاهی برکنارش کنن ما هرچه زودتر به یه مدرک نیاز دارم تا غروب افتاب که زمان تاج گذاری هست بیشتر وقت نداریم» اریک گفت:«اتفاقا همین الان آدرس و مشخصات دقیق اگنس رو بهم دادن میتونه سرنخ های خوبی بهمون بده» سوار اسب پیتر شدیم و راه افتادیم سمت خونه ی اگنس

رسیدیم خیلی آروم در زدم دختر جوانی در را باز کرد پرسید بفرمایید با کسی کار داشتید اریک پرسید دنبال اگنس سوان میگردیم دختر جواب داد بفرمایید تو مادرم خونه است و با مهربانی مارو به خونه دعوت کرد چند قدم که رفتیم جلو به یه تخت رسیدیم تخت پیرزنی که حال و روز خوبی نداشت روی اون دراز کشیده بود رفتم جلو و روی صندلی کنار تخت نشستم رو به پیرزن کردم و گفتم شما باید اگنس سوان باشید من از طرف ماتیلدا شلدن اومدم اومدم ادامه بدم که پیرزن حرفمو قطع کرد چند تا سرفه زد و با صدای ضعیفی گفت هنوز زنده است فکر میکردم کردم تا حالا گابریل اونو کشته باشه با عجله پرسیدم چرا گابریل باید اونو بکشه پیرزن ادامه داد از وقتی اون بچه به دنیا اومد گابریل دیگه هیچکس اعتماد نداشت حتی چند باری هم اومد اینجا و من و تهدید کرد که اگه به کسی چیزی بگم منو میکشه پرسیدم کدوم بچه جواب داد همون دختره دختر استفان گابریل ماتیلدا رو گول زد بهش وعده ی سلطنت داد اما همه اش برای این بود که اون نوزاد رو بکشه داشت ادامه میداد ایه چند تا سرفه عمیق زد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن روبه اریک کردم و گفتم پس کار گابریل بود بجنب اریک تاجگذاری نیم ساعت دیگه است اگر سریع بریم میتونیم به موقع خودمونو برسونیم با عجله از خونه خارج شدیم و راه افتادیم سمت قصر اریک از ترس اینکه مبادا کاپریل شاه بشه با بالاترین سرعت ممکن تاخت
اسبش رو جلوی در قصر ول کرد دست منو گرفت و با عجله دوید سمت سالن طعنه ای به در زد و هر دو وارد اتاق شدیم اریک فریاد زد تو نمیتونی شاه بشی گابریل اگنس همه چیزو به ما گفت پدر اریک که روی صندلی ها نشسته بود بلند شد و خطاب به گابریل گفت میدونستم بالاخره یه جا یه مدرکی هست تاتو رو رد صلاحیت کنه گابریل با خونسردی از جاش بلند شد و گفت آفرین آفرین موفق شدید اما اصلا از اول قصدم این نبود که خودم شاه بشم همه اینا برای این بود تا حواس شما را پرت کنم کسی که قرار بود تاج و تخت را به دست بگیره او بود ناگهان از پشت پرده استیو شاهزاده ی اسپانیا در حالی که دست شارلوت رو گرفته بود از در وارد شد پدر اریک گفت پاک دیوونه شدید اون چطور میتونه شاه بشه گابریل تاج روی سرش را برداشت و روی سر استیو گذاشت و به حلقه ی توی دسته شارلوت اشاره کرد و گفت به لطف پرنسس شارلوت معرفی می کنم شاه استیو ملکه شارلوت تمام افراد اونجا تعظیم کردن ما هم از روی ناچاری تعظیم کردیم اصلا باورم نمیشد چه اتفاقی افتاده
چند لحظه بعد استیو فریاد زد به عنوان اولین دستورم شمارو از قصر بیرون میکنم نگبان ها بندازینشون بیرون یهو چند نفر اومدن و به زور ما رو به سمت در خروجی هل دادن شارلوت خطاب به استیو گفت:«نه اریک و بیرون نکنید اون دوست دوران بچگیم»استیو وحشیانه بازوی شارلوت رو گرفت و اونو به طرف ما هل داد و گفت«خودتم اینجا اضافی 🤣»همینطور که داشتیم مقابل سرباز ها مقاوت میکردیم شارلوت گفت:«دارید چه کار میکنید من ملکه ام» استیو جواب داد :«دیگه نیستی» سرباز ها مارو تا جلوی در قصر هل میدادن فرمانده اومد جلو و گفت:«منو ببخشید اعلا حضرت اما نمی تونم دستور شاه رو زیر پا بزارم خواهش میکنم منو ببخشید» و بعد یه روی کاغذ ادرس خونه شو نوشت و گفت:«برید اونجا بمونید نیمه شب میام و براتون غذا میارم» شاه دستشو گذاشت روی شونه ی فرمانده و گفت:« هیچ وقت از استخدام کردنت پشیمون نمیشم افسر مکس» به هر قیمتی بود خودمونو به خونه رسوندیم دست چپم خیلی درد میکرد آستین لباسمو دادم بالا تا ببینم دلیلش چیه که یهو دیدم بازوم زخم شده و داره خون میاد اریک وقتی دید سریع خودشو به من رسوند یه تیه از لباسشو کند و دور بازوم بست پرسید:«کی اینطوری شد» جواب دادم:»وقتی سرباز ها داشتن مارو هل میدادن دستم به میله ی راه پله گیر کرد احتمالا به خاطر اون» شاه جلو اومد و گفت:«نمیخوام مزاحم بشم ولی بهتر نیست بجای مرغ عشق بازی یه راه حل برای این مشکل پیدا کنید» گونه هام یکم سرخ شد😊 شارلوت که داشت جلوی آینه آرایششو پاک میکرد با گریه گفت:« استیو چطور تونست اون کارو باهام بکنه» اریک جواب داد:« حال الانمون نتیجه ی ازدواج یهویی تو» شاه آرتور گفت:«الان وقت دعوا نیست ببینم شارلوت توی عقدنامه شرطی چیزی نزاشتی» شارلوت گفت:« حتی مهریه هم ندارم🤣» هیچی دیگه همه سکوت کردن🤣
چند ساعتی بود که داشتیم بحث میکردیم ولی فکری به ذهنمون نرسید خیلی گرسنه ام شده بود همون موقع فرمانده مکس با یه دیک کوچیک از سوپ اومد توی خونه شاه گفت:«چه خوب که رسیدی کمکم داشت گرسنه مون میشد» بعد از شام شاه از فرمانده پرسید:« بعد از رفتن ما توی قصر خبری نشد؟؟» مکس گفت:«گفتنش برام سخته اما دو ساعت بعد دستور انتقال تمام منابع کشور به اسپانیا توسط گابریل امضا شد» شاه حیلی عصبانی شد و گفت:«اگه اینجوری پیش بره تا ماه آینده چیزی از برانزویک باقی نمی مونه» شارلوت پرسید:« چارلی کجاست حالش خوبه؟» مکس جواب داد:«نگران نباشید پرنسس خودم با یه کشتی فرستادمش پیش بانو ماریا(مادر اریک که واسه ی کار رفته بود به خاورمیانه)» نیم ساعت بعد مکس برگشت سر پستش ماهم کم کم خوابمون برد😴
از زبون اریک این دفعه استثنا شد
صبح روز بعد آروم چشم هامو باز کردم یه نگاه به دور و برم انداختم بقیه خواب بودن اما امیلی سرجاش نبود یکم نگران شدم میخواستم بقیه رو بیدار کنم که امیلی خیلی بی صدا با یه کیسه کوچیک اومد تو پرسیدم:«کجا بودی؟» کیسه رو گذاشت روی میز جواب داد:« رفته بودم نون بخرم واسه صبحونه» با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم گفت:«اونجوری نگاه نکن بالاخره چند سال دختر خونه بودم😅» همزمان با حرف زدن ما بابام هم بیدار شد بعد از صبحونه امیلی نشست کنارم و گفت:«اریک میدونم الان وقتش نیست ولی میشه ببریم جنگل یکم بگردیم» میخواستم بگم نه ولی وقتی دیدم داره خواهش میکنه طاقت نیاوردم و قبول کردم---- برگردیم سر شخصیت اصلی از زبون امیلی رفتیم جنگل و روی یه تاب نشستیم اریک داشت منو حل میداد یهو گفتم:«اریک میخواستم یه چیزی رو بهت بگم قبل از اینکه برگردیم خونه ی فرمانده مکس یه سر بریم بازار میخوام انگشتر ماتیلدا رو بفروشم اخه خوراکی های سر میز صبحونه رو نسیه گرفتم» اریک گفت:«هنوز همراهت! خیلی خب باشه» بعد یهو از پشت بغلم کرد و گفت:«نگران نباش این روز ها هم میگذره همه چیز درست میشه بهت قول میدم» پرسیدم:«به نظرت اون حلقه چقدر می ارزه» اریک یکم فکر کرد و با شگفت زدگی گفت:«حلقه! تو نابغه ای امیلی زود باش باید بگردیم خونه یه فکری به سرم رسید که میتونیم باهاش تاج و تخت رو پس بگیریم»
خیلی سریع خودمو به خونه رسوندیم اریک نقششو به هممون توضیح داد دو ساعت بعد همگی رفتیم جلوی در قصر نگهبان ها مارو راه نمی دادن اما فرمانده مکس برامون پارتی بازی کرد و رفتیم تو خیلی جدی از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق استیو شدیم قبل از اینکه اون و گابریل چیزی بگم شارلوت جلو اومد و گفت:« من طلاق میخوام» استیو شوکه شد و گفت:«چی فکر کردی میتونی بیای اینجا و بگی میخوام طلاق بگیرم» یهو شاه جلو اومد و یه برگه رو نشونشون داد اون یه برگه از کتاب قانون اساسی بود که طبق اون شارلوت میتونست از استیو جدا باشه اگه این اتفاق بی افته استیو دیگه نمیتونه شاه باشه و گابریل هم رد صلاحیت میشه اینجوری میتونیم دوباره به قصر برگردیم برگه هارو آوردن و از شانس خوب استیو نمی تونست با این موضوع مخالفت کنه از روی ناچاره استیو برگه رو امضا کرد ایوانز که یکی از وزیر های قصر بود از شارلوت پرسید:« نوبت شماست پرنسس که برگه رو امضا کنید» شارلوت یه قلم برداشت قبل از اینکه امضا کنه با صدای بلند گفت:«من شارلوت شلدن(اسم کاملش) از شاهزاده استیو جدا نمی شوم🤯😱😵»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود لطفا به داستان های منم سر بزن
واقعا عالییییی بود 💙💙💙💙💙
عالی بود ، راستی خوشحال میشم به داستان من هم سر بزنید تقریبا فضای یکسانی داره ، اسمش هم هست شاهزاده فراری .
سلام دارم میخونم خیلی قشنگ
نظر لطفته 🌸
عالییییبودمنطرفدارهردوداستانتهستم
👌🏻🌹😘👍