این یکی خیلی خواهر نه ست😁👧👧
دینگ! سینی پر از کاپکیک را از فر در می اورم و روی میز می گذارم:«بفرماین!کاپکیک مغز دار!» تینا در حالی سعی می کند موهای بلند شرابی اش را از کاپکیک ها دور نگه دارد می گوید:«میگما،دخترعموی اشپز داشتن هم خوبه ها!»بعد تل کشی سبزرنگش را صاف می کند.
دستکش های فر ام را درمی اورم و می خندم. لیانا می گوید:«راستی سارینا،ازخونه درختی چه خبر؟»موهای بلند مشکی چتری دارش را بالا جمع کرده و یکی از هودی های ابی گشادش را پوشیده. درحالی که یکی از کاپکیک هایم را گاز می زنم می گویم:«تقریبا تمومه.فردا صبح وقت دارین که باهم وسیله هارو ببریم توش؟» ویانا موبایلش را از روی میز بلند می کند:«مامانم میگه اگه الان برم خونه،فردا تا عصر می تونم بیرون باشم»بعد هم از روی صندلی اش بلند می شود و موبایلش را توی جیبش می گذارد.موهای قهوه ای رنگش فر است.سنجاق صورتی رنگ کوچکی به موهایش زده و پیراهن صورتی خالداری زیر کت سفید رنگش پوشیده که به جوراب شلواری سفیدش می اید.ص سریع چند کاپکیک توی ظرف می گذارم و می دهم دستش.
لیانا می گوید:«ای وای،اگه مامان میاد خونه پس منم باید برم تا مچم رو نگرفته،خداحافظ دخترا» بعد دست تینا را هم می کشد و می گوید:«تینا هم باید بره» «اما من می خواهم بمونم!» ویانا دم گوشم می گوید:«خواهرم فکر میکنه اگه خودش باید بره،بقیه هم باید برن»بعد هم خدا حافظی می کند. در را پشت سرشان می بندم،تا اینکه چشمم به کاپکیک های روی میز می اوفتد. تینا کاپکیکش را نبرد!می خواهم بدوم تا نرفته کاپکیک هایش را بدهم،تا اینکه پایم به گوشه مبل گیر می کند و می اوفتم روی زمین:«اخ!» سریع می شینم و پایم را که زخم شده را در دستم می گیرم. اما چیزی را می بینم که تاحالا ندیده بودم.مبل کنار رفته و یک دریچه با در چوبی پیدا شده است.
«این دیگه چیه؟»دریچه را می کشم تا باز می شود،اما مجبور می شوم تا کلی گرد و خاک را که بلند شده تحمل کنم . دریچه شبیه صندوق کوچک چوبی اش با کلی عکس و نامه.اولین قاب عکسی که میبینم برمی دارم. عکس خودم را می بینم.همان موهای بلند خرمایی رنگم که با لباس استین کوتاه صورتی و گل سر صورتی ام ست کرده ام،فکر کنم مال هفت سالگی ام باشد، چون ان پارک بزرگ که پشتمان هست را خیلی خوب یادمه.
همان طور ان شبی که با مامان و بابایم رفتیم انجا.اما کسی را می بینم که خیلی شبیه خودم است،موهای خرمایی اش تا چانه اش می رسد،سنجاق ابی رنگش کوچکی زده ولباس استین کوتاه ابی و شلوارک ابی پوشیده.فکرکنم کوچک تر از من است،حد اقل یک سال و ...من را بغل کرده.اولش چیزی یادم نمی اید،تا اینکه ان چشم های ابی رنگ شیطنت امیز را می بینم.
یکهو همچی مثل فیلم قدیمی تندی در سرم تکرار می شود.سرم گیج می رود و همه چیز تار می شود.یک قدم عقب می روم. «امکان نداره...»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)