اینم از فصل چهار…
داشتم میدویدم،مطمئنا اسنیپ منو میکشهه! این هفته برای دومین باره که دارم سر کلاسهاش دیر میرسم!رسیدم در رو آروم و خیلی بی سر و صدا باز کردم و وارد شدم.اسنیپ پشتش به طرف من بود و داشت در تخته یه چیزی مینوشت،رقتم و پیش متیو نشستم و گفتم«سلام»پروفسور اسنیپ بدون اینکه بسمتم برگرده،با صدای بلندی گفت«امیدوارم دلیل خوبی برای دیر اومدنتون داشته باشید دوشیزه جونز!»…
نرسیدم و بسمتم برگشتم و گفتم«پ..پروفسور م..من…»نفس عمیقی کشیدم و جرعتمو جمع کردم و گفتم«من هیچ توضیحی برای گفتن ندارم!»اخم هاش تو هم رفت که بدون هیچ گونه تغییری در قیافم بهش خیره شدم!گفت«دوشیزه جونز لطفا بعد اتمام کلاس نرید و همینجا بمونید چون باهاتون حرف دارم!»گفتم«چشم!»برگشت و دوباره رو تخته چیزهایی نوشت که متیو از بغل گوشم گفت«گاوت زایید!»(😂)گفتم«بَدَم زایید!»تک خنده ای کرد و دستمو گرفت.نگاه خیره یه نفر رو روم احساس میکردم اما هرچقدر میگشتم پیداش نکردم!کلاس تموم شد و همه رفتن و من به سوی اسنیپ رفتم و گفتم«خب با من چیکار دارید؟!»گفت«هم برای بی نظمیتون و هم برای گستاخیتون سر کلاس من ۵۰امتیاز از اسلیترین کم میشه!و اینکه فردا باید آماده بشین چون وقتش شده!»با تعجب گفتم«وقت چی؟!»گفت«وقت اینکه دوباره بریم پیش ولدمورت!…
فردای اونروز من و دراکو به همراه پروفسور اسنیپ به ساختمانی رفتیم که توش جلسه مرگخوار ها تشکیل میشد.وارد شدیم که ولدمورت به سویمان اومد و دراکو رو بغل کرد و به سمت من اومد،خواست منم بغل کنه که عقب رفتم و گفتم«درسته که باهاتون توافق بستم که باهاتون همکاری کنم ولی دیگه تو توافقمون حرفی از بغل کردنت نبود!»(بابا جرعتتو برم😆)اخم کرد و بدون اینکه حرفی بزنه به سمت جایگاهش برگشت و جلسه رو شروع کرد.گفت«خب از هری پاتر چه خبرایی دارین؟!»یکی از مرگخوار ها گفت«اون پاتر به همراه گرنجر و ویزلی دارن جامپیچ هارو جمع میکنن تا شما رو ضعیف کنن!»ولدمورت گفت«خودم خبر دارم و احتمالا فقط دو سه تا از جامپیچ ها مونده!خبر جدیدی نیست؟!»دستمو بلند کردم که گفت«بفرمایید دوشیزه ریدل!»…
از اینکه منو یه ریدل خطاب میکرد خوشم نمیومد،گفتم«میتونیم هری رو تو یه تله بندازیم مثلا یکی که بهش خیلی اعتماد داره رو میگیم که بیاد و هری رو به جنگل ممنوعه تو هاگوارتز دعوت کنه که به بیرون هم راه داره از اونجا ما وارد میشم و هری رو تو دام خودمون میندازیم!»ولدمورت یکم فکر کرد و پوزخندی زد و گفت«آره کار میکنه!..آفرین تیلور،داری کم کم تو گروه ما جا میوفتی!»و خندید و روحشم خبر نداشت که این در واقع یه تله اس!…
میخواستم ولدمورت رو بکشم به جنگل و اونجا هری قراره شکستش بده!مطمئنم که شکستش میده،هری خیل قویه،پس مطمئنن میتونه ولدمورت رو شکست بده!به هاگوارتز برگشتیم داشتم به سمت خوابگاهم میرفتم که صدایی گفت«این همه وقت کجا بود آلیس؟!»متیو بود…
به متیو گفتم«راستش پروفسور اسنیپ باهام یه کار خصوصی داشت بخاطر همین منو به بیرون از هاگوارتز برده بود!»مشکوک نگاهم کرد و گفت«با دراکو؟!»گفتم«با هردومون کار داشت متیو»بسمتم اومد و دستمو گرفت و گفت«آلیس لطفا راستشو بهم بگو،دیگه با دراکو ارتباطی نداری دیگه،نه؟!»لبخندی غمگین زدم و گفتم«نه!دو ساله که باهاش ارتباطی ندارم!…
دو ماه گذشته بود،الان هجده سالم بود. هری به هاگوارتز برگشته و یه جامپیچ دیگه رو هم نابود کرده بود،الان فقط یه جامپیچ باقی مانده بود.با متیو داشتیم به سالن غذاخوری میرفتیم تا نهارمونو بخوریم.رسیدیم و بسمت میزبان رسیدیم که هری زینتمان آمد و گفت«آلیس میتونم چند لحظه باهات خصوصی حرف بزنم؟!»به متیو نگاه کردم و گفتم«تو بشین من الان میام»و دستشو ول کردم و با هری از سالن بیرون رفتیم و به یک جای خلوت رفتیم.هری گفت«تو آخرین جلسه مرگخوار ها چی گفتین؟میدونی ولدمورت کی قراره بیاد؟»به کل یادم رفته بود که به هری بگم!گفتم«آره آره،خوب شد گفتی!فردا قراره ولدمورت با افرادش بیاد به جلوی مدرسه و جنگو شروع کنه!»هری یهو دستو پاشو گم کرد و گفت«آلیییییییس یه هفته هس که از جلسه اومدی و الان اینارو میگی؟!»گفتم«خب حالا مگه چیشده؟!»گفت«هیچی نشده فقط قراره که فردا همگی باهم به چوخ بریم!»(😂)خنده ام گرفت و گفتم«نگران نباش،هیچی نمیشه!ما تو رو داریم.»…
فردا تا بعدازظهر همینجور داشتم به بیرون نگاه میکردم که هری رو دیدم که بسمتم اومد و گفت«هرماینی و رون رو ندیدی؟»گفتم«نه،چیزی شده؟»با لبخند غمگینی که هیچوقت ازش ندیده بودم گفت«نه چیزی نشده فقط میخواستم بهشون یه چیزی بگم»و رفت. عصر همون روز افراد ولدمورت وارد هاگوارتز شده بودند!…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان کلمه اول تو اسلاید دوم ترسیدم هست
کی گذاشتی خدااااااااااا🤣🤣🤣🤣
😂
عالی 😍
مرسیی🤍