
دو تا پارت پشت سر هم هدیه من بهتون😔🤍⛓️
سرمو بالا میارم و میبینم کوک پشت میزش نشسته و داره یه خودکارو توی دستش میچرخونه. یه کاغذ جلوشه و توی فکر فرو رفته. هر از گاهی هم یه چیزی رو زمزمه میکنه. +داری چیکار میکنی؟ -اوه، میدونی، به جز رقص من خوانندگی رو هم دوست دارم +جدی میگی؟ صدام انفجاری از اشتیاق و تعجبه. این پسر داره پشت سر هم منو غافلگیر میکنه -الان خوبه یا بد؟ +از عالی هم بهتره. میشه یه چیزی برام بخونی؟ -اینجا؟ +آره دیگه -نه +چرااااا؟ -چون توی خونه منیم+که چی؟ -اگه اینجا بخونم یونا دیوونه مون میکنه +آهان یه هو کل اون شور و اشتیاق از صدام میره و دوباره به یه صدای سرد و بیروح تبدیل میشه -ببین، بهت قول میدم بعدا یه جای درست و حسابی برات بخونم. اینجا نمیشه +باشه صدام به سردی یه قالب یخه. وقتی افسرده باشی، مودی میشی. یه دقیقه یه حالی داری، دقیقه بعدش حال و هوات سیصد و شصت درجه تغییر میکنه. باید باهاش کنار بیای. کوک برمیگرده سر نوشتن هر چیزی که تا قبل مکالمه مون داشت مینوشت. دوباره صدای زمزمه هاشو میشنوم. تا حد امکان گوشامو تیز میکنم تا ببینم چی میگه
-پسری که فکر میکرد دنیا خیلی بزرگه معنی اینا چیه؟ یه دقیقه بعد هم اینو میشنوم -دوستام سوار مترو ان، من تو حالت هواپیمام مغزم سوت میکشه. چند بار دیگه زمزمه شو میشنوم و متوجه یه وزن جالبی بین حرفاش میشم. اون موقع یه چیزی تو مغزم جرقه میخوره. اون داره لیریک مینویسه. دلم میخواد بلند شم و داد بزنم +تو نابغه ای پسر ولی کاری نمیکنم. به ول چرخیدن توی گوشیم ادامه میدم. از یه برنامه میپرم رو یه برنامه دیگه. زمزمه های کوک دارن دیوونه م میکنن. احساس میکنم صداش داره مستقیما از بهشت میاد و آهنگی که داره میخونه واقعا عالیه. اینجوری پیش بره من از کنترل خارج میشم. میرم سمت کیفم و هدفونم رو در میارم و بر میگردم رو تخت. هدفونمو به گوشیم وصل میکنم و میزارمش رو گوشام. بین آهنگای گوشیم میچرخم تا یکیشو انتخاب کنم. آخرش آهنگ daisy رو انتخاب میکنم. بر میگردم به ول چرخیدن توی هر برنامه ای که دم دستمه. تصمیم میگیرم برم تو پینترست تا یه کم حال و هوام رو خوب کنم. یه کم بعد، یه چیزی حدود ده دقیقه بعد. میبینم کوک داره بهم علامت میده. آهنگو پاوس میکنم و هدفونم رو در میارم و با نگاهم ازش میپرسم چیشده -میگم، چیزه، دوست داری بریم بیرون؟ +کجا بریم؟ دیروقت نیست؟ -نزدیک خونه مون یه پارک قشنگ هست. گفتم شاید دوست داشته باشی بریم اونجا +من لباس نیاوردم کوک -همینی که تنته خوبه +نمیدونم -میای بریم یا نه؟ توی دلم به خودم میگم مگه میشه به تو نه گفت؟ به اون چشای بی نقص نگاه میکنم. مگه میشه قبول نکنم؟ مگه میشه رو حرفت حرف بزنم؟ مگه میشه بهت نه بگم؟ نه، نمیتونم، نمیتونم یه دونه از این کارا رو انجام بدم +باشه. بریم بلند میشم تا از اتاق برم بیرون -کجا داری میری؟ +مگه نمیخوای لباستو عوض کنی؟ با اینا که نمیشه بیای بیرون -آها باشه از اتاق میرم بیرون آخرین لحظه یه نگاهی به کوک میندازم و یه لحظه فکر میکنم که با نگرانی داره بهم نگاه میکنه. به این دلیل مطمئن نیستم چون فقط یه لحظه دیدمش. پشت در وایمسیتم تا کارش تموم بشه. یه کم بعد میبینم یه گربه ای از تو پذیرایی داره به سمت راهرو میاد. با دیدنم خشکش میزنه.

منم همینطور. باید بگم من دیوونه گربه هام و وقتی اون گربه رو دیدم داشتم دیوونه میشدم. سریع رو زمین زانو زدم و بهش آروم گفتم +میای بغلم؟ پنج ثانیه هیچ کاری نکرد. اما بعدش آروم آروم اومد سمتم. بغلش کردم و توی همون حالت زانو زده شروع کردم به ناز کردن و خاروندن زیر گوشش. کم کم صدای خر خر رضایت آمیزش در اومد. +تو چرا اینقدر نازی؟ یه موجود چقدر میتونه ناز باشه؟ کف راهرو میشینم و به دیوار تکیه میدم. یه کم زانو مو جمع میکنم. گربه رو میزارم رو پام و با دست راستم به ناز کردن و خاروندنش ادامه میدم. اونم صورتشو به کف دست چپم میماله یک دقیقه بعدش در اتاق کوک باز میشه و میاد بیرون سریع بلند میشم. یه بارونی سیاه بلند پوشیده با شلوار و کفش اسپرت سیاه. لباس واقعا قشنگی پوشیده. گربه همچنان تو دستمه +نمیدونستم گربه داری -منم نمیدونستم از گربه ها خوشت میاد لبخند میزنم +اسمش چیه؟ -ایرنه +خیلی نازه -ممنون میرم تو اتاق و گوشیمو بر میدارم. جای ایرنه رو توی بغلم تنظیم میکنم و میرم جلوی آینه ای که توی اتاق کوکه. اونجا از خودم و ایرنه عکس میگیرم. (عکسی که گرفتم👆🏻) بعدش ایرنه رو میزارم زمین +تو خیلی کیوتی -بریم؟ +آها آره. بریم از اتاق میام بیرون و میریم دم در ورودی ~کجا میرین؟ -همین پارک بغل ~مواظب خودتون باشید +چشم -خداحافظ مامان +خداحافظ خانم ~خداحافظ بچه ها کوک درو باز میکنه و صبر میکنه تا اول من برم. میرم بیرون و اونم پشت سرم میاد. دکمه آسانسور رو میزنه. وقتی آسانسور اومد بالا، جفتمون میریم توش. توی تمام این مدت به هم دیگه نگاه نمیکردیم و هیچی نمیگفتیم. حس میکنم اتفاقی بینمون افتاده. انگار از همدیگه میترسیم.از ساختمون میایم بیرون. شب خوشگلیه. ماه کامله و همه جا رو غرق نور کرده. بدون هیچ حرفی شروع به حرکت میکنیم.بعد پنج دقیقه به پارک میرسیم. پارک خیلی قشنگیه. پر از درخت و مسیر های قشنگ و کافی شاپ و بار و رستوران های سیاره. شروع میکنیم به راه رفتن توی مسیر. از کنار یکی از دکه های سیار استار باکس رد میشیم -میخوای قهوه بگیرم؟ +باشه نه یه کلمه بیشتر، نه یه کلمه کمتر -پس تو همینجا بمون تا من برگردم سر تکون میدم و اون میره یه کم طول میکشه تا بیاد چون آدمای زیادی دور دکه جمع شدن. برمیگرده و قهوه رو میده دستم +ممنون -بریم یه جا بشینیم؟ +باشه میریم و یه نیمکت خالی پیدا میکنیم. میشینیم رو نمیکته. بیست سانت فاصله بینمونه ولی حس میکنم توی این بیست سانت یه دیوار قرار داره.
دیواری که مارو از هم جدا کرده. قهوه مو میزارم کنارم و دست چپمو میزارم روی بازوی راستم. به چشماش نگاه میکنم +کوک؟ بهم نگاه میکنه تا بفهمم داره بهم گوش میده. از خجالت سرمو میندازم پایین و لبمو گاز میگیرم +چیزه...من... حس میکنم تو... از دستم ناراحتی... -چه عجیب +چرا؟ -چون منم فکر میکنم تو از دستم ناراحتی +چرا؟ -چون برات نخوندم +اوه بیخیال اون قضیه شو کوک -حالا تو چرا فکر میکنید من از دستت ناراحتم؟ +میشه نگم؟ -چرا؟ +خجالت میکشم دیگه -نمیشه. بهم بگو می چا +خب...من...زمزمه هاتو شنیدم... -مزاحمت برات ایجاد کردم؟ +نه نه نه. به این فکر کردم که چقدر صدات خوبه. نمیدونستم تحمل کنم. چون احساس میکردم صدات از بهشت میاد. وجودم تحملشو نداشت. به همین خاطر شروع کردم به آهنگ گوش دادن. چون نمیخواستم دیوونه بشم بهش نگاه میکنم. یه جور قشنگی تعجب کرده. لبخند میزنم. +کوک، شاید باید اینو زود تر بهت میگفتم. احساسات من تقریبا غیر قابل درکه. احساساتم خیلی بالا و پایین میشه. بعضی وقتا ممکنه یه کارایی رو بکنم که واقعا دوست ندارم انجام بدم. مثلا احتمالش هست که به قلبت زخمای بدی بزنم. بعضی روزا ممکنه از تو و بقیه پسرا کاملا فاصله بگیرم. بعضی روزا ممکنه پرخاشگر بشم. بعضی روزا هم خیلی آروم. هر روز و هر دقیقه ممکنه یه حالی داشته باشم. به همین خاطر قبل این که هر تصمیمی درمورد من بگیری به اینا هم فکر کن. باشه؟ چیزی نمیگه و فقط به چشمام نگاه میکنه. برای این که کاری کرده باشم یه کم از قهوه م میخورم. همون موقع صدایی از کنارم میشنوم -24 누구보다 더 빨리 어른이 된 것만 같아 سریع سرمو بلند میکنم. منظورش از این حرف چیه؟ آدم بالغ چه ربطی داره این وسط؟! -My life has been a movie, all the time چیییییی؟ -해 뜨는 곳으로 달렸어 every single night مغزم سوت میکشه. منظورش از دویدن چیههه؟ چرا مغزم کار نمیکنه؟! _누구의 내일에 가봤던 것도 같아 یه آدم دیگه؟ یه هو انگار مغزمو زدن به برق. این وزنی که بین کلماته...این...همون آهنگی نیست که امروز داشت مینوشتش؟ همینجوری به خوندن لیریک ادامه میده. تمام این مدت با چشمای گشاد شده از تعجب و تحسین بهش نگاه میکنم. بعد دو دقیقه و خورده ای آهنگشو تموم میکنه. من همچنان تو حالت متعجب شده م موندم. نمیتونم تکون بخورم. شونه شو بالا میندازه -خب دیگه، تموم شد ده ثانیه مرگبار میگذره و من در حال حضم کردن اتفاقیم که افتاده.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دیالوگهایعمیقفیکشنها⤸.🫀✨.⿻
دیالوگ رمان های تستچی؛-؛
فیک معرفی میشه دربارش فکت و تئوری گذاشته میشه به همراه دیالوگ ها
اگه دوست داشتنی میتونی رمانتو معرفی کنی:>
آره خوشحال میشم🤍⛓️
عر پارت 5 کو:/
نگو که اول پارت شیشو تایید زدن بعد پارت پنجو...🤦🏻♀️
همینطوره
ادمین فالوت کردم بفالو پیلیز😐 🤝
شدی