سلام چطورید تو این روزا با این جو امنیتی اتفاقی که براتون نیوفتاده؟🥺 به هر حال دلم براتون تنگ شده بود خب بریم سر اصل مطلب بعد از یک ماه اومدم پارت ۸ دیگه از دستت نمیدم رو بزارم پس بزن بریم
لوکا: چی این یعنی هاه تو خدمتکار شاهزاده ای گفتم: چی هان نه یعنی آره لوکا خندیدو گفت: بهتره زود تر بری تا شاهزاده عصبانی نشده گفتم: از دیدنت خوشحال شدم خداحافظ لوکا: منم همینطور خداحافظ بعدش تاکسی گرفتم و رفتم عمارت. وقتی رسیدم وارد شدم و به لارا سلام کردم لارا هم در جواب سلام کرد بهش گفتم بدو بیا کارت دارم لارا گفت: نمیتونی همین جا بهم بگی؟ گفتم: نچ پُشو تنبل بعد بردمش توی اتاقم گفتم: اول از همه مرسی که یه کاری کردی که شاهزاده آدرین اجازه بده برم بیرون بعدشم بگیر این ماله توئه لارا بازش کرد بعدش: جیغ خیلی خوشگلههههه مرسی مرسی مرسی حالا این برای چه مناسبتی هست؟ گفتم: برای تشکر دیگه لارا: چه تشکری؟ گفتم: اینکه اینجا رو بهم معرفی کردی گذاشتی که برم بیرون روز اول بهم کلی کمک کردی و بقیه ی چیزا دیگه راستی بیا ببین اینا خوبن اینا برای لوسی هستن بنظرت خوبه؟ لارا گفت: خیلی کیوته ولی مهم اینه که خودش دوست داره یا نه. بعدش ظرف غذارو پر گوشت کردم خدارو شکر همیشه گوشت دارن گذاشتم جلوی لوسی اول یکم غریبی کرد بعدش خورد بعد از تمام کردن غذا لارا جای خوابشو گذاشت تو بالکن منم لوسی رو بقل کردم و گذاشتم توش سریع فرار کرد منو لارا هم پوکیده بودیم از خنده لارا گفت: وای دلم اشکال نداره هه هه (صدای خنده) عادت میکنه من برم دیگه هنوز کلی کار دارم راستی بازم مرسی بابت لباس. لارا رفت منم لباسامو عوض کردم و شروع به کار کردم (خیلی حوصلتونو سر نمی برم میریم خونه ی کتی) (یاد اون جمله ی خونه ی خاله افتادم😅) از زبان کتی خانم: داشتم پیانو می زدم شاید عجیب باشه ولی بهم حس آرامش میداد (منم پیانو میزنم می خوای دو نفره بزنیم؟ 《گمشو》 هو باشه بابا نخواستم اصلا) (اهم اهم لباس لارا)
بعد از پیانو کیف کولیمو برداشتم و یکی از بندشو روی شونم انداختم داشتم می رفتم بیرون که اریک گفت: کجا گفتم: خونه آقا شجاع انتظار داری کجا برم؟ میرم گشت زنی تو خیابونا گفت: اگه راست بگی قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه رفتم. پیاده روی بهم کمک میکنه بهتر فکر کنم همین که چند قدم برداشتم رسیدم به مغازه ی لویی تصمیم گرفتم بهش سر بزنم همین نزدیک در شدم یه دختر با موهای آبی پر رنگ دیدم یکم بیشتر دقت کردم اون خدمتکار شاهزادست! رفتم پشت دیوار و یواشکی نگاش کردم هندزفری توی گوشش بود فکر کنم آهنگ گوش می کرد باید بفهمم چه خبره داشتم نگاه می کردم که احساس کردم یه چیزی پشت سرمه که ناگهان صدایی آشنا گفت: سلام پرنسس برگشتم یه پسر نوجوون بود که توی سایه ی دیوار پنهان شده بود، جلو تر رفتم با چشمای گرد شده گفتم: ما....مارکو!!! مارکو: درسته پرنسس (بله شخصیت جدید داریم مارکو سن ۱۸ فعلا فامیلی خوبی براش سراغ ندارم میشه گفت جادوئیه با دو تا از دوستاش می خوان دارو دسته ی کتی رو بگیرن خلاصه همش دنبال کتیه اسم دوستاشم ملودی و ریکوعه کلا یه جورایی دشمن قسم خورده ی این گروهه) مارکو: چطوری؟ من نبودم خوش گذشت؟ گفتم: هعیی بد نبود ولی دلم یکم هیجان می خواست، راستی رفقات کجان؟ مارکو: هیچی یواشکی از خونه در رفتم😎 (اهم اهم ظرف غذای لوسی)
گفتم: هوم جالبه و جالب تر از اینم اینه که بهم حمله نمی کنی چه خبره سگ ولگرد؟ مارکو: گفتم بهت یه فرصت بدم گربه خیابونی گفتم: آه میدونی که نظرم عوض نمیشه😏 مارکو: او بیخیال مجبورم نکن به زور ببرمت گفتم: همینه که هست😌 مارکو: مثل اینکه چاره ای ندارم. بعدش بهم حمله ور شد. چند تا از حمله هاشو جا خالی دادم و چند تا ضربه بهش زدم وقتی می خواستم بهش لگد بزنم پامو گرفت گفتم: پیشرفت کردی ولی بازم خودت خوب میدونی که به پای من نمیرسی چرخیدم و با یک حرکت پامو از توی دستش درآوردم گفت: معلومه فکر کردی مثل اون دوتام. با این حرفش اعصابم بهم ریخت پرتش کردم سمت دیوار و خنجرمو فرو کردم توی لباسش تا بتونم وقت بخرم یه نگاه به مغازه انداختم و زیر لب گفتم: لعنتی نیستش. از توی کوچه اومدم بیرون تصمیم گرفتم برم پیش لویی چون ممکنه بعد از اینکه من رفتم بره سراغ اون پس سریع بدون اینکه متوجه بشه وارد شدم لویی: سلام کت گفتم: سلام، لویی مارکو تعقیبم کرده ممکنه بدونه که اینجا کار می کنی پس مواظب باش لویی: چی مارکو؟! کتی: آره مارکو ولی ملودی و اون یکی چی بود آها ریکو نبودن فقط خواستم بدونی لویی: هم باشه حواسمو جمع میکنم (یه چیزی لویی از اونایی که کلا بی خیالن و درونگران و همه ای حرفا رو هم با سردی تمام میزنه کتی هم فک کنم میانگراست و تقریبا بی خیاله ولی نه به اندازه لویی ) کتی: آم یه چند دقه (دقیقه) پیش یه دختر اومده بود با مو های سرمه ای چیکار داشت؟ لویی با خیافه اینطوری😑: گیتار دوستشو زده بود پوکونده بود اومده بود براش جدید بخره کتی: خوب فقط اون احتمالا خدمتکار شاهزاده نبوده؟ لویی: تا چند وقت پیش که نبود دنبال کار می گشت ولی خب ضرفیت اینجا پر بود دیگه الان مطمئن نیستم کتی: اوکی ممنون شب میبینمت لویی: فقط برو😑 کتی: خاک تو سرت اومدم بهت هشدار دادم اونوقت اینجوری میگی برو لویی: فقط گمشو. اینجوری خوبه؟ اطلاع رسانی: کتی که خیلی وقت است از مغازه خارج شده ولی صدای لویی به گوشش رسیده اما محل سگ بهش نزاشت و رفت. (جدیدن فح،ش زیاد می دم فک کنم دلم از ناظم مدرسمون پره😐) پایان اطلاع رسانی. از زبان ماری ژون: (اهم اهم بنده امروز یکم سبک هستم) هوف بالاخره کارا تموم شد چقدر تو این عمارت کار هست. لارا: آجی ماری کارای اونور تموم شد؟ مرینت: آره حالا می تونم یکم استراحت کنم؟ لارا: البته کارای منم تموم شد بیا بریم استراحت. (خب یه چیزی من یادم نمیاد که مرینت درباره ی گرگ به لارا هم گفت یا نه برای همین الان قراره بگه) دیگه خسته شدم ماری: اوم میگم لارا لارا: بله؟ ماری: آم چیزه ... این دورو اطراف حیوون وحشی زندگی نمیکنه؟ لارا: مثلا چی؟ ماری: نمیدونم، شاید شیر یا مثلا گرگ (اهم اهم تخت خواب لوسی)
لارا: نه فکر نکنم چطور مگه؟ دیگه نشد جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه (وقتی نویسنده خودشم نمیدونه داره چیکار میکنه😐) (لارا: خوب ب*یش٪ع'ور مرض داشتی گریه این بچه هم در اوردی؟ ههیهه بله اندکی دارم🥴 لارا: واقعا همتون یه تخته کم دارین. خوب بسه دیگه برو سر صحنه) ماری: چند شب پیش یه گرگ هق بهم حمله هق کرد لارا: چی؟ مرینت خوبی؟ رفتم توی بقل لارا و به گریه کردنام ادامه دادم. بعد از اینکه آروم شدم گفتم: لارا چند شب پیش یه گرگ از از بالکن اومد تو و به بهم حمله کرد لارا: چی چطور ممکنه مرینت الان سالمی مرینت: آره ... خداروشکر آره لارا: اوه مرینت چرا زود تر نگفتی من من باید اینو با شاهزاده درمیون بزارم ماری: نه لارا نه فایده نداره فکر میکنه دروغ میگم تو هم تو دردسر میوفتی لارا: ولی این موضوع خیلی مهمیه ماری: میدونم ولی ... من قبلا به شاهزاده گفتم و اون اصلا باور نمیکنه لارا: ولی شاید اگه من بگم باور کنه ماری: نه اینجوری میگه که من بهت گفتم لارا: خب گرگه چی شد؟ ماری: راستش دقیق نمیدونم ولی انگار یه نفر اونو کشوند و از اتاق برد بیرون لارا: مرینت مطمئنی واقعی بود ماری: یعنی توهم باورم نداری لارا: البته که دارم (مارکو)
بد جور از ناظممون عصبانیم خیلی به حجاب و قیافمونو انگشترو اینا گیر میده🥺 منم که عصبی (ریکو)
خب کمی بحرفیم اوضاع مدرسه چطوره (ملودی یکم بزرگ تر در نظرش بگیرین)
شنبه امتحات ریاضی دارم ایشالا که شنبه تعطیله راستی یه سوال به نظر شما این ریکو و ملودی و مارکو و کتی و لویی و..... با هم نسبت خانوادگی داشته باشن خوبه؟ اگه خوبه کدوماش؟
خب دیگه تا تست بعد بدرود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مارکو با کتی قبلا دوست دختر دوست پسر بوده باشن