
این اولین رمان منه🤌🏻
رمان دورگه شخصیت ها: حسام: شخصیت اصلیمونه سام:داشی حسامه سیما:ابزی حسامه سیا: رفیق حسامه فرید و علی: دوستای حسام با بقیه شخصیت ها خودتون دیگ اشنا بشین . . . . . . . . زینگگگگگ زینگگگگگگ ( گوشیه حسامه) حسام: این کیه دیگه اول صبی اع سیاعه جواب میده و میگه: چی میخای سیا اول صبی تو باز سیا: چی میگی اول صبی کجا بود ساعت 9 هه حسام: چی میگییییی من امروز دانشگاه دارممممم کلاس داریم؟ سیا: اره داریم معلم فیزیک حسام: شانسو نگاه اد باید میوفتاد بدترین معلم؟ سیا: خوبه دیگه بدو اماده شو بیا. حسام: مامان ماماان مااااااماااان تو کجایی بزار برم پایین اع مامان تو اشپز خونه ای من دارم صدات میزنم؟ مامانش: خو باشه نشنیدم سیما میاد تو و سلام نمیکنه حسام: ی سلامی میکردی بد نبودا:) سیما اهمیت نمیده سام میاد و برای اینکه شر نشه ی سلامی میکنه :سلام. حسام: سلام حسام صبونه میخوره و اماده میشه و میره دانشگاه سلام سیا سیا:اعععع حسام آقا تشریف آوردن😃 خفه شو سیا سیا:خو چته تو حسام: بابا خونه عموم دعوتم بابا هم اونجا هست زهرا هم هست سیا: ای بابا این دیگه چی بود والله فک میکنم بد شانسی بچه هااااا ساعت چندههههههه؟ ما 9:30 کلاس داشتیمااااا سیا: باشه بابا بزا ببینم اعععععع ساعت 10 هههههه خوبه ها از دست معلم فیزیک فرار کردیما راست میگی فرید و علی: سلام بچه هااااا حسام و سیا: شماها کجا بودین؟ کلاس دیگه حسام برمیگرده خونه از کنار مخروبه ی کتار دانشگاه رد میشه ی حس کنجکاوی قلقلکم داد ک برم داخلش رو ببینم ی چن باری تو حیاطش سرک کشیدم اما هیچ وقت جرئت نکردم برم داخلش رو ببینم اما یحسی بهم میگفت برم داخل مخروبه منم ک فضول اهل محل میگفتن اینجا ی جن یاهمچنین چیزی زندگی میکنه. من که تابه حال توعمرم همیچین چیزی ندیدم
برو اس بعدی😌💕
خلاصه رفتم تو یهو در خیلی محکم پشت سرم بسته شد خیلی تاریک بود و سکوت حکم فرما بود ک یهو صدای خش خش یا راه رفتن اومد من ک خیلی ترسیده بودم یک جیغ بنفش کشیدم😂 ولی صدای قدم ها نزدیک و نزدیک تر میشد من ک ترسو میخاستم فرار کنم حتا جلومو نمیدیدم بزوور خودمو ب در اصلی رسوندم دستگیره رو کشید ای وایییی بدبخت شدم در واز نمیشههههه صدای قدم ها پشت سرم بود وصدای نفس کشیدنشو میشنیدم مثل چی ترسیده بودم همینطور ک داشتم دستگیره رو بالا پایین میکردم یهووو در وا شدددد من چنان پرت شدم بیرون ک دست وپام درد گرفت دیگه ب خودم گفتم غلط بکنم دوباره فضولیم گل کنه بیام اینجا سریعع گوشیمو برداشتم زنگ زدم سیا: الو سیا چطوری؟ ماجرا رو براش تعریف کردم. سیا: همونجا بمون الان میام پیشت اوکی سیا: چیشد حسام چرا دستت داره خون میاد دستم داره خون میاد؟ من که فقط پرت شدم بیرونننن سیا: پاشو پاشو باید بریم بیمارستان من بیمارستان نمیرم یهو در مخروبه باز شد تا در باز شد منو سیا میگ میگ ضربدر 2 شدیم و فرار کردیم یکم نزدیک خونه بودم که یهو سرم گیج رفت خیلی وحشتناک بود سیا: حساام حسااام صدامو نمیشنوی؟ چ چ چ چرا میشنوم یهویی از هوش رفتم توس بیمارستان بیدار شدم دیدم سرم و اینجور چیزا بهم وصله اقا مرخصمون کردن رفتیم خونه من ک تو اتاق با سیا بودم یهو مامانم گفت حسااام بابات اومده چی بابام؟ سیا بدبخت شدم رف الان چ خاکی توسرم بریزم؟ بخدا اکت بخعد درمورد اتفاق الان تیکه بندازه جوابشو میدم سیا:رس چی میگی تو سیا: خو میگی چ خاکی باید بریزم منم گفتم رس حسام بیا اینجا واییی سیا بدبخت شدم بابام اومد
خبب اینم تموم شد بچه ها این اولین رمانمه خوبی بدی دیدین به خوبی خودتون ببخشین🦊💕
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این رمان رو خوندم خون اشامیه این رمان
زیبا و فوق العاده 💜
مرسیی🤍