سلام دوستان بلاخره تصمیم گرفتم داستان بنویسم و اگه به اندازه کافی لایک بشه براتون بازم میزارم و این داستان درباره ی مرینته
مرینت با صدای گوشیش بیدار شد
وای نه دیرم شد سریع به سمت کیفش میره و لباساشو میپوشه و از خونه بیرون میره همون موقع احساس میکنه تب داره گیج میشه و تا اینکه میخواد کاری کنه به زمین میوفته همه جا تاریک بود تاریک و تاریک چیزی نمیدیدم تا کم کم تونستم یک نوری ببینم چشمامو باز کردمو دیدم روی تخت بیمارستانم و مامانم رو دیدم که میگه بیدارشدی دخترم و من رو سفت بغل میکنه میگم چی شده
_هیچی عزیزم تو توی راه مدرسه بیهوش شدی ولی خداروشکر همسایمون تورو دید به من زنگ زدخیلی خوشحالم که حالت خوبه
_ولی چرا من بیهوش شدم
_احتمالا سرما خوردی و تب کردی همین
در خورد و صدایی آشنا اومد مهمون نمیخواید همان موقع فهمیدم که الیا 💥 پشت دره ولی وقتی در باز شد خوشحالیم از بین رفت
گفتم: الیا گردنبند
_آلیا سرش را پایین انداخت و گفت متاسفم
داشتم میلرزیدم دستم را بردم و دعا کردم که بتوانم آنها رو احساس کنم ولی نه، هیچی نبود گوشواره هام نبودم به مامانم نگاهکردم و گفتم مامان
او هم با حالتی غمگین گفت من رو ببخش راستش هاکماث بهت تیر بیهوشی پرتاب کرد
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
اگه میخوای برای داستان خودت عکس بسازی سرچ کن picrew بعدش سایت که بلا اومد اون لامپ بالای صفحه رو بزن و عکس مورد علاقت رو انتخاب کن و تغییرش بده مثل مدل مو و رنگ و لباسو...
ممنون از همه
قشنگه
عالللللللللی بود