
سیلام سیلام صیتا سیلام😁🤐شرمنده💖💖💖💖💖لاولی ها خیلییییییی میدوستمتوننننننن❤❤❤❤❤مرسی که لایک میکنینننننن😘😘😘😘😘😘😘
از در انباری زدن بیرون و وارد ویلا شدم که ورودم همزمان شد با پایین اومدن جونگ کوک.سرمو انداختم پایین و آروم سلام دادم.اونم لبخندی زد و جواب داد!یا خدااااا!چش شده اول صبحی؟؟؟رفت سر میز نشست.امروز یکم دیر اومده بودم واسه ی همین بونا میز رو چیده بود.پنج دقیقه بعد از اومدن جونگ کوک سویونم از پله ها اومد پایین.نگاه چندشی ای بهم انداخت و به گردنش تابی داد.اییییییییش!انگار من خوشم میاد از اون.خیلی خونسرد سلام دادم.که شوکه شد.فک میکرد الان منم یه کاری بکنم.صبحونه رو خوردن و جونگ کوک و سوهیون رفتن.سویونم با کلی اخ و چندش از من رفت بالا.جوری که وقتی رفت منو بونا از خنده منفجر شدیم.نیم ساعت بعد زنگ زدن.از آیفن نگاه کردم.یه خانونه ای بود در حد سویون!یعنی با اون همه آرایشی که کرده بود نسبت دادمشون!متعجب به بونا نگاه کردم که گفت:آرایشگرشه!عه؟خدایی؟گفتم شبیه همن!درو باز کردم که با هزار و عشوه و اما و اگر اومد بالا.خیلی لوس گفت:سویونم؟اخخخخخخخخخخ!!!مرده شور این عشوه هاتونو ببرن که باعث میشین آدم عقش بگیره!ااااییییییششششش.سویون با ذوق اومد پایین و رفتن بالا باهم.......جونگ کوک خسته و کوفته در رو باز کرد و اومد داخل.داشتم روی میز رو دستمال میکشیدم که با اومدنش دست از کار کشیدم.احترام کوچیکی گذاشتم و به سمت آشپز خونه رفتم.انگار از اینکه بخاطر اون کارم رو نصفه و نیمه ول کرده بودم ناراحت شده بود.چون بعد از احترام من با تعجب و ناراحت سر تکون داد.یه لحظه دلم براش سوخت.ولی خب.....اون مسخرم کرد.
دلیل نمیشه چون دوسم نداشته مسخرم کنه.دوباره به خودم حق دادم.وارد آشپز خونه شدم.کمرم انقدر خمش کرده بودم داشت میترکید........صبح زود مثل بقیه ی روزها بلند شدم.لباس پوشیدم و از انباری رفتم بیرون.بونا:سلام!بی حال جواب دادم.بونا:چته؟گفتم:معلوم نیست؟بونا:نه!گفتم:خوابم میاااد.خندید:تو هنوز بعد دو ماه عادت نکردی؟ناراحت جواب دادم:نه!سرتکون داد:بیا بریم صبحونه رو آماده کنیم که الان آقا و خانوم میان.سریع میز رو چیدیم.جونگ کوک و سو هیون در حالی که داشتن راجب یه محموله صحبت میکردن اومدن پایین.یاد خودم افتادم.وقتی با جونگ کوک سر امنیت ار محموله نگران میشدم!هه!احمق بودم.نیشخند رو لبام بود و خیره نگاهشون میکردم.که سنگینیه نگاه جونگ کوک رو حس کردم.با تعجب به نیشخند من زل زده بود که نگاهمو ازش گرفتم.سویونم از پله ها اومد پایین.کنار دیوار با بونا ایستاده بودیم.من میگم اینا معذب نمیشن ما بالا سرشونیم؟البته چون شاید من غذا رو مثل اسب آبی میخورم فک میکنم معذب میشم!نمیدونم....شاید اینا هم عادت کردن!ولی خدایی معذب میشم....وقتی غذا میخورم نگام نکنید لطفا!عه!(خدایا خودت عنایتش کن پیلیز😐💔).مثل چند روز قبل دوباره یورا از اتاق اومد بیرون.اون عروسک خرگوشیه هم که جونگ کوک براش خریده بود دستش بود.سریع رفت کنار صندلیه جونگ کوک:کوکی...عمو جونگ کوک،کوکی!جونگ کوک دست از خوردن کشید یه لبخند عمیق زد:عههه...بالاخره براش اسم گذاشتی!یورا سرشو تکون داد:اوهوم.بونا میخواست بره بگیرتش که جونگ کوک با دست نذاشت.یورا رو بلند کرد و نشوند روی پاش:حالا چرا کوکی؟
یورا نیششو باز کرد:خب چون آخر اسم شماست.جونگ کوک قهقهه ای زد.راست میگفت بچه.کوکی!سویون با چندش رو به ما گفت:نمی خواید اینو بگیرید؟معلوم بود حسودیش شده.از اینکه جونگ کوک انقدر با یورا خوبه.فهمیده بودم رابطه ی خوبی با هم ندارن.ولی خب زن و شوهرن دیگه! یورا به سویون نگاه کرد و سرشو با ناراحتی انداخت پایین.اومد از روی پای جونگ کوک بلند شه که نذاشت!با حالت سرد و خشک رو به سویون گفت:خودم اگه بخوام میگم ببره بچه رو!بعدشم این بچه چه آزاری به من و تو داره؟یورا لبخند ملیحی زد.جونگ کوکم مثل اون لبخند زد.یورا از عمد بلند گفت:عمو جونگ کوک خیلی دوست دارم!واااایییی.منو بگو داشتم از سرخ شدن سویون منفجر میشدم.بونا هم همینطور.سوهیون که اصلا نگو!لقمه شکست تو گلوش.جونگ کوک یه نگاهی به صورتای در حال انفجار ما انداخت و یه نگاهم به سویون کرد و اونم از عمد گفت:منم خیلی دوست دارم خانوم خوشگله!وای سویون دیگه داشت کبود میشد.هر لحظه امکان منفجر شدنمون داشت زیاد تر میشد.با حرص بلند شد و رفت بالا.همه ساکت بودن.وقتی مطمئن شدیم رفته بالا جمع ترکید!درحدی که یورا عم داشت میخندید.همینطور جونگ کوک!یا....به قول یورا کوکی!چقدر به حالت کیوت در حال خنده ی الانش لقب کوکی میومد!داشتم نگاش میکردم و با خنده ی اون میخندیدم.که اونم بهم نگاه کرد.چند ثانیه با پرروئی تو صورتش زل زدم بازم نشانی هایی از خنده توی صورتمون بود.با خجالت نگاهمو ازش گرفتم که لبخند کشداری زد!
این چرا اینجوری میکرد؟مگه زن نداشت؟مگه خودش با سویونازدواج نکرد؟پس چرا باز بهم لبخند میزد؟چون خدمتکارش بودم؟خب قاعدتا نباید بهم لبخند بزنه!بی خیال شدم......بونا با یورا رفته بود خرید.داشتم تو خونه میپلکیدم.کار خاصی هم نبود ولی خب خورده ریز انجام میدادم.مثل همیشه که عصر ها میومد اومد داخل.سلام زیر لبی دادم و بازم میخواستم از کنارش رد شم که بازومو گرفت.جونگ کوک:چرا وقتی من میام دست از کار میکشی؟انقدر کیوت و مظلوم گفت که یه آن سرمو اوردم بالا و نگاش کردم.سرشو کج کرد و دوباره گفت:چرا؟سریع سرمو انداختم پایین:خب.....نمیخوام جلوی دستتون باشم!جونگ کوک:دروغ نگو!با عصبانیت سرمو اوردم بالا:یعنی دلیلشو نمیدونین؟جونگ کوک:چرا میدونم.گفتم:پس برای چی.....جونگ کوک پرید وسط حرفم:باید برات توضیح بدم!همه چیزو باید برات توضیح بدم اینکه برای چی اون رفتارو باهات کردم باید توضیح بدم.دیگه نمیتونم دووم بیارم هر وقت میام میری هر وقت نگات میکنم یا اخم میکنی یا نگام نمیکنی.هر وقت منو میبینی ناراحت میشی!دیگه بسه میخوام برات توضیح بدم...گفتم:چیو میخواین توضیح بدین؟؟مثلا میخواین بگین دست خودم نبود؟یهو دلم واسه ی سویون لرزید؟آره؟این حرفا به دردم نمیخوره.دوسم نداشتین!اون رفتار رو کردین چون دوسم نداشتین.احتیاجی هم نیست عذاب وجدان داشته باشین.تموم شد!بازومو از دستش بیرون کشیدم و راه افتادم که گفت:اینطوری که فکر میکنی نیست!من اصلا...............
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی عالی. ❤💛💜
مدیونین فکر کنین عر زدم ..
عر چیه؟ عر کیه؟
پارت بعددددددددددددد پیلیززززززززز
پارت بعدی رو بزار ترو خدا خاهش می کنم پارت بعدی رو بزار😭
تا پارت بعد رو نگیریم آروم نمیگیریمممممممممممم
۶۰ تا لایک دیگه دوتابزار
پارت بعد لطفا☺
من پارت بعدو میخوام لطفا زود بزار
51 لـایک داری حـالا بـاید بـذاری قـاعـدتا .....!🎬
یعنی میشه اشتباهی فردا پارت بعدو بذاری؟؟🥺💜