
نقشم این بود که برم از علی مدرک دربیارم تا بتونم بیرونش کنم اون افریته(مبینا) رو با هم بندازم رفتم ازچند تا از دوستاش رو که میشناسم مدرک رو بکشم بیرون اول رفتم با محمد(دوست علی)صحبت کردم محمد بچه ی خوبیه ولی علی دیگه با اون در ارتباط نیس چون محمد قبلا به مبینا علاقه داشته بخاطر همین هم علی عصبانی شده و دیگه در ارتباط نیس.خلاصه با محمد صحبت کردم گفت که قبلا با ۱۰ یا ۱۱ دختر در ارتباط بوده،وقتی یه دختر میدیده پس می افتاده بعدش هم که شمارشو داده بود یه چند ماهی باهاشون در ارتباط بود میگف که هرشب مست برمیگشت پیشم سرو وضع هم که نگم.من اصلا ناراحت نشدم چون به چپمم نیس بخاطر اینکه دیگه بهش علاقه ندارم بلکه ازش تنفر دارم از بقیه هم پرسیدم دقیقا حرفای محمدو زدن خیلی ادم هوس باز بود ساعت ۱۸ داداش گلم بهم زنگ زد:من:بله داداش عزیز. عرشیا:سلام خوبی.من:آره خیلی عالیم.عرشیا:عالیه ببین من قراره فردا بیام اونجا امتحانام تموم شده اینجا هم کار خاصی ندارم بنظرت بیام یا نه.من:آرههههه بیا ..یعنی بله خوبه میتونی بیای .عرشیا:🤣🤣باشه یه وقت پس نیوفتی خیلی خوب من رفتم فردا میبینمت من:باشه.
اخجونننن قراره فردا داداش بیاد اخخخخجونننن البته باید حساب این دوتا نفهم رو برسم بعد ساعت ۱۹ رفتم خونه.چه عجب سرو صدایی نیومده.رفتم دررو باز کردم کردم وارد خونه شدم هیشکی تو خونه نبود هرچه قدر به همشون زنگ زدم جواب نمیدادند. رفتم دست و صورتم رو شستم گاز رو روشن کردم یکم غدا از دیشب مونده بود میخواستم بخورم چون خیلی گشنم بود بعد یه ساعت ونیم خوابم اومد اونام نیومده بودند رفتم جامو انداختم که بخوام صدای باز کردن در رو شنیدم بالاخره اومدن رفتم سلام کردم اما جواب نشنیدم هنوزم ازدست ناراحت بودند رفتم خوابیدم که دیدم یه نفر جاشو کنار من انداخت دیدم علیه فوری خودمو زدم به خواب که مثلا خوابم فردا صبح آروم آروم تو جام غلت خوردم که دیدم علی بیداره اصن نخوابیده چشاش پف کرده و سرخ شده منو که دید گف:سلام صبخیر بیدار شدی .گفتم:سلام صبخیر اره بیدار شدم تو چرا نخوابیدی
علی:نه بابا خوابیدم خیلی خوبم خوابیدم این نشونه اینکه من خوب خوابیدم. من:آره بابا قشنگ معلومه!علی چرا دروغ میگی قشنگ مشخصه نخوابیدی و گریه کردی. علی:ببخشید اره نخوابیدم صب تاشب هم گریه کردم...من:آخه چرا به خودت فشار میاری بگو خالی شو.علی:به خودم فکر کردم که هرشب با یه دختر بودم ولی حالا عاشق یکی شدم که اون ازم متنفره عین توهم رفتار میکنه یه دنده و پر انرژی. من:ا...ها پس بگو دردت عاشقه خوب میشی ایشالله اونم درس میشه 😅🙂🥲.علی:هه..هه..هه(مثلا میخنده)خیلخوب عرشیا زنگ زد گفته رسیده بیا بریم گفته تو رو حتما بیارم. من:واقعا!! پاشو حاضرشیم بریم . رفتم حاضر شدم اونم حاضرشدو رفتیم وقتی عرشیا رو دیدم مثل برق دویدم به بغلش پریدم اونم بغلم کرد تموم اتفاقا رد براش تعریف کردم البته تنهایی که علی نباشه ازش پرسیدم که اون اطلاعات رو بدم به دایی یا نه؟ عرشیا:نه نده علی میخواد تغییر کنه ببین تو هم دیگه محلش نذار یعنی اینکه نهایتا یه سلام یه خدافظ همین. من:باشه. منم نمیخوام اونو تو جمع خراب کنم دیگه هم بهش علاقه ای ندارم و متنفرم نیستم اون برام مثل یه پسر دای معمولی میشه وتمام
توی اون چند روز علی خیلی بهم نزدیک میشد شب روز چهارشنبه بهش گفتم که دیگه نمیخوام علاقه ای بهش داشته باشم اونم گفت:آخه چرا من که نگفتم اون دختر کیه؟.من:خوب بگو ولی من نمیخوام هیچ حسی بهت داشته باشم حتی اگر اونی که بهش علاقه داری من باشم نمیخوام بیا تمومش کنیم این قضیه رو بعد هم اون گفت باشه وبعد بهم محل نذاشت به بقیه هم گفت که یه سوتفاهم بود و ثنا و مبینا و خودش یه شوخی درس کرده بودن که شمارو بخونین ولی فک نمیکرد که قضیه به اینجا بکشه بقیه هم قبول کردن دیگه هم رفتارشون باهامون خوب بود و هیچ اتفاق بدی نیفتاد و قصه ی ماهم اینجوری تموم شد...
خوب اینم داستان ما امیدوارم که خوب باشه و ببخشید بابات تأخیر تو این مدت من خیلی خیلی سرم شلوغ بود و وقت نمیکردم براتون رمان بنویسم ولی دارم تو یه رمان دیگه کار میکنم اگه میخواین یه نظرسنجی میذارم اونجا تصمیم میگیریم
دوستون دارم کیوتا💜🔥
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای خیلی خوب بود ❤️
عالی بود 👏🙂
ممنون
فالویی بک بده🌸🐇