یک ماه از اون روزی که من به این پادگان اومدم گذشته بود تقریبا داشت نزدیک ناهار میشد همه ی زخمی ها پانسمان شده بودن رفتم تا ناهاراشون رو ببرم و بعد از اون رفتم به سالن غذاخوری تا با بقیه سرباز ها ناهار بخورم
که فرمانده ی پارگان اومدش.....اون اکثرا به سالن غذاخوری سر نمیزنه حتما حرف های مهمی داره که به ما بزنه
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
خب زیاد زر نمی زنم 🗿🥊
فقط خواستم بگم فالوم کنید 🗿🥊
تا 1000 تایی شم 🗿🥊
ادمین اگه خواستی پین کن 🗿🥊
عالی 💜✨️
ممنون
جایزه
رمانکده عزیزم من شادی هستم الان میخوام بهت ۱۰۰۰ تا امتیاز بدم
عه شادییییی:>
هلیا نمیشه داد اینکه چیه ؟
لینکت رو برام تو پیوی بفرست
ادمین فالوت کردم بفالو پیلیز😐 🤝
عالی و باید بگم پارت ۴ رو میخوام چون واقعا خوشم اومد💜
مرسی عزیزممم حتما....البته به پای داستان های قشنگت نمیرسه:)
ممنون عزیزم اما داستانت واقعا عالیه 💜
به تست اخرم (افکار بنگتن تو مراسما)سر بزنید😹
-ادمین تستت لایک شد مایل به پین؟💜
اواا ذلیل مرده......چندساعت پیش داشتم سر پروفت از خنده...آره
اوکیییی تنکس بابت لایکتتت🌺
پروفم مگه چشه خیلی ناز و شیک و مجلسی و باکلاسه🌝👌
خواهش میکنم بابا انجام وظیفه بود💗🌝
خواستم حرفتو تایید کنم که یدفعه چشمم به پروفت افتاد زدم زیر خنده.....فکر کنم همسایه ها یدور سکته رو کرده باشن......درسته پروف شما خیلی شیک و مجلسیه👌🗿
🗿😂👌🌝