مامان گفت:«خب بچه ها،غذا چی می خواین؟» دست های خواهرم،پارمیدا را گرفتم.به هم نگاه کردیم و هم زمان داد زدیم:«مرغ سوخاری!»
مشتم را توی هوا تکان دادم و داد زدم:«هورا» مامان مِنو ی غذارو نگاه کرد و گفت:«ندارن دخترا.ساندویچ چطوره؟» پارمیدا لب هایش را غنچه کرد که باعث شد من بخندم. بعد با چشم های شیطنت امیزش به من نگاه می کند و می گوید:«ساندویچ؟»هنوز شش سالش بود و درست نمی توانست (و)را خوب تلفظ کند.بخاطر همین ساندویچ گفتن اش بیشتر شبیه ساندبیچ شنیده می شد. به بابا نگاه کردم و چشم هایم را درشت کردم:«میشه بریم یک دوری توی پارک بزنیم؟» خنددید و گفت:«باشه.فقط قبلش همدیگه روبغل کنین تا ازتون عکس بگیرم»و دوربینش را دراورد. پارمیدا پرید بغل من و ژست خنده داری گرفت. بابا دوباره خندید و عکس را گرفت. از روی صندلی پریدم پایین و و دست پارمیدا را گرفتم تا باهم برویم کمی توی پارک بچرخیم.
مامان گفت:«زیاد دور نشینا» پارمیدا گفت:«باشه مامان!» شب بود و چراغ های پارک روشن بودند.درخت ها خم شده بودند روی سنگ های پارک.چند نیمکت چوبی در کناره های راهرو های سنگی دیده می شد. پارمیدا گفت:«دفعه ی بعد مرغ سوخاری می خوریم،نه ساندبیچ!» دور خودم می چرخم و می گویم:«توی خونه درختی مون!» پارمیدا ادامه داد:«تینا،لیاناو ویانارو هم دعوت می کنیم!» دختر عمو هایمان هم عاشق خانه درختی هستند:«باشه!» به محوطه ای از پارک می رسیم که خلوت است.تاریک تر و ترسناک تر از بقیه ی پارک است و تویش سوز می اید. دیوارش سنگی نبود،فقط یک عالمه طرح های عجیب داشت
پارمیدا دستهایش را می مالد و به من نگاه می کند:«سردمه» ناگهان متوجه سایه هایی در میان درخت ها می شوم. دستش را می گیرم و دنبال خودم می کشم:«بیا بریم.اینجا خیلی ترسناکه.»شروع به دویدن می کنم.پارمیدا هم سعی می کند بدود،ولی به خاطر سنگ های ناصاف زمین هی سکندری می خورد. بعد ان اتفاق می اوفتد.انفاقی که زندگی ام را زیر و رو کرد.همچی انگار ارام شده بود و متوقف،جوری که انگار دنیا می خواست من بفهم که چه اتفاقی افتاد که زندگی ام را خراب کرد.
دستمان از هم ول شد،و من برای اولین بار دیدم که چشم های پر شوق و شیطنت پارمیدا چطور پر از نگرانی شد. وقتی چند متر انطرف تر روی زمین افتادم،سایه هم ناپدید شده بود. با اینکه دست و پایم خیلی درد می کرد،سریع بلند شدم:«پارمیدا؟پارمیدا کجا رفتی؟» احساس می کنم خیلی خسته ام.بعد قبل از اینکه بفهم چه اتفاقی افتاده،همه چیز تار می شود و روی زمین می افتم.کم کم چشم های بسته می شود وتا روزی که دوباره به خودم بیایم، تمام اتفاقات،به ابدیت می پیوندند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)