مشتم را توی هوا تکان دادم و داد زدم:«هورا»
مامان مِنو ی غذارو نگاه کرد و گفت:«ندارن دخترا.ساندویچ چطوره؟»
پارمیدا لب هایش را غنچه کرد که باعث شد من بخندم.
بعد با چشم های شیطنت امیزش به من نگاه می کند و می گوید:«ساندویچ؟»هنوز شش سالش بود و درست نمی توانست (و)را خوب تلفظ کند.بخاطر همین ساندویچ گفتن اش بیشتر شبیه ساندبیچ شنیده می شد.
به بابا نگاه کردم و چشم هایم را درشت کردم:«میشه بریم یک دوری توی پارک بزنیم؟»
خنددید و گفت:«باشه.فقط قبلش همدیگه روبغل کنین تا ازتون عکس بگیرم»و دوربینش را دراورد.
پارمیدا پرید بغل من و ژست خنده داری گرفت.
بابا دوباره خندید و عکس را گرفت.
از روی صندلی پریدم پایین و و دست پارمیدا را گرفتم تا باهم برویم کمی توی پارک بچرخیم.
نظرات بازدیدکنندگان (0)