
تو حیاط رژه میرفتم به سایه ام که روی دیوار افتاده بود نگاه کردم، نمیدونم چرا سایم اینقدر خوشگله!نیایش:به چی فکر میکنی؟هلیا:هیچی حوصلم سر رفت این مرضیه کجا مو...حرفم نصفه کاره موند چون بالاخره مرضیه خانم تشریف آوردن!نیایش:بالاخره اومدی😒مرضیه:آمدم جانتان به فدایم!نیایش:مسخ.ره!مرضیه:اسم بابات اسغ...هلیا:به زور از مامان بابام اجازه گرفتم اذیت کنید نتونیم بریم... !دستمو زیر گل.وم کشیدم که حساب کار دستشون اومد!راننده رو صدا زدم بریم فرودگاه!با اینکه ازشون کوچیک تر بودم بازم به حرفم گوش میدادند!راه افتادیم سکوت بر قرار بود فقط بعضی وقتا نیایش و مرضیه به هم میپریدن منم با نگاه ترسناکم چنان چشم غره ای بهشون میرفتم که ساکت میشدن!
رسیدیم فرودگاه و همه مثل آدم سوار هواپیما شدیم!همین که رو صندلی نشستم از هوش رفتم(خوابید)با صدای خنده های وحشتناک اون از خواب پریدم و با صورت نگران نیایش مواجه شدم!نیایش:بازم کابوس دیدی؟هلیا:عادی شده واسم تو استراحت کن.مهمان دار:هواپیما در حال فرود است لطفا از پسته بودن کمر بندای خود اطمینان حاصل فرمایید!نیایش:وقت به استراحت نمیرسه.بالاخره فرود اومدیم.مرضیه:اول چیکار کنیم؟هلیا:لباس نیاوردیم که اینجا خرید کنیم، پس پیش به سوی پاساژ!سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.اولین جایی که دیدیم وارد شدیم و هرچی دیدیم خریدیم دستامون دیگه جا نداشت!نیایش:من دیگه توان ندارم گشنمه😩مرضیه:اینارو بدیم راننده و بریم رستوران!اینو که گفت حمله کردیم سمت ماشین!بعدم رفتیم رستوران و جاتون پر کباب سفارش دادیم.نیایش:خب کجا میمونیم؟هلیا:ما اینجا ی خونه داریم میریم اونجا.

مرضیه:یکی از همون ویلا هاتون رو میگی؟هلیا:تقریبا.نیایش:یکم راجبش توضیح میدی؟هلیا:از اونجایی که میدونید پدرم رعیس بانکه ی خونه تو خیابون گار ماشین(ی خیابون تو تهران)بهمون دادن که مال رعیس قبلی بوده که به دلیل سک.ته ی قلبی دیگه بین ما نیست، البته خیلی خوشگله مخصوصا اتاق من که شما تو نمیخوابید😐😂نیایش:باشه نمیخوابیم😂خوردیم و راه افتادیم سمت خونه.کلید و انداختم و باز سدن در همراه شد با وا رفتن دهن اونا(اسلاید)!خودشونم ازین ویلا ها زیاد دارن ولی خو دوست دارن دیه.رفتیم داخل و داشتن داخل رو برانداز میکردن(اسلاید بعد)مرضیه و نیایش تو ی اتاق منم اتاق خودم.لباس عوض کردیم و رفتی کنار استخر.هوا کم کم داشت تاریک میشد ولی ما انریژی مون تمامی نداشت.مرضیه داشت با گوشی ور میرفت که یهو با ذوق مارو صدا زد!

مرضیه:این آگهی رو ببینید.نیایش:خب؟مرضیه:اینجا ی مکان تفریهی و ترسناکه میگن خیلی باحاله پای اید بریم؟هلیا:قبوله ولی ۳ نفره نمیشه!مرضیه:آفرین رفیق با معرفت به دوستای دیگمونم خبر بده ما میریم اماده بشیم.به باران و لیا و....خبر دادم بیان اینجا.(باران،لیا،اما،ارسلان،جان،روشا و ریون، ملیکا)گرچه دیگه جمع دخترانه نمیشد چون جان و ارسلانم بودن.به هر حال اومدن و منم ی دوش گرفتم.حوله رو دور سرم پیچیدم که صدای روشا و ریون خواهران افسانه ای از پشت در اومد.روشا:زور باش دیگه😑ریون:چقدر طولش میدی😧هلیا:اصا دلم میخواد تا فردا کشش بدم😌زیر لب لجبازی نثارم کردن و رفتن.ی هودی و شلوار نارنجی لش پوشیدم و راه افتادیم.پیاده شدیم جلومون ی ساختمون ۷-۸ تبقه بود با چهره ی ترسناک.ملیکا:از الان خیلی باحاله.

لباسی که هلیا پوشید:
ببخشید دیر گزاشتم ۴ آبان تولدم بود به خواطر همین دیر شد😅😅ناظر چیز بدی نداشت لطفا منتشر کن😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به خواطر درس و مشقام نمیتونم زیاد پارت ازین به بعد فقط جمعه ها😐
H Azarsa
به نظر شما پاسخ داد: تولد یه انسان بدرد نخور نزدیکه...
کی؟
ــــــمن
کی هست حالا؟
مبارکهههههههههه
هلیا آجی پارت نمیدی عزیزم؟ 😐 صد ساله منتظر پارت بعد هستم 😐
تا فردا میدم قوللللل
های عاجی
خسته نشی یوخ از این همه پارت دادن😐❤
نمیشم
پارت بعد رو نمیدی 🙁
۱ ماه دیگه صبر کن
هلیا😐
تولدت مبارک D:
عه من :]
مرسیییییی😍😍😍😍😍😍
عه تو😐😂
منشی نظرم تغییر کرد منو تو اون خونه وحشته بزار.. که داشتم از ترس داسان مینوشتم بعد اون داسانه رفت تو تستچی بعضیا هم دیدن و غرر زدن بعد همینجوری که داشتم جواب بعضیا رو میدادم و پشت سر بعضیا زر میزدم بهت برمیخورم و میوفتم توعم تبلت لامصبمو میبینی بعد میفمی من منم بعد با مشت دنبالم میکنی حالا Emma بد😭
اما که تو پرانتز گفتم همون Emma ی فارسیه دیگه اومدی تو داستان😐😂
واقعا؟ 😂 جررر
جر ترررررر😁
اوکی ولی من یهو تو خونه وحشته عجیب میشم بعدش غیب میشم 😂
😐ی کاریش میکنم😐
بعدش منو خاب بین کلی شبح و تله و موانع میبینین 😂جر
اهوم تازه بعد رفتن به خونه شبحا دنبالمون میکنن 😂
اهوم بایدم بکنی 😂
اصا نمیکنم😐
هیی 😂
تولدت مبارک عشق من!🤞🏻❤❤❤
ممنون ستون😐😂😍😍😍
میشه منم باشم تو داستانت؟😁
حتماااااا در پارت های آینده😁
عالیییی😂😂😂😂
مرسیییی😂