
پیمان خونین هرگز شکستـہ نمے شوـב

پادشاه قبلی تازه شکست خورده بود و حدود یک ماه میشد که پادشاه جدیدی بر سرزمینمان حکومت میکند پادشاه قبلی دختری با نوزده سال و پسری با پانزده سال سن داشت دختر او بسیار زیبا بود و همه شیفته ی او بودند حتی پادشاه جدید!
پادشاه جدید شیفته ی پادشاه قبلی بود (فرمانروا ی جدید عاشق کلارا شده) این جمله در بین مردم رد و بدل میشد! اما انها از کجا میدانند؟ و چرا پادشاه هیچ واکنشی نشان نمی دهد؟

کلارا و پادشاه قصه ی ما هرشب زیر درخت گیلاس همدیگر را ملاقات میکردند. بدون توجه به بقیه ی خدمتکار ها که با تعجب نگاه میکردند و مخالفت های پدر کلارا. اما یک روز پادشاه غمگین بود زیاد حرف نمی زد و فقط به کلارا خیره شده بود

کلارا متوجه تغییر حالت رفتار او شد او هر شب کلی راجب روز مسخره ای که داشته صحبت میکرد اما چرا الان غمگین است؟ کلارا دلیل رفتار اورا پرسید و پادشاه بالاخره سخن گفت: «از اینکه تو را هم از دست دهم میترسم!» چی؟ او چه گفت؟ مرا از دست دهد؟ کلارا بشدت متعجب شد اما پادشاه با بغضی که به زور نگه داشته بود گفت: «بیا پیمان خونین ببندیم! قول بدیم هر چه که شود باز هم عاشق هم هستید! » کلارا با تعجب نگاهش کرد ولی میدانست که باید به حرف پادشاهش گوش کند

دست هایشان را زخمی کردند و پیمان خونین بستند انها حتی سوگند هم خوردند «قسم میخورم تا ابد عاشقت باشم» چندین روز گذشت هنوز هم ان دو زیر همان درخت همیشگی هم را ملاقات میکردند اما امشب فرق داشت چرا کلارا نیامده؟ یکی از خدمتکار ها برای پادشاه خبر اورد که پدر پادشاه همه را به میدان شهر فراخوانده اما چرا؟ او که پادشاه نیست! میخواهد چه کار کند؟ پادشاه مجنون ما که امروز معشوقه اش را ملاقات نکرده بود و ناراحت بود به میدان شهر رفت... ولی... با دیدن ان صحنه شوکه شد!
سر تنها معشوقه اش! آرامش قلبش! سر پناهش! سر کلارا ی عزیزش را به طناب بسته بودند الان ساعت 3 صبح بود و مردم ساعت 6 صبح به میدان شهر می امدند الان فقط خودش معشوقه اش و پدرش بودند به پدرش نگاه کرد «میخواهم اورا بکشم، او دختر پادشاه قبلی است، میدانی که؟ » «ب... بله میدانم» «میدانم که به او علاقه داری، ولی باید تو دارش بزنی» «من؟ » «بله، تو، یک نگهبان را برای امنیت بیشتر کنارت میگذارم، موفق باشی» او رفت و الان او و معشوقه اش بودند، و البته یک نگهبان مثل برق و باد ساعت 7 شد و مردم در میدان شهر جمع شدند اما نه از پادشاه خبری بود و نه از معشوقه ی پادشاه نگهبان مرده بود...

پادشاه با خون آن نگهبان روی دیوار با خط عجیب و غریبی نوشته بود: پیمان خونین هرگز شکستـہ نمے شوـב حال از ان زمان یک سالی میگذرد اما هنوز کسی دیگر آن دو مجنون را ندیده!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنک بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود خیلی قشنگ بود.
عالییییادامه بده همینجورزیی
داستانش واقعی-؟
زیبا بود.
خداقوت بهت سازنده🌹
من x هستم ولی x.... (کیپاپ ver)pt1 بررسی
خیلی عالی بود