که یه اتفاقی افتاد و نفهمیدم چی شد .چشمام رو باز کردم . صبح شده بود متوجه شدم خیلی گریه کردم، نمی دونم باید چی کار کنم ، هر جا دنبال کار گشتم گفتن یا سنم کمه یا تحصیلات ندارم ، خدارو شکر با کمک کاگامی تونستم به اندازه ی بچه های همسن خودم یاد بگیرم ، از وقتی پدرو مادرمو از دست دادم اون خیلی هوامو داشت دلو واقعا براش تنگ شده ، رفتم تو یه کافه تا ببینم میتونم کار بگیرم یا نه * از زبان آدرین * ساعت 7 صبحه رییس همچنان از دستمون عصبانیه آخه ما از کجا میدونستیم < سایه > سرکلش پیدا میشه و بقیه دخترا رو میکشن خدااااااا ، رفتم پیش بچه ها نینو : چرا دیر کردی؟
عالییییییییییییییییی من عاشق داستانتم ترو خدا زودتر پارت بعد را بده
پارت جدید اومد !
عالییییی
سپاس
عالییییی بود
ممنونم
قشنگه البته نخوندم ولی دوس دارم به همه انرژی بدم که بدونن کاراشون قشنگه :))
تنکس :)