رمان جدیدمه . ناظر لطفا منتشر کن چیز بدی نداره
مایکو و انا زن و شوهر خوبی بودن . هر روز بیرون می رفتن و گشت و گذار خوبی رو برای خودشون اوغات می کردن .
اِما دختر دوردونشون رو هم خیلی دوست داشتن . اما پسر فرمانرا بچه های کوچیکتر رو می گرفت . چه دختر و چه پسر... اما مایکو و انا خبر نداشتن .
با اِما بازی های هیجان انگیزی می کردن
.
تق تق در باعث شد همه متعجب بشن . اِما می خندید و توجه نمی کرد.
آنا بلند شد و در باز کرد صدای خشن و بلند پسر فرمانروا ترس رو به بدنش در اورد .
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
حتما
عالیییییییییییییی
بعدی